رمان سمفونی عاشقانه

سمفونی عاشقانه پارت 3

4.5
(35)

با خنده گفتم:+ خوشم اومد. مثبت و در عین حال ماهری
_بگو باتجربه.انقدر ماتریس حل کردم اینجوری شدم. بریم دوبی؟ پاشو بیا بریم دوبی
+کیان باز دوباره حرفای عجیب غریب زدی سیسی؟
_سیسی چیه؟ چی میگی؟چرا اینجوری صحبت میکنی؟سیسی کیه؟ فحشه؟
خندم گرفته بود
_خنده نداره.شخصه؟ شیعه؟ این سیسی که میگی چیه؟ برم به یکی بگم سیسی حرف بدیه؟
+ نه ببین بیشتر دخترا بهم دیگه میگن سیسی. مثلا وقتی که به یه مرحله ای تو رفاقت رسیدن که میتونن دیگه همدیگه رو خواهر خطاب کنن از این اصطلاح استفاده میکنن.
اینو که گفتم بهش بر خورد
_الان من خواهرتم؟ من کجام شبیه خواهره؟ من خواهرم؟؟؟؟؟؟
با خنده گفتم: این افتاده رو زبونم من واقعا عذر می خوام از گفتنش
_ مشکلی نیست بیا بریم قدم بزنیم یا اگه حوصله نداری با ماشینم میریم
+بریم قدم بزنیم هوا خیلی خوبه.
از رستوران اومدیم بیرون و راه افتادیم به سمت مقصد نامعلوم. در طول مسیر درمورد خودمون و آینده حرف زدیم. کیان هنوز رنگ چشمامو باور نمی‌کرد می‌گفت فکر میکردم از پشت گوشی دروغ میگی و عکسات فیکه. بهش گفتم تازه تو چشم راستم یه آسمون ابری دارم. این لکه های مشکی رو ببین، من تو رو با این آسمون ابری می‌بینم. خندید و گفت چه تشبیه قشنگی.
کیان منو تا خونه‌م همراهی کرد، راه زیادی بود اما اصلا متوجه نشده بودیم. فردا صبح کلاس داشتیم و باید می‌رفتیم دانشگاه، قرار شد بعد از دانشگاه با دوستای کیان بریم مهمونی تا منم چندتا دوست پیدا کنم. خسته وارد خونه شدم و کیان هم رفت. یکم خوابیدم بعدم بیدار شدم با مامان و بابا تماس گرفتم و کلی حرف زدیم، بعده اونم شام خوردم و دنبال چندتا آموزشگاه زبان خوب گشتم که زودتر ثبت نام کنم، باید هرچه زودتر مدرک آیلتس می‌گرفتم.
فردا صبح آماده شدم برای اولین روزه دانشگاه، برگ جدیدی تو زندگیم باز شده بود، فقط تو رویام میدیدم که اینجا تحصیل کنم اما الان واقعی بود. رفتم سره کلاس نشستم و منتظر بودم کیان برسه. دوتا دختره کناریم داشتن درمورد فلان پسره ترم‌ اولی که با ماشین جی کلاس اومده حرف میزدن. همیشه از اینجور جمع ها بی زار بودم،اینایی که همه ی حرفشون درمورد دوست پسراشون یا پسرای مردمه. کیان اومد داخل کلاس نشست کنارم، سلام و احوال پرسی گرمی کردیم که استاد وارد کلاس شد. تو کل تایم کلاس دخترا عجیب غریب نگاهمون میکردن، اولش فکر می کردم مقنعه‌مو برعکس پوشیدم یا زد آفتابمو بد زدم ولی از کیان که پرسیدم گفت همه چیزت اوکیه، بعد فهمیدم مشکل من نیستم مشکل کیانِ و دارن درمورد اون بیشتر حرف میزنن. ای بابا انگار هنوز چیزی شروع نشده حرفای بی مورد زدنو آغاز کردن.
کلاسای اون روز تموم شد و داشتیم با کیان می‌رفتیم سمت کافه ولی یهو اون دوتا دختری که صبح دیدم اومدن جلومون و با لحن بدی به کیان سلام کردن انگاری که اصلا من وجود ندارم، دخترا که الان فهمیدم اسم یکیشون نگاره و اون یکی هلن، شمارشونو به کیان دادن و گفتن که خوشحال میشیم بیای تو اکیپ ما. کیانم گفت ممنون از پیشنهادتون و رفتیم، یکم حرصی شدن دخترا و این باعث خندیدن ما شد. به کیان گفتم بیخیال کافه بیا منو برسون خونه آماده بشم سه ساعت دیگه باید بریم مهمونی، تازه اگه به ترافیک نخوریم. با کیان رفتیم پارکینگ دانشگاه. من سرم تو گوشی بود و دستش رو گرفته بودم، وقتی ایستاد و سرمو اوردم بالا دیدم جلوی ماشین جی کلاس وایساده؛ باورم نمیشد در این حد پولداره.
+الان فهمیدم چرا دخترا انقدر پچ پچ میکردن
_هرچقدر می خوان پچ پچ کنن مگه من چشمم جز شما کسی رو میبینه؟
همیشه بعد این حرفاش ساکت میشدم. کاش میتونستم بدون اینکه دلشو بشکنم بهش بگم که من اونو صرفا به چشم دوست میبینم و این حرفاش بیشتر اذیتم می‌کنه. مثل همیشه سکوت کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادیم به سمت خونه ی من.تو کل مسیر داشتم به این فکر میکردم که کیان چرا باید از من خوشش بیاد و چرا اصلا انقدر بچه مظلومیه؟ از آیندم خبر نداشتم، نمی‌دونستم که بعد ها همین آدم کابوس شب هام میشه و منو راهی تیمارستان میکنه.
.
.
.
سلام و عرض ادب خدمت شما دوستان عزیزم. بابت نظرات و انتقاداتون بسیار متشکرم و قدردان وجود شما هستم. در واقع باید بگم که اصلا فکر نمی‌کردم داستانم خواننده ای داشته باشه و کسی بهش توجه کنه و الان از این بابت خیلی خوشحالم هرچند که به خاطر لطف شما بزرگواران هست. بابت پارت گذاری کم باید بگم که مشغله کاری زیادی دارم و داستان از قبل نوشته نشده و من باید روزانه بنویسم. عذرخواهی میکنم از تک تک شما عزیزان و حتما سعی میکنم پارت گذاری رو بیشتر کنم. در آخر باید بگم که تنگدستی و محدودیت من رو ببخشید که جز تشکر از راه دور پیشکشی ندارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

عزیزم داستانت قشنگه واقعاسرگذشت واقعی خودته؟

فراموش شده https://modvan.ir/?p=17178
فراموش شده https://modvan.ir/?p=17178
5 ماه قبل

عالی بود با کمال تشکر،👌

سعید
سعید
5 ماه قبل

همه می‌دونن سیسی یعنی چی
بعد چرا اون اونقدر باهوش هستش معنیش رو نمیدونه؟!

لیلا ✍️
پاسخ به  . .
5 ماه قبل

سیسی چیه؟؟😂

سعید
سعید
پاسخ به  . .
5 ماه قبل

👍😂😂🤦🏻‍♀️

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده عزیز

saeid ..
5 ماه قبل

زیباست رمانت
میخونم و منتظر پارت بعدی هستم

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی گلی عالی💞✨️

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x