رمان پوراندخت

رمان پوراندخت پارت ۱۱

4.8
(11)

رمان پوراندخت

پارت یازدهم

(جهان)

از صبح با آصف اومدیم برای سرکشی و کارهایی که دیروز نتونستم کامل انجامش بدم .

_ آقا ، علی گفت این قسمت برای من این قسمتم برای تو ولی الان زده زیرش . الان ما چه کار کنیم یه قسمت از محصولمون داره میره

_رحیم چطوره شما هم برید اون قسمت زمینشون رو بگیرید که اون کشت نکرده

_ اما آقا انگار میخواد این قسمت یه محصولی بکاره نمیشه

قاطعانه جواب میدم:

_ خب تو هم بگو که توی اون قسمتی که از زمین من بردی بکار. منم این قسمت میکارم

رحیم با ناراحتی  میگه:

_ آقا من که مشکلم اینه که یه پیرمرد تنهام و بعضی روز ها هم کارگرام نیستن میترسم اینو بهش بگم شروع کنه کتک کاری

کمی فکر میکنم و راهش رو بهش میگم:

_ رحیم بگو جهان خان گفته که این قسمت زمین مال من باشه اگه هم باور نکرد بیاید دم در خونه من درخدمتتم

رحیم میخواد پاسخی بده که یکدفعه صدایی میشنوم

_ آقا ، آقا

سرم رو بر میگردونم که یکی از نگهبان های مرزیمون با ده سهراب رو میبینم که داره نفس نفس میزنه و این اصلا نمیتونه نشونه ی خوبی باشه . آصف قبل از من سریع میگه:

_ چیشده چرا اینجایی مگه نباید سر کارتون باشید ها؟

نگهبان سریع نفس عمیقی میکشه و لب میزنه:

_ آقا ، سهراب خان و دار و دسته اش به ده حمله کردن تو روخدا بیاین جلوشونو بگیرین .

عصبی نگاهی به آصف میکنم و تند به رحیم که همینجا ایستاده میگم:

_ رحیم من فعلا کاری دارم بعدا میایم برای ادامه ی صحبت

و منتظر صحبت دیگه ای نمیشم و سریع سوار اسب میشم . و آصف هم سوار اسبش میشه . و به سمت خونه میریم تا افرادمو خبر کنیم و چند تا اسلحه دیگه هم بر داریم . به در خونه که رسیدیم سریع در رو باز میکنم و بلند داد میزنم:

_ افراد من همه سریعا اینجا جمع شین

و بعد با دستم به وسط حیاط اشاره میکنم  . کم کم همشون میان و من سریع  و با صدای بلندی میگم:

_ سهراب به ده پایین حمله کرده و به خیال خودش میتونه ده رو بگیره ولی ما نمیذاریم   . پس همتون برید اسب ها و تفنگ هاتون رو بردارین تا بریم به سمت ده پایین . یه گروهیتون هم بیاید پیش آصف تا بگه باید چیکار کنید…

همگی  شون سریع به سمت اصطبل مخصوص افراد میرن و اون هایی هم که اسب ندارن با یه تفنگ که توی دستشون میان و می ایستن  ….
بعد از چند دقیقه میبنم که همگی اومدن و آصف هم گروهش رو چند دقیقه پیش سریع فرستاده  میخوام دستور حرکت رو بدم که صدای شیرخان میاد

_ اینجا چه خبره جهان؟ چرا لشکر کشی کردی؟

به شیرخان نگاه میکنم که کمی از در ورودی خونه فاصله داره و محمود توی چارچوب دره . چشم از محمود میگیرم و رو به شیرخان جواب میدم:

_ خان ، سهراب به ده پایین حمله کرده باید برم جلوش رو بگیرم تا پیشروی نکنه

شیرخان سری تکون میده و با عجله میگه:

_ پس معطل چی هستی ؟ سریع باش برو

اینبار من سرم رو تکون میدم و داد میزنم

_ افراد همه با هم بریم سمت ده پایین هییی

و بعد اسبم رو به حرکت در میارم و همه هم پشت من راه میفتن .
بعد از ده دقیقه ای بالاخره تونستم سهراب رو ببینم که همه سرباز ها رو نشونده بود زمین . تعلل رو جایز ندونستم و تفنگم رو برداشتم و در هوا شلیکی کردم . که سهراب متوجه من شد و به افرادش گفت که آماده باشن . کمی جلوتر رفتیم که دستور ایست دادم صدام رو بالا بردم تا بهش برسه

_ فکر کردم که اون سرباز نادونت بهت گفته که اینجا قلمرو منه و خوش ندارم کسی دیگه ای جز خودم بخواد تصرفش کنه و آرامش مردمم رو بهم بزنه

سهراب با این حرفم پوزخند نیزنه و چند قدم میاد جلو

_ قلمرو تو؟ مردم تو؟ هه

و بعد یکدفعه محمکم رو سینش میزنه و  با غیظ میگه

_ اینجا قلمرو منه ، این مردم منن نه تووو . فهمیدی حالا هم گمشو از قلمروم برو برین که اگه نری..

با چشمایی ریز شده لب به دهن باز میکنم

_ اگه نرم ؟ ها چی ؟ چیکار میکنی

خنده ی بلندی میکنم و صحبتم رو کامل میکنم

_ حتما میخوای با توپ و تفنگ بهم بزنی ها ؟ خب بزن ؟ مشکلت چیه؟ ها؟ مگه نمیگی این مردم پشت تو هستن پس حتما باید بیان طرفداری تو رو بکنن نه؟

سهراب که میدونست مردم هیچ حمایتی ازش نمیکنن چون یه مرد بی عدالت و ریا کاره و بعد از اینکه اینجا رو تصرف کردن  هم بیرونش میکنن  از عصبانیت لبش رو جوید ولی  باز هم از رو نیوفتاد و اینطور جوابم رو داد

_ دهن این مردم رو با پول میشه بست و بهشون بگی که حمایتت کنن پس حالا برو کنار مرتیکه

از توهینی که بهم کرد کمی عصبی شدم اما به روی خودم نیاوردم و نقاب خونسردی رو به چهره ام زدم و با لحن مسخره ای گفتم:

_ عه عه عه کجا با این عجله بودی حالا مررررتیکه

مرتیکه رو از عمد کشیده گفتم و یکدفعه به همون حالت جدیم برگشتم

_ سهراب انگار چند وقته کاری به کارت نداشتم پر رو شدی  . ها؟
تو که نمیخوای سربازام از شمال به کشورت حمله کنن ها؟

اونقدر این ها رو موذیانه گفتم که یکدفعه سهراب وحشت کرد

_ چی گفتی از شمال ؟ یعنی؟ یعنی …

لبخند حرص دراری میزنم و با خونسردی میگم

_ اوهووووم . اشکالی نداشت که گفتم توی این مدتی که من سرم با تو اینجا گرمه . اونها از راه کوه برن یه سری به ده تو بزنن شایدم یکم فقط یکماا یه آسیبی هم زدن؟ نه خوب نیست؟

و بعد ابرویی بالا میندازم و سهراب شوک زده چند قدم به عقب میره و بعد از اینکه کاملا موضوع رو درک میکنه  سریع به افرادش دستور عقب نشینی میده   و لحظه ی آخر بهم میگه:

_ جهان این روز رو خوووب یادت باشه  . حتما تلافی میکنم اونم بدجوررر

پوزخندی میزنم و میتونم بفهمم  شعله ی انتقام توی وجودش بیشتر و بیشتر شعله ور میشه….

این داستان ادامه دارد….

عزیزای من نظرتون درباره سهراب چیه؟ به نظرتون میتونه نقشی توی آینده داشته باشه؟

اگر پیشنهاد، حدس و یا انتقادی دارید حتما بگید خوشحال میشم❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Lara Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
9 ماه قبل

عالی بود لادن جونی❤😍
چقدر اون تیکه اش که شیر خان خودش اومده معطلشون کرده بعد میگه “پس معطل چی هستی ؟ سریع باش برو” خندیدم 😂 😂 😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

خیلی زیبا بود….

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x