رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت 95

4.3
(19)

سهیل پارچ آب را روی زمین انداخت و خندید.
ماهرخ با صدای خنده اش بهت زده نگاهش کرد…..دندان هایش بهم می‌خوردند و لرزی در تنش نشسته بود.
_منم تلافی بلدم خانم پناهی
لبخند زد و لب های او نیز کش آمدند…..شاید خنده کسی که دوستش داری قشنگ ترین اتفاق باشد برایت.
_ت….تلافی رو که بله ولی فکر نمیکردم فا….قد شعور باشی آ….آب یخ؟
_هرکس تلافیش به سبک خودشه!
بعدم خواهرت خونه نیست؟
سر بالا انداخت.
_نچ، کلاس داشت
_به سلامتی
عقب گرد کرد و ماهرخ برای اینکه حداقل پس کله ای را نثارش کند خواست سمتش بدود اما روی سرامیک هایی که خیس بودند لیز خورد و به جلو پرت شد.
اما جای زمین در بغل سهیل فرود آمد.
چشم های بسته اش را باز کرد و سر بالا گرفت…..خیره شد به او
_باز که افتادی توی بغل من، دختره‌ی دست و پا چلفتی!
خندید، حرفش آشنا بود…..لب زد:
_پسره‌ی بیشعور بی ادب!
_راحتی؟
_خیلی!
سر روی قفسه سینه اش گذاشت.
_بمونم؟
گیج زل زد به دخترکی که چند لحظه پیش صدای خنده اش را در آورد.
جالب است…..این دوبار، دوبار دخترک ناخواسته کاری کرد خنده اش بگیرد.
یک بار در چرخ و فلک و حال الان!
_خیلی عجیبه، شاید برای تو
اما توی بغلت حس خوبی دارم اینو دیشب فهمیدم، مثل امنیت و آرامش!
حس خوب؟ مگر آغوش او هم حس خوب داشت؟
خواهرش هیچ وقت از امنیت میان آغوشش حرف نزده بود.
مگر در آغوش یک قاتل بودن هم حس خوب دارد؟
زمانی که دست روی شانه های ماهرخ گذاشت و او را از خود دور کرد تمام صحنه های قتل و نحوه کشتن آدم هایی که تا به حال زیر خاک کرده بود در ذهنش جان گرفت.
دخترک متعجب خیره اش شد و او با فکری آشفته سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت.
صدای داد و فریاد…..التماس و شیون……ناله و باز هم التماس در گوش هایش زنگ زد.
در را پشت سرش بست…..به اینه نگاه کرد، به خودش…..به کسی که تبدیل شد.
زل زد به انعکاس چشمان سیه رنگش
آخرین قتلش……نگهبان بی‌گناه!
جنون لحظه ای، عصبانیت از دست سیروس شد منجر به کشتن نگهبانش و داغدار کردن خانواده ای دیگر
دوسال پیش، مرگ پسر کامرانی
آن دیگر ناخواسته بود، یک شلیک از دستش در رفت….اما باز هم کشت.
نفری دیگر را……دندان سایید و دست مشت کرد تا در آینه بکوبد ولی میانه راه پشیمان شد.
مشتش را به دیوار کوبید و فریاد از سر خشمش را خفه کرد.
عقب رفت…..سه قدم و دیوار
کمرش سطح سرد دیوار را لمس کرد و آرام سُر خورد.
روی زمین نشست…..چقدر لجن بود.
دخترک خبر نداشت که از آرامش میام آغوشش حرف می‌زد.
اما، اما حتی با تمام لجن و کثافت بودنش پشتوانه ای برای سارا بود.
پشتوانه ای بود که فرو نریزد……جز او کسی را نداشت.
کاوه بود ولی برادرش قطعا فرق می‌کرد!
چند تقه به در وارد شد.
_سهیل خوبی؟
نیم نگاهی سمت در انداخت و دستی به موهای خیسش کشید.
_چرا بد باشم؟
_آخه یدفعه یه طور عجیبی شدی
پوزخند زد و برخاست.
_نه دیگه اشتباهت همین جاست، من عجیب نیستم غیر قابل پیش‌بینی ام!
گفتی توی بغلت بمونم؟ پست زدم این یعنی نه!
و اخم های درهم دخترک را ندید.
_بیشعور
محترمانه ام میتونن بگن نه!
شیر آب را باز کرد.
_برام یه حوله میاری؟
……
_خانم پناهی؟
صدایش از دور به گوش رسید.
_وقتی جواب نمیدم یعنی نه!
مشت آبی به صورتش پاشید….لجباز!

مانتو اش را میان پنجه هایش فشرد.
خیره شد به اویی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود.
هنوز بهوش نیامده بود.
لب به گله باز کرد:
_یوسف بیدار شو دیگه، چشماتو باز کن ببین چه بلایی سرمون اوردی
روی پایش کوبید و زار زد:
_کاش من جای تو بودم
نمی‌دیدم یلدام یه جای دیگست و پسرم آب شده رفته توی زمین
بخدا کار پسر شهریاره، بچمو یه جا سر به نیست کرده که نیست، کسی ازش خبر نداره
همین پسره ای که دور و برش بود میگفت آمار سهیل رو هعی می‌گرفت نمی‌دونست چرا ولی میخواست بکشش
آخه مگه شهر هرته، مگه الکیه؟!
چه نظریه ای داشت مهری، هیچکس نیست بگوید هست، حداقل برای سهیل!
پسرت هم کار های کثیف زیادی انجام داده فقط خبر نداری!
بغض کرد و دیدش تار شد…..در آن عمارت تنهایی دق کرده بود.
بدون خبر داشتن از تکه هایی از وجودش، پسرش و دخترش
صدای بغضش بی‌صدا شکست….سر پایین انداخت و ندید لرزیدن پلک های یوسف را!
اما زمانی که سر بلند کرد با چشم های نیمه باز او مواجه شد.
گریه اش قطع شد و ناباور زمزمه کرد:
_یو….یوسف؟
صدای بغض دارش باعث شد نگاه او سمتش کشیده شود و تا آخر چشم بگشاید…..بهت زده خیره همسرش شد.
برای چه در بیمارستان بود؟ دروغ نیست اگر بگوید ذره ای از اتفاقات را به یاد نمی آورد.
تا خواست کمی به مغز خواب رفته اش فشار بیاورد مهری اینبار با صدای بلندی زیر گریه زد.
_ای خدا خفت نکنه یوسف، تو و بچه هات منو دق دادین، جون به لبم کردین!
و بنگ!
جرقه ای برای به یاد آوردن اتفاقات.
لب پاره شده دخترش و چهره کبود سهیل!
زجه های یلدا و فریاد های سهیل
التماس او و حرف های کمند
و بعد آن فیلم نحس و تماس سهیل! مهری حواسش نبود که باید مراعات کند و باز ادامه داد:
_وقتی خواستی وارد این بازیا بشی گفتم نکن، گفتم یوسف عاقبت خوبی نداره
گفتی صد نفر اینکارو میکنن چرا من نه؟ گفتی آسیبی به شما نمیرسه
الان کو؟ آسیبی نرسید؟ یلدا عمارت شاهرخه، یاسر معلوم نیست کجاست تو ام که روی تخت بیمارستانی!
انگاری مهری، یوسف بهوش نیامده قصد جانش را داشت.
او که نمی‌دانست یلدا زندست…..فکر می‌کند دخترکش نیست و تو بی خبری از خبر مرگش!
ضربان قلب یوسف بالا رفت و دستگاه این را نشان داد.
مهری با صدای دستگاه وحشت کرد و برخاست…..به گونه اش کوبید.
_یا خدا نباید میگفتم!
نگاهی به یوسف انداخت که مردمک چشم هایش گشاد شده بودند.
_ولی میدونی چیه؟ من یلدا رو از عمارت میارم، کاری که تو و پسرت نتونستین بکنین!
حرفش را زد و بلافاصله برای خبر کردن دکتر و پرستار از اتاق خارج شد.

باند را دور سرش پیچید و گره زد.
_بفرما سهیل خان، دیگه اینقدر غر غر نکن
_ممنون
لبخند زد پلاستیک های رو به اش را جمع کرد.
_خواهش میکنم
بازوت درد نمیکنه؟
_نه
_خوبه
نگاهش در صورت او دو دو زد….ماهرخ خیرگی نگاهش را تاب نیاورد.
خندید و زیر چشمی نگاهش کرد.
_چیه سهیل خان؟ چیز جدیدی کشف کردی؟ یا به خاطر غذا صورتم سسی شده؟
سر بالا انداخت.
_نه، فقط……
ابرو بالا انداخت.
_فقط؟
_یکی طلبت!
_عه؟
ماهرخ چهره متفکری را به خود گرفت و قبل از آنکه دهان برای حرفی باز کند صدای باز شدند در را شنیدند.
سر جفتشان سمت در چرخید و ماهرو با حال زاری وارد شد.
_وای خدا، مردم!
بومی که در دستش بود را زمین گذاشت و مشغول در آوردن کفش هایش شد.
ماهرخ برخواست.
_سلام آجی، خسته نباشی!
کوتاه نگاهش کرد.
_سلامت باشی، ولی خیلی خستم
_چیکار کردی؟
کفش هایش را در جا کفشی قرار داد و با لبخند بوم نقاشی اش را نشان خواهرش داد.
_دیری دیدین!
دهانش نیمه باز ماند و بهت زده خیره بوم شد.
_وای….وای ماهرو اینو تو کشيدی؟
_بله پس چی! پوستم کنده شد فکر کردی راحت بود
چند روز گذاشتم دانشگاه بمونه تا تمومش کنم
ماهرو بوم را به دیدار تکیه داد و خواهرش بغلش کرد.
_الهی دورت بگردم!
_خدا نکنه
چشمش به سهیل افتاد و در همان حالت سلام کرد.
_سلام آقا سهیل
سر تکان داد و نگاهی به بوم انداخت.
تصویر دختر آشنایی بود با شال سرخ و لبان اناری رنگ….آری ماهرو خواهرش را به تصویر کشیده بود!
ان هم بی نقص، مخصوصا چشمان سبزش را
_خودت اومدی یا با یکی از بچه ها؟
زبانی روی لب هایش کشید و در گوشش پچ زد:
_با امیر ساسان اومدم، ماهرخ به نظرم قبل از اینکه امیر حرفی بزنه تو با داداش سارا صحبت کن
_آجی آخه اینا چه ربطی به سهیل داره؟ امیر ساسان خودش پدر و مادر داره
_آره اما خب رئیسش سهیلِ، سهیل امیر ساسان رو گذاشته بود مراقب من باشه نه اینکه دوسم داشته باشه!
لجبازی نکرد.
_اوکی بهش میگم
از خواهرش جدا شد و چشمکی زد.
_راستی ماهرو سهیل قبل از اینکه بیای گفت یکی طلبم، به نظرت بگم چیکار کنه طلبش صاف شه؟
خواهرش متعجب سهیل را نگریست و او فقط پوزخند زد.
_واقعا؟
_آره
_تو ام قبول کردی؟
_چرا که نه، با کمال میل!
ماهرو ناباور خندید.
_وای، تو اصلا خجالت و حیا سرت نمیشه
سر به سمت سهیل چرخاند.
_آقای صدر من جای آبجیم از شما معذرت میخوام
ماهرخ ابرو در هم کشید.
_برای چی معذرت میخوای تو؟ خودش گفت
سمت او چرخید.
هیچ نمی‌گفت…..دست به کمرش زد.
_هوم چیه؟ چرا فقط نگاه میکنی؟ خودت گفتی منم قبول کردم کار بدی بود؟
از روی کاناپه بلند شد و دست در جیب شلوارش فرو کرد.
_نه، هرچی بگی قبوله
من از این لطفا نمیکنم کامل قبول کردی پیشنهادتو بگو دو به شکی خدانگهدار
تابی به گردنش داد.
_والا منم معتقدم شانس یه بار در خونه آدمو میزنه
تو خیلی آدم خسیسی هستی پس سو استفاده ازت خیلی کار پر افتخاریه، صد درصد قبول میکنم
اما……
سوالی نگاهش کرد و ماهرو فقط توانست با تاسف به پیشانی اش ضربه بزند.
_اما من خواسته زیادی ندارم، یه چیز سادست!
_گوش میدم
کمی مکث کرد.
_من، من خب میخوام سوار موتورت شم یعنی خودم که بلد نیستم ولی منو به یه موتور سواری دعوت کن
و این خواسته دلش نبود.
دوست داشت بگوید:
“اگر یکی طلبم پس قلبت را به من بده!
قلبت مال من باشد، اینگونه بدهی ات را میتوانی صاف کنی”
نفس عمیقی کشید و باز دمش را به بیرون فوت کرد.
_خیله خب، خانم پناهی
شما رو در این لحظه به یه موتور سواری دعوت میکنم هر وقت که گفتی!
ذوق کرد.
_عه وا دستت درد نکنه!
ماهرو با ناامیدی به شانه خواهرش کوبید.
_تو آدم نمیشی، میرم لباس هامو عوض کنم
اگه ناهار درست کردی برام غذا بریز
_باشه برو
اتصال چشم هایش را با سهیل قطع نکرد و زمانی که ماهرو در را بست لب زد:
_یه چیزی بگم؟
_بگو
_نمیشه همیشه همین طور مهربون و خوش اخلاق باشی؟!
این ورژنت خیلی قشنگ تره
سر به سمت سقف گرفت و خندید.
_من ورژن های بد تری ام دارم که ندیدی اخم و تخمم که خوبشه
طوری که خودش بشنود زمزمه کرد:
_کاش اینقدر مرموز نبودی
_تو هنوز منو نمیشناسی خانم پناهی
سر پایین آورد.
_تصور تو از من یه برادر بد اخلاقه گیره، که از قضا گذشته مبحمی ام داره
همین
_خب پس بگو، پس حرف بزن تا بشناسمت
_نمی‌شه
اون جنبه زیادی سیاهه
_دارک شد که!
_ای آره، زندگی همیشه گل و بلبل نیست میدونی که
با آمدن ماهرو مکالمه‌شان ادامه دار نشد…..منظورش چه بود آن جنبه زیادی سیاه است؟
مگر فرقی هم می‌کرد؟ او دوستش داشت و حاضر بود پای تمام عوابقش بایستد!
_ماهرخ غذا نکشیدی؟
از خلسه افکارش بیرون پرت شد و گیج سر چرخاند.
_ها؟
ابرو در هم کشید.
_هیچی خودم میریزم!
روی کاناپه نشست.
_من فردا میرم، خواهرت انگاری ناراحت شد برو پیشش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x