رمان وقتی ستاره ها ناپدید شدند

رمان وقتی ستاره ها ناپدید شدند – پارت ۲

4.6
(5)

#002
با تعجب به صدایی که از تو گوشی می‌آمد، گوش دادم
دای مهیار بود ، یعنی دارن برمیگردن؟

مامان گوشی رو از رو بلند گو برداشت:

+الووو داداش ، ببخشید این آیلی اومد

از روی مبل بلند شد و همان طور که از اتاق بیرون میرفت ،چشم غره ای به سمت من پرتاب کرد و ادامه حرفش رو گفت:

+درو محکم….

مامان از اتاق دور شد و صداش هم کم کم از بین رفت ،

+بازم بنیتا و نادیا دعوا کردن ، سر چی؟

اوه ، اصلا یادم رفت چی گفتم ،

برگشتم سمت خاله دیبا و با لبخند مصنوعی گفتم :

_آ…آره ، راستش من نمیدونم ،

خاله دیبا با تعجب گفت:

+وا ، مگه تو پیششون نبودی؟

واییی الان چه بهونه ای بیارم؟ اگه خاله بفهمه بنیتا چه غلط هایی که نکرده ،
فردا باید براش مراسم ختم بگیریم!

_نه راستش من و نورا ، یکی از دوستام ، رفتیم بوفه برای همین نمیدونم سر چی دعوا کردن ،

خاله دیباو خاله دنیا لباس هاشون رو پوشیدن و از خانه خارج شدن ، همون طور که از پله ها پایین میرفتن ، منم دنبالشون راه افتادم ،

+تو دیگه کجا میری؟

آندیا بود که دست به کمر از من پرسید :

_کیفم تو مدرسه مونده

چشم غره ای بهم رفت:

+بگو خاله بیارتش ،

نگاهم به سمت خاله ها که داشتن از حیاط خارج میشدن کشیده شد ،

_پس برم بگم کیفم رو بیارن

و دویدم سمت خاله ها،

(نادیا)

آیلی رفت و بعد از حدود نیم ساعت مامان و خاله دنیا اومدن ، با ورودشون
بنیتا زد زیر گریه و پرید بغل خاله:

+مامان ، به خدا من هیچ تقصیری ندارم ، نادیا یه دفعه رم کرد پرید روم !

چشمام از شدت دروغ گوییش‌ گرد شد،

رفتم کنار مامان:

_مامان تو که قضیه رو میدونی ،

مامان آروم گفت:

+ولش کن ، مراقب خودت باش با دیگران کاری نداشته باش!

نفسم رو محکم فوت کردم ،

+دخترا شما بیرون باشین ، من با مادراتون صحبتی دارم!

“چشم ” آرومی گفتیم و بعد از برداشتن کیف مدرسه ، از دفتر مدیر خارج شدیم ،

+همش تقصیر توعه، چرا تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت میکنی؟

پوزخند محوی زدم:

_ کلا دوماه ازم بزرگتری و تو خاندان از پاکیت حرف میزنن ، ولی نمیدونن چه…

ادامه حرفم رو خوردم ، سرم رو به نشانه تاسف تکان دادم و رفتم دور ترین نقطه ، روی پله نشستم !

همیشه هر دعوای میشد ، که یه سر دعوا بنیتا بود ، بقیه مون سرزنش میشدیم ، چون اون دختر خوبی بود و مثل من و آیلی با پسرا بازی نمی‌کرد!

مثل من و آیلی نیست که وقتی تو مهمونی های خانوادگی ، همه میخوان یه فیلم عاشقانه ببینن ، سر دیدن فوتبال با بقیه دعوا میکنیم!
مثل ما دوتا نیست ، اون خاله بازی میکنه و ما فوتبال بازی می‌کنیم!

فرق ما چیه؟
ما لباس های راحت و گشاد میپوشیم ، ولی اون خانومانه‌ لباس میپوشه!

بعد میگن تبعیضی‌ بین هیچ نوه وجود نداره!
هی تبعیض ، از تبعیض نگم براتون…

(فلش بک)

مادربزرگ دیروز از مکه برگشت و امروز همه جمع شده بودیم که سوغاتی هامون رو بده ،

مادر بزرگ نشست رو زمین و ما نوه ها هم کنارش نشستیم ، شروع کرد به دادن سوغاتی ها از نوه بزرگ به کوچیک ،
هرکی سوغاتیش‌ رو می‌گرفت بعد از تشکر از مادربزرگ، از اتاق خارج میشد ،
کوچک ترین و آخرین نوه پسری ، آروین بود با ۵ سال سن و کوچکترین و آخرین نوه دختری هم آیلی بود با ده سال سن ، بعد از این دو فرد دیگه هیچ کس بچه ای نیاورد ، چون نوه ها هم کوچک بودن و ازدواج نکرده بودن ، بچه نوزادی تو خاندان وجود نداشت ،
همه سوغاتی هاشون رو گرفتن و رفتن و فقط ما سه تا مونده بودیم:
بنیتا ، من ، آیلی
مادربزرگ ، یک پیراهن با گل های بنفش برای بنیتا ، یک پیراهن صورتی-سفید گل‌گلی برای آیلی ، و یک پیراهن آبی آسمانی با گل های سفید برای من!

هر سه تشکر کردیم و از جامون بلند شدیم ، خواستیم از اتاق خارج شیم ، که بنیتا گفت:

نویسنده: این رمان اولین رمان منه و از روی واقعیت هم است ، من نمیتونم بگم که داستان زندگی چه کسیه‌ ، البته اسم ها رو تغییر دادم و یکم هم از تخیلات خودم به داستان اضافه کردم ، البته فعلا وارد داستان اصلی نشدیم و دیگه
امیدوارم که خوشتون بیاد 💓

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

LIKAWA

🔫😶
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x