رمان فرفری

رمان فرفری پارت78

4.5
(69)

فرشته

با حرف بابا چایی هارو اماده کردم وبردم بیرون هنوزم شک داشتم درست شنیدم یانه

پا که از آشپزخونه بیرون گذاشتم یه لحظه حس کردم قلبم نزد بعد چنان ریتم گرفت که انگار اهنگ بندری میزنه

اینا چرا اینجا هستن چه خبره اینجا

با همون تعجب وقلب پرتپش رفتم جلو سلام دادم وچای تعارف کردم

بهش که رسیدم

_بفرمائید

چایی رو برداشت

_ممنون

رفتم نشستم کنار مادر

_دخترم بیا بشین پیش من ببینمت

بلند شدم وکنار سادات خانم نشستم

با خجالت سرمو پایین گرفتم
اگه قرار بود بیاد خونمون چرا نگفت واون جوری حرص میخورد حالا چطور میخواد حساب خودشو برسه 🤣🤣🤣

یکم که گذشت چایی خورده شد سادات خانم از پدرم اجازه خواست که منو آقا بریم تو حرفامون رو بزنیم

بلند شدم رفتم سمت حیاط آقا هم پشت سرم اومد

روپله ها نشستم البته قبلش یه زیر انداز انداختم که کت وشلوار خوشگلش خراب نشه

اومد کنارم نشست یکمی به سکوت گذشت

_خب پس جوابت مثبته

_نه کی گفته

_خودت امروز تو کافه گفتی

_گفتم به خواستگارم نه شما
اصلا چیشد شما جای اونا اومدین

_ای بابا نفهمیدی چیشد اصلا

_نه چیشده

_انگار مامانا دست به یکی کردن خواستگاری که مادرت گفت منم ومامان منم نگفت میاییم اینجا به زور گفت باید بری دیدن دختری که من میگم
منم گفتم میام ولی قصد ازدواج اصلا ندارم

پس که این طور دارم برات

_خب پس خوبه من جوابم منفیه تو هم که قصد ازدواج نداری خب اوکیه پاشین بریم داخل

حرفمو زدمو بلند شدم که یه دفعه آستین لباسمو کشید که افتادم روش

سریع بلند شدم با فاصله نشستم سرمو انداختم پایین

_چی میگی واسه خودت بعد هم میخوای بری من قصد ازدواج ندارم منظورم با کسی غیر از تو نمیخوام ازدواج کنم

وشما هم جواب مثبت میدی وگرنه میدزدمت میبرمت فهمیدی

حرفاش رو با جدید تمام زد وفهمیدی آخرم چنان با تأکید گفت که جز گفتن فهمیدم جرات نگردم چیزی بگم

بعد هم بلند شد منتظر شد منم بلند بشم باهم رفتیم داخل آقا نشست کنار مادرش منم کنار مامان نشستم

یه چیزی اروم بهش گفت ودیدم که خانم لبخند زد

بعد رو کرد سمت بابا گفت

_خب آقای رضایی پسرم میگه که جواب عروس خانم هم مثبت هست اگه سما اجازه بدین یه محرمیت بینشون بخونیم که برای بقیه کارها راحت باشن

_بله اگه دختر بخواد من هم مشکلی ندارم

بابا برگشت سمت منو گفت

_دختر جوابت چیه

هرکاری کردم روم نشد حرفی بزنم البته دوست دارم محرم بشیم

وقتی دیدن من حرفی نمیزنم وسرم پایینه سادات خانم گفت

_خب خداروشکر انگار عروسمم راضیه پاشو پسرم بشینید با عروسم کنار هم من زنگ بزنم حاج آقا محرمیت شما رو بخونه

با صورت سرخ از خجالت کنار هم نشستیم سادات خانم با یکی تماس گرفت وبعد از یکم صحبت گوشی رو گذاست رو بلندگو

_سلام علیکم خوشحالم همچین کار مبارک وفرخنده ای رو به من سپردین انشا‌ ٔالله که مبارک باشه

بعد هم کمی دعا کردو صیغه محرمیت رو خوند بله که دادیم تبریک گفت وخداحافظی کرد

خانم از کیفش یه جعبه در آورد وداد دست آقا

وجی:خاااااک تو سرت اون الان دیگه شووورت شده لی لی 💃💃💃تو میگی آقا

_خب چیکار کنم عادت کردم

وجی:هیچی من که جات بودم میپریدم ماچش میکردم جوووون چقدرم جیگره

_هی هی حواست باشه ها شوهر منه چشا درویش

وجی:خخخخخ خنگه خب منم وجدان خودتم دیگه برو برو خوش باش با خنگ بودنت

یه لحظه دستم گرم شد نگاه که کردم دیدم آقا دستمو گرفته انگشتر داخل جعبه رو انداخت انگشتم
بعد اروم کنار گوشم گفت

_خب دیگه مال خودم شدی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

ادمین هستین؟
لطفا جواب بدین منم پارت بفرستم

saeid ..
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

رمان منم تایید کنید خب🥺

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

صبور باش سعید😂😂😂

camellia
camellia
6 ماه قبل

فعلا من اولم.😘😘😘😘😘دست گُلت درد نکنه.حالم خوب میشه با این رمان قشنتگت خانم.😍🤗

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x