رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲٠

4.3
(126)

پوزخندی زد
_جوونی…خامی…
باید این حرف هارو بزنی دیگه

کلافه سرش را تکان داد
_اره، هنوز جوونم و خامم
ولی اگر قرار باشه توی چاهی بی افتم، خودم می افتم
تورو همراه خودم نمیبرم که اینقدر نگرانی!

_به به
یعنی یه روزی برسه، نوه ی ادم بهش اینجوری بگه!

_اگه اون مادر بزرگه بیش از حد خودش دخالت کنه بله…نوه اینجوری میگه

خورشید سری تکان داد و دوباره به اتاقش رفت

_مهیار مادر اینقدر با این یکی به دو نکن
میره به بابات میگه، من حوصله ی منت های باباتو ندارم

_اگر بابا حرفی زد شما به من بگو
من خودم جوابشو میدم

مهیار به مائده نگاه کرد که سرش پایین بود

جلو رفت و دستش را زیر چانه ی مائده گذاشت

_بریم اتاق من

لپ هایش سرخ شد…
اتاق مهیار؟

_اوم…میگم من به مادرت کمک…

_نه عزیزم برو پیشه شوهرت فعلا کاری ندارم
هروقت کار داشتم صدات میکنم

ای وای…دیگه باید میرفت!

_بیا بریم
نمیتونی از دست من فرار کنی مائده خانوم!

گفت و دست مائده را همراه خودش کشید و در اتاق خودش برد

در را از پشت قفل کرد

_چرا…چرا در رو قفل کردی؟!

_چیه؟ از من میترسی!؟

از مرد رو برویش میترسید…هنوز کتک هایش را از یاد نبرده بود
زخم های پشت کمرش هنوز تیر میکشیدند…

_حق داری بترسی…
ولی من باهات کاری ندارم، فقط میخواستم یه هدیه بهت بدم بپوشی
در رو هم برای این قفل کردم که اگه محمد علی اومد یهو نیاد تو اتاق

_اها

_بشین تا برات بیارم هدیه رو

به حرفش گوش کرد و روی تخت نشست
حسابی فضولیش گل کرده بود که مهیار هدیه چی گرفته بود…

یعنی اگه محمد هم مائده را کتک میزد، او هم برای عذرخواهی برایش هدیه میخرید؟!

محمد که هیچ وقت دست بزن نداشت!

لبخند تلخی روی لب هایش نشست…

محمد دست بزن نداشت، ولی همیشه باعث میشد دیگران مائده را کتک بزنند!

مهیار سمت کمد گوشه ی اتاقش رفت یک پیراهن سفید از کمد در اورد
پیراهن را روی پاهای مائده گذاشت

_مبارکه!

مائده چشمانش به پیراهن افتاد!
پیراهنی سفید که استین های بلند داشت و روی استین هایش چین داشت
بلند بود و روی دامنش هم چین داشت…

_این چقدر خوشگله…شبیه لباس عروسه!

_خب تو عروسی خونه ی مایی دیگه
این لباسم برای توعه

_بازم میخوای تیکه بندازی بگی عروس خونبسی؟!

_نه بخدا
دیدم اون لباست پاره شد، رفتم برات یکی قشنگترش رو خریدم
حالا من میرم توی هال، توهم لباس رو بپوش بیا

مهیار در را باز کرد و از اتاق خارج شد

نگاه به لباس کرد
لبخند روی لب هایش جا گرفت

مهیار میخواست با این کارهایش، اتفاق های گذشته را جبران کند…

پیراهن خودش را با پیراهن سفید عوض کرد
موهایش را بافت و روسری سبز را روی سرش گذاشت

جلوی آیینه ایستاد و خودش را دید…
لبخند زد و دور خودش چرخید

یهو محمد را کنار خودش تصور کرد…
محمد با لباس دامادی
خودش هم با پیراهن سفید

اشک در چشمانش حلقه زد…
دوباره داغ دلش تازه شد!

سعی کرد اشک نریزد

ولی مگر میشد؟!
مگر میشد به همین راحتی عشقش را فراموش میکرد؟!

مهیار با این کارهایش فکر میکرد میتواند محمد را از یاد مائده ببرد، ولی نمیدانست این قلبی که در سینه میکوبد بخاطر محمد است…

لبخند تلخی زد و از اتاق بیرون رفت

مهیار با لبخند چشم دوخته بود به مائده، در آن لباس سفید….حسابی زیبا شده بود

از پله ها پایین امد نشست

محمدعلی خیلی تعجب کرده بود، انها که اصلا باهم خوب نبودن!
ولی با فکر اینکه، مهیار تونسته دل مائده رو بدست بیاره لبخند زد

_به به سلام زن داداش….همیشه به خوشی
مبارکتون باشه

لبخند زد
_سلام

مادر مهیار کنار مائده نشست
_ماشالله چقدر ماه شدی عروس خوشگلم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
8 ماه قبل

جوووون
سحر مهیار چقدر کراشههههه😍😍😍🤦‍♀️

لیلا ✍️
8 ماه قبل

خیلی این پارت قشنگ بود و دلم واسه مائده سوخت واقعا سخته عشقتو فراموش کنی ،
سحر جان با خوندن این رمان یاد عموم میفتم داستان عموی منم خیلی غم‌انگیزه عاشق یه نفر بود و حتی با هم فرار کرده بودن اما خونواده دختره دنبالش اومدن و عشقشو ازش گرفتن عموم هم با یه نفر دیگه ازدواج کرد سالها بعد ولی هیچوقت نتونست عاشق شه و حتی تا لحظه مرگ نامه عشق قدیمیش رو با خودش داشت😔

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

ممنون عزیزم خدا رفتگان تو رو هم بیامرزه🖤💔

FELIX 🐰
8 ماه قبل

سحر این عکس جوونهای محمد و نداری بزاری ببینیمش؟
والا یعنی انقدر خوب بوده که مائده انقدر دوستش داشته؟🤔

لیلا ✍️
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

مگه ظاهری عاشقش بود که میخوای عکسش رو ببینی😂

FELIX 🐰
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

سحر بگیر توروخدا عکسشو بزار ببینیم اصن بگو بیاد سایت خودم راضیش میکنم

پس من و محمد از نظر قیافت شبیه همیم

FELIX 🐰
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

*قیافه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

واییییی تانسو پس خیلی خوشگلی😍😍😍

FELIX 🐰
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ممنوننن ❤❤ ولی ضحی من هنوز نتونستم تورو ببینم😪😪

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

تانسو همین پروفم و پروف قبلیم خودمم😁

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

تانسو برو پی یه دقیقه😄

تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالییی بود سحری 😘
خیلی این پارت گوگولی بود🥺🥺🧡🧡😘😘

Fateme
8 ماه قبل

عالی بود سحرییی

،،،
،،،
8 ماه قبل

خدایی خیلی درحقشون ظلم شده سحرجون الان رابطشون چطوریه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  ،،،
8 ماه قبل

آیلین جون به نظدم من مهم تر از عشق توی زندگی مشترک آرامشه
مثلا مادربزرگ و پدربزرگ پدری من خیلی همو دوست داشتن اما بینشون دعوا بوده . حتی محمود خان قیم مادربزرگم هم از این ازدواج راضی نبوده ولی این دو نفر عشقشون خیلی به هم زیاد بوده
همین الانم با اینکه خیلی از اون ماجرا گذشته اما مادربزرگم میگه سید علی( پدربزرگم) برای من حیف بود و ولی خب من از ازدواجم باهاش پیشمونم چون هم من زجر نمیکشیدم هم اون💔😅

،،،
،،،
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اره عزیزم آرامشم هست ولی اینک کسیوبخوای وولی بهش نرسی هرچقدرم که زندگیت پرازارامش باشه کسیم که کنارت هس بهترین باشه ولی بازم ته دلت ی حس حسرتی هست

،،،
،،،
8 ماه قبل

مرسی سحرجون که پارت دادی بازم بیصبرانه منتظرپارت بعدی هستم

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x