رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۸

4.4
(23)

در حال خوردن بستنی اش بود اما با استرس

آرمان _ میگم آتوسا ؟

_ بله ؟

آرمان _ اگه ارمیا اومده باشه

_ اگه کفشاش دم در بود می پیچیم میریم خونه خاله اگه نبودم که میریم خونه

آرمان _ چی چیو بریم خونه خاله؟

_ میخوای چماق بردار بریم بزنیمش؟

آرمان _ دوتا آدم گنده از پس یه نره غول بر نمیایم!؟

_ بر میایم؟

آرمان _ …نه

_ پس حرف نزن

چوب بستنی را که حالا تمیز کرد بود انداخت تو جوب
نگاهش به خیابان و خانه ها بود
موتوری پبچید داخل کوچه و از مقابل نگاهش رد شد

چه آشنا بود !

ایستاد و انگشت اشاره روی چانه گذاشت
خیره به زمین فکر کرد
این کی بود ؟

آرمان که حالا چند قدمی ازش جلو بود برگشت سمتش

آرمان _ بیا دیگه چرا وایستادی؟

_ ها؟..هیچی بریم

آرمان جلو جلو میرفت و او هم از پشت سر
وارد خانه شدند و در را بست

آرمان _ خیلی کند راه میری

در چشمان آرمان زل زد و لحنش را طلبکارانه کرد

_ منم اگه تورو عین پاستیل مینداختم رو تاب شکنجه میکردم الان همین بودی

آرمان _ آروم تابت دادم

_ خیلی آروم بود فقط یکم میخواستم بمیرم

آرمان _ لیاقت نداری

در خانه را باز کرد که همین اول بوی غذا به صورتش خورد

آرمان هولش داد تا از جلوی در کنار برود

کفش هایش را درآورد و داخل جا کفشی گذاشت

وارد آشپزخانه شد و آرام آرام سمت مادرش رفت

_ پخخخخ

مادرش دست روی قلبش گذاشته و به سمتش برگشت

های های می خندید

مامان _ زهرههه مار قلبم رفت کف پام

_ هه هه هه های های های ایح ایح ایح

مامان‌ _ بیا سالاد درست کن جا خندیدن

دستانش را شست و روی صندلی نشست

_ نیومد؟

مامان _ اون هارت و پورت زیاد میکنه توجه‌نکن

کاهو هارا خرد کرد و داخل ظرف ریخت
خیار هارا پوست می کرد و حلقه حلقه داخل ظرف می‌گذاشت

مامان _ آتوسا ؟

_ جان ؟

مامان _ فردا صبح با من میای بریم دعای ندبه؟

با این لحن مظلوم مادرش نتوانست مخالفت کند

_ باشه فقط کجا؟

مامان _ خونه زهره خانوم

_ خب من بیام چیکار؟

مامان _ همه با بچه هاشون میان حالا من همیشه با خالت میرفتم اما الان که شوهرش اومده دیگه..

_ دیگه مگه ول میکنه حاج حسینو

مامان _ عههه حیا کن دختر چه حرفیه

_ مگه دروغ میگم؟ مثه همون دفعه که بابا از شمال اومد شما تا یک هفته دورش میگشتی

مادرش با چشمانی گشاد از تعجب کمی خیره اش شد

لب بهم فشرد تا نخندد

_ اشکال نداره میدونم آداب شوهر داریه

با خیز برداشتن مادرش سمتش ترسیده از آشپزخانه بیرون زد

خندید و سمتش اتاقش حرکت کرد
گازی به نیمه خیار مانده در دستش زد و در اتاق را هل داد

زنگ آیفون به گوشش خورد

خشک شده ایستاد!
حتی پلک هم نمیزد

آمده بود؟

خیار در دهانش مزه زهر گرفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ماه قبل

فکر کنم این پارت کوتاه دادیا.
خسته نباشی گلم

لیلا ✍️
4 ماه قبل

خیلی خوب بود عزیزم آتوسا خیلی بامزه‌ست کلاً قلم شیرینی داری✨👏🏻 حالا چرت انقدر از ارمیا حساب می‌بره این خیلی میترسه میخوای من حقشو بزارم کف دستش؟😎😉

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

چرا، نه چِرت امان از این کیبورد😅🤦‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x