رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕70✿

5
(4)

‌════════════════
دخترک تیک عصبی گرفته بود و تمام بدنش

میلرزید،صورتش سرخ شده و مدام اشک از

چشمانش جاری میشد،بعدازگذشت6سال داشت

پیش پدرومادرش گریه میکرد درحالیکه ذره‌ای

حالش برایشان اهمیت نداشت،اما تمام حرف

هایی که دردل داشت را بلاخره به زبان آورد…

“هیچوقت حمایتم نکردین”

“اصلا منم بعنوان بچه‌اتون میبینین؟!”

“براتون اهمیت داره چه حالی دارم؟!”

“بیخود نیست افسردگی گرفتم،انقدر ازدستتون حرص خوردم و بغض کردم هزارتا درد و مرض گرفتم!”

“همیشه فقط اذیتم میکنین،بامحدودکردن و زندانی کردنم چی بهتون میرسه هان؟”

“ازتون متنفرم،هیچوقت مثل بقیه‌ی پدرو مادرا پشتمو نگرفتین هیچوقت درکم نکردین!دلم به حال

خودم میسوزه وقتی بقیه‌ی همسن و سالامو میبینم که چطوری پدرومادراشون حمایتشون

میکنن!اونوقت من چی؟من فقط اسیر شما دوتام!”

“هیچوقت نذاشتین دنبال علایقم برم هیچوقت!هیچوقت نذاشتین یکم زندگی کنم،یکم خوشی ببینم!”

بالرزی که درصدا داشت همه‌ی این حرف هارا به

زبان آورد و بازهم سایدا و مانیاد اهمیتی نمی‌دادند

و سرحرف خودبودند تااینکه بزور برای چند دقیقه

پسش دادند،انگار قلبشان ازسنگ بود…

چندروزپیش هم چندتا ازهمکلاسی‌هایش بادیدن

داستان زندگی‌اش که داشت آن را مینوشت،تعجب

کردند و اورا نصیحت و راهنمایی کردند تابزورهم

که شده دنبال علایقش برود و موفق هم شد!به

لطف آن دو…فردا بعدازکلاس ستا نهارش راخورد و

سمت مدرسه راه افتاد،زنگ تفریح سارن را پیدا

نکرد پس رفت تاخوراکی بخرد اما زنگ داخل که

شد سارن باذوق سمتش دوید و داستان پنجشنبه

را برایش تعریف کرد،انگار مانیا گفته بود که آدین

خواسته دست از دبیری بردارد،چون حقوق زیادی

نداشت تا زندگی‌اش راباآن اداره کند و تا روستا

کلی راه بود!اما رادمهر اورا منصرف کرده بود…

دخترک با داد روبه سارن غرید

ساتیا- همینو کم داشتیم والا،بره تو خیابونا واسه خودش ول بچرخه فقط؟!عجبا!

سارن- اوم همینو بگو!

ساتیا- راستی راجب سورن پرسیدی؟

سارن- امممم…خب…نه!

پس گردنی‌ای به او زد

ساتیا- خاک توسرت!

عصر که به خانه برگشت قبل ازآنکه لباس های

مدرسه‌اش را عوض کند زنگ در به صدا درآمد…

سایدا- ساتیا مادربیا ببین کیه

سمت دررفت و بادیدن والریا باذوق خودش را

دربغل دخترک پرت کرد،والریا تنها کسی بود که به

لمس کردنش حساس نبود!بازهم همانند همیشه

شروع به صحبت کردندو گرم صحبت شدند،ازاول

تاآخر همه‌ی چیزهایی که این مدت اتفاق افتاده

بود را برای هم تعریف کردند،دخترک نقاشی ها و

طراحی هایش را به دوستش نشان داد و اوبیشتر

ازخود دخترک بابت نقاشی ها ذوق کرد،دفتر والریا

را آورد و آن را تحویلش داد،بازگرم صحبت شدند

که بادیدن کسی که ازدور می‌آمد حواسش پرت

شد،زیاد نگذشت که شروع کرد به دست تکان دادن!

ساتیا- این دیگه کیه؟

والریا- وااین دخترکوچولو کیه داره دست تکون میده؟:/

کمی که بادقتتر دید آرام لب زد:

والریا- یاخدا!

════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

(بعدمدتها🥹میشه حمایتم کنین؟🫠❤️‍🩹)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

چه عجبببب کجا بودی تو دختر؟😐💔

Eda
Eda
2 ماه قبل

از بس دیر به دیر پارت میدی یادمان رفته پارت قبلیو🥲🔪
خوش امدی خانممم😂❤

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x