رمان غرامت

رمان غرامت پارت 32

4.7
(167)

نه اینجا بودن را می‌خواستم نه با مالک آمدن را..
با صدای کل کشیدن مریم نگاهم دوباره روی محنا گل انداخته برگشت،
چاقو را درون بشقاب رها کردم و گفتم:
نه بریم…
سری تکآن داد و بلندشد من هم به تبعید از او ایستادم مریم در تکاپوی حلقه بود
طوری که معلوم بود جلسه اول خواستگاری در خانه پدری محنا برگذار شده و این جلسه دوم حلقه انداختن در خانه مریم!

مهران بی حوصله رو کرد سمت مالک و گفت:
من یکم میزون نیستم، تو تا اخرش می‌مونی؟

مالک بلند شد و لبه های کت اسپرتش‌اش را به هم نزدیک کردو سری تکان داد و گفت:
یکم دیگه تحمل می‌کردی!

مهران باز‌هم بدون توجه به حرف‌اش لب زد:
از طرف منم تبریک بگو، اینم سوئیچ ماشینت!

مالک با اخم‌های درهم سوئیچ را از دست مهران گرفت و آرام لب زد:
شام میموندی!

مهران عصبی دستی در موهای‌اش کشید و باصدای کنترل شده‌ای پچ زد:
میگم میزون نیستم حالیته؟

مالک با چشمانی ریز نگاهی گذرای به من انداخت و سری از تاسف برای مهران تکآن داد..
ولی او بدون توجه به مالک به سمت خروجی رفت..
هیچکس حواسش سمت ما نبود و همه دور محنا و یاشار حلقه زده بودنند
خیلی آرام روبه مالک خداحافظی کردم که او گفت:
بزار خودش بره ، تو با من بیا!

آب دهآنم را قورت دادم و بلاتکلیف و سرم را بلند کردم هنوز هم همان قیافه اخمو را داشت

-نه، ممنون!

سری تکان داد و گفت:
بسلامت..

زود پاتند کردم تا دیگر مرا در منگنه قرار ندهد..
در را باز کردم و از خآنه بیرون آمدم ولی خبری از مهران نبود..
پاتند کردم تا زودتر خودم را به او برسآنم
درحیاط را آرام بستم و چشمانم را به گردش درآوردم که اورا درحالی که همانطور تند تند موهای‌اش را می‌کشید دیدم
آرام صدای‌اش زدم که متوجه‌ام شد، به سمتم آمد و غرید:
کجآبودی؟

سرجمع شاید پنج مین هم نشد، معلوم بود آن تاسف مالک را می‌خواهد سر من در بیآورد..

-مالک کارم داشت..

نگاه حرصی بهم انداخت و جلوتر راه افتاد و من هم به دنبالش..

-چیکارت داشت؟
-گفت بمون خودم میبرمت!

سری تکان داد و به قدم های‌اش سرعت بخشید، خیابان خلوت بود و گه گاهی عابرانی رد می‌شدند و مهران کمی مکث می‌کرد تا من به او برسم و تا عابران دور می‌شدند دوباره مانند یاغی ها می‌تازاند..
بالاخره این راه طولانی تمام شد و به خانه رسیدیم..
کلید را از جیب‌اش در آورد
دستی به چشمانش کشید و آرام نالید:
داره می‌ترکه!

هرکاری می‌کرد نمی‌توانست کلید را جا بدهد و هردفعه عصبی تر می‌شد موهاش با شدت بیشتری می‌کشید، دست به کار شد و گفتم:
بده به من..
بدون هیچ بحثی کلید رو به من سپرد و در رو باز کردم و جلوتر از اون رفتم در خانه را هم باز کردم تا بیشتر به خودش فشار نیاورده..
مهران ابتدا برق رو روشن کرد و بدون احتیاط از روی شیشه های شکسته گذشت زود خودش را روی مبل رها کرد و دست‌اش را روی سرش گذاشت و نالید:
آخ‌سرم..

چادرم را در آوردم از روی ظرف های غذا گذشتم و روی مبل قرار دادم..
خانه در حالت چندش و البته خطرناک به سر می‌برد، قطعه های شیشه همجا پخش شده بود..
یک جارو برقی حسابی لازم بود ولی با ناله دوباره مهران پشیمان سرم را به سمت‌اش کج کردم
مانند مار به خودش می‌پبچید و چشمان قرمزش هم به خوبی به این درد طافت فرسا مهر تایید می‌زد..
به سمت‌اش رفتم و آرام لب زدم:
می‌خوای بریم بیمارستان ؟

گره دست‌اش را دور سرش محکم کرد و گفت:
نمی‌خواد اون لعنتی گرفته..

ابروهآیم پرید احتمالا اون لعنتی منظورش میگرن است!

-میگرن داری؟

-اینقدر حرف نزن یامورر

با دادش کمر راست کردم، تا مهران را آرام نکردم باید در این آشفته بازار و ناله های مهران به سر میبردم..
زن‌عمو هم میگرن داشت، بوی دمنوش یاس عزیز مرا در حال و هوای آن خانه کشآند همیشه زن عمو موقع میگرن‌اش به خآنه عزیز می‌آمد تا دمنوش یاس بخورد

-یک کاری بکن لعنتی دارم میمیرم..

با ناله پر از درد مهران از یادبود عزیز بیرون آمدم، آن دمنوش نیاز به یاس تازه داشت که آنم اینجا نبود!
کم کم رنگ چشمانم نگران شد، هرزگاهی سرش را به تاج مبل می‌کوبید و آه و ناله سر می‌داد..
درست است اخلاق میزونی ندارد و تازه این را درک کرده بودم که این اخلاق برای همه‌است و نه من!
آنقدرهم بی انصاف نیستم که نسبت به درد‌اش بی اهمیت..
تنها راه باقی مانده ماساژ بود، البته فقط کمی درد را آرام می‌کرد..
ابتدا برق های پذیرایی را خاموش کردم زن عمو همیشه این موقع ها به اتاقی خاموش و بی سر و صدا پناه می‌برد از آن روشن کردن برق پذیرایی توسط مهران معلوم بود مدت کمی است که گرفتار این درد است و اطلاعات زیادی ندارد..
از نور ماه در شب که از پنجره روی مبل مهران می‌تابید او را پیدا کردم ..

-مهران سرت و بردار من بتونم بشینم..
مهران طبق خواسته‌ام نیم خیز شد و من روی مبل جاگرفتم و او سرش را روی پاهایم گذاشت
دستانش را از پیشانی‌اش جدا کردم و با ناشی‌گری انگشتاتم را ملایم روی پیشانی و شقیقه های‌اش کشیدم..

-آمپول مسکن قوی‌نداری بزنی؟!

دست‌اش را بالا اورد و روی دستانم گذاشت و فشار داد

-دارم

چشمآنم برق زد و گفتم:
خوب بزنش دیگه چرا درد می‌کشی!

-نمی‌تونم با این حالم برم درمونگاه..

ابروانم پرید اینم از خوش‌شانسی اش بود که من یک مدتی را در حلال احمر گذرانده بودم و یاد داشتم..

-من بلدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

ممنون الماس جان ولی خیلی کم بود

ملیس
9 ماه قبل

چقدر خوب بود کاش بازم میذاشتی

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

قشنگ بود❤
خوب شد نموند با مالک بیاد
یه سوال داشتم مالک یاور رو دوست داره؟ حس میکنم از اینکه باهاش ازدواج نکرد پشیمونه

لیلا ✍️
9 ماه قبل

لطفا مالک رو بد نکن لطفا😥

و اینکه زودتر ادامه‌اش رو بزار یامور و مهران خیلی خوبن

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

زهرا لیلا شوخی میکنه😁🤣
مالک رو بد کن😁😂
البته مالک بد هست فقط باید رو کنی شخصیتش رو😁😂😂

sety ღ
9 ماه قبل

بی چاره بچه ام درد میکشه💔😢🤦‍♀️
ببخشید زهرایی این چند وقته انقدر کار ریخته سرم که فرصت نکردم نظر بدم♥️
همش میگفتم بعد کنکور سرم خلوت میشه اما خلوت که نشد هیچ شلوغ هم شد🤣

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x