رمان دِژَم

رمان دِژَم پارت ۶ و ۷

4.6
(125)

رمان دِژَم به قلم پریسا مرادی
. .
……………………✾⃟🥀𝕯𝖊𝖏𝖍𝖆𝖒……………………
…………….#Part_6…………..

قبل از این که کلمه‌ای از دهانم خارج شود ، تند به سمتم قدم برمیدارد و نگاه من به دستانش است که با حرکات هیستریک در تلاش است چیزی را از جیب کت جینش بیرون بکشد و هنگامیکه شئ مورد نظرش را یافته و پیش چشمم میگیرد ، نفسم چون آهی از سینه‌ام خارج میشود.

روی تخت مینشینم و دستی به پیشانی‌ام میکشم و او همزمان با تکان دادن آن قوطی کوچک قرص فریاد میکشد:

_این چیه؟ها؟

با اخم کمرنگی به گوشه‌ای از اتاق خیره میشوم و صدای فریاد بلندش گوشم را خراش میدهد:

_از کی این کوفتی‌ها رو میریزی تو حلقت؟

پریشانی‌اش انگار کم کم داشت به من هم سرایت میکرد که اینگونه شروع به ضرب گرفتن با نوک کفشم روی زمین کرده بودم.

_ حرف بزن دِ لعنتی.

با یک خیز از روی تخت برخاستم و قوطی را از دستش قاپیدم.
کشوی پاتختی را باز کردم و پیش چشم ناباور زانیار آن را میان قوطی‌های خالی دیگر قرص فرستادم.

همانجا کنار همان کشوی باز کمی مکث کرده و در یک تصمیم آنی به سمت حمام حرکت کردم و در همین حین لب زدم:

_ میخوام برم حموم ، بیرون باش.

زانیار اما کوتاه بیا نبود. با چند قدم بلند و سریع خود را از پشت به من رساند و بازویم را چنگ زد و روبه‌رویم ایستاد و با لحنی که برایم حکم ناقوس مرگ را داشت زمزمه کرد:

_ پنج ماه تموم از من و خانوادت فرار کردی. چشم بستی رو مادری که ماه‌هاست چشم انتظارته.
بعد از پنج ماه باید سراغتو از خواهرت بگیرم و اونم بهم بگه خبری ازت نداره.
واسه گرفتن خبر مرگت ریسک کردم و جاسوس فرستادم تو عمارتای سیروان.
*داد زد* اما نهایتا بعد از پنج ماه و ۱۳ روز باید تو این خراب شده پیدات کنم.
چرا؟ بهم بگو چه مرگته که دیگه آدم حسابمون نمیکنی؟ اون قرصای کوفتی واسه چیته؟

دستش را از بازویم جدا کردم و سعی کردم لحنم برای اقناع کردنش به اندازه کافی بی‌تفاوت باشد:

_دایه نباید به وجود کسی عادت کنه که هیچ تعلقی به اون و خانوادش نداره.
فراموش کردن من واسش بهتره. همونطور که تا سه سال پیش بدون من زندگی میکردین الانم به همون روش ادامه بدین…

خیره در چشمهای سرخ و ناباورش که نشان از روزها بی‌خوابی و خستگی داشت تیر خلاص را زدم… زدم و قلب خودم بود که خونریزی کرد :

_چون من خیلی وقته که دیگه شما رو یادم نمیاد.

به قدری شوکه بود که حتی توان نشان دادن واکنشی نداشت.
چرخیدم و دستم روی سینه‌ام چنگ شد. امیدوار بودم درد قلبم در چهره‌ام نمایان نشده باشد.

نفسم مقطع از سینه‌ام خارج شد و هنوز چند قدم بیشتر به سمت حمام برنداشته بودم که دوباره بازویم از پشت کشیده شد و بازهم سینه به سینه‌ی هم قرار گرفتیم و صدایش اینبار درد داشت وقتی که گفت:

_ من این همه راه رو نیومدم که این مضخرفات رو بشنوم.
اومدم که برت گردونم. اومدم چون توی احمق واسه‌ی دایه بیشتر از یه غریبه‌ای.
شاید تو ما رو فراموش کنی ولی مادرا پسرشون رو فراموش نمیکنن.
من به درک میخوای دایه رو هم نادیده بگیری؟

ابروهایم به هم نزدیکتر شدند.
مادر؟ با من از کدام مادر حرف میزد وقتی تمام کودکی و لحظات سخت و حساس زندگی‌ام در تنهایی سپری شد؟

بدون اینکه اصلا متوجه سوالش شده باشم ، همچون مسخ شده‌ها دهانم بی‌اجازه از من باز شد و زانیار را میخکوب کرد:

_ مادر من منو همون بدو تولد فراموش کرد.

صدایم انگار از ته چاه بلند میشد. گرفته بود و ضعیف مانند یک هزیان.
خودم هم نفهمیدم چطور آن جمله از ذهنم به زبانم راه یافت.
وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود و افکارم را لو داده بودم.

C᭄
. .
……………………✾⃟🥀𝕯𝖊𝖏𝖍𝖆𝖒……………………
…………….#Part_7…………..

زانیار لب گزید و پس از مکث و سکوت کوتاهی که بینمان حاکم شد ، مصمم و با اطمینان لب زد:

_ تو هیچی از مادرت نمیدونی ولی من مطمئنم اون فراموشت نکرده. مسأله اینجاست که تو میتونی کسی که در حقت مادری کرده رو فراموش کنی؟

سوالش مرا وارد دوراهی سختی کرد.
دوراهی‌ای بین گفتن حقیقت و دروغ.
و درنهایت انتخابم همان راهی بود که چندین سال پیش در خلوتم ، عقده‌هایم با کمال خودخواهی اجازه‌ی انتخابش را نداده بودند. سخت بود ولی باید جواب میدادم.

در چشمهایش خیره شدم و بدون تردید پاسخ دادم:

_ میتونم.

این ضربه دومی بود که امشب زانیار را در بهت فرو میبرد. هیچ انتظار این جواب را از من نداشت.
کفری از جواب من غرید:

_ به من دروغ نگو. تو حتی مادری که یه بارم ندیدیش رو فراموش نکردی اونوقت میخوای دایه‌ای که محبت‌هاش رو از سرت میریخت فراموش کنی؟

_ من هفده سال از عمرم در حالی سپری شد که نه دایه‌ای بالا سرم بود و نه زانیاری کنارم. چرا فک میکنی بدون شما نمیتونم؟

میلی به بالا گرفتن این بگو مگوها نداشتم پس بی آنکه منتظر واکنشی از سمتش باشم خود را به حمام رسانده و شنیدم که زانیار عربده زد:

_ نمیتونی چون تو یه احمق بی‌عرضه‌ای. به دو روز نکشیده میای دم خونم مثل چی التماس میکنی بزارم دایه رو ببینی ولی کور خوندی.
نامردم اگه بزارم پاتو بزاری تو اون خونه. شنفتی الاغ؟

شنیدم و در را بستم. حرفهایم بدجور آتشش زده بود وگرنه زانیار مؤدب را چه به این فحش‌ها و تهدیدها؟
اینبار خودم قلم پایم را خرد میکردم اگر هوس رفتن به آن خانه به سرم میزد.

صدای بهم کوبیده شدن در اتاق را همراه با فحش «آشغال»‌ ی که نثارم کرد شنیدم و نفس راحتی کشیدم.

دوش آب را باز کردم و تن سردم را به گرمای مطبوع آن سپردم.
آینه‌ی پیش رویم نقش چشمان بی‌حالتم را به تصویر کشیده بود و چه بد که چشمان رگ‌دارم از همین حالا خستگی را فریاد میزد. امشب خواب بر من حرام بود.

دوش را بستم و حوله پوش از حمام خارج شدم. ۱۰ دیقه هم طول نکشید که لباس پوشیده روی تخت نشسته بودم و نگاهم به سقف بود.
ضربان بالای قلبم را مانند یک سمفونی آزاردهنده توی حلقم احساس میکردم.

صورتم را با هردو دست پوشانده و لحظاتی در همان حال ماندم بلکه اندکی ضربانش فروکش کند.
با پایین آوردن سرم نفسم را محکم بیرون فرستادم و چشمان سرخم مشغول آنالیز کردن دور و برم شد و نگاه مخمورم روی آینه کنسول روبه‌روی تخت ثابت ماند.

یک نگاه کوچک به آن نقطه هم برای یادآوری گذشته‌ی تلخم کافی بود.
خاطرات بیرحمانه به ذهنم حمله کردند.
صدایی در سرم طنین انداخت:

_ پیرهن آبی رو بپوش. آبی بیشتر بهت میاد.

بی توجه به پیشنهاد هلیا ، خیره به تصویر اخم‌آلود خودم در آینه ، مشغول بستن دو دکمه‌ی انتهایی سینه‌ی تیشرت مشکی‌ام شدم که انگشتان کشیده ی هلیا آهسته از پشت سر بر روی پهلوانم لغزید و نرم نرمک به سمت قفسه‌ی سینه‌ام حرکت کرد.

چشمان خاکستری براقم از داخل آینه دو گوی قهوه‌ای رنگ هلیا را شکار کرد.
چشمان زیبای خواهرم شفاف تر از همیشه خیره در نگاهم میدرخشید.

با اخم های درهم نگاه کلافه‌ام را از چشمان هلیا که از پشت شانه‌ام محبت آمیز به من خیره بود گرفتم و با آرنجم او را به عقب راندم.

C᭄

واقعا دوست ندارین رمانو ؟؟ ویو پایین ، کامنت فقط نویسنده های سایت میزارن
الان میفهمم وقتی نویسنده ها میگن دیگه نمیزاریم با این حمایت های کم دلسرد میشیم یعنی چی !! خوبه خودم نمی نویسم رمانو ولی با پوست و استخون درک کردم چی میگین 😔😔

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
پاسخ به  ...Fatii ...
6 ماه قبل

فک کنم باید بفرستی واسش تا خودش بزاره

قبلا بچه ها می‌فرستادن واسه ادمین توی تلگرامی جایی تا بزاره

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

آها مرسی

saeid ..
6 ماه قبل

خداروشکر یکی پیدا شد ما رو درک کنه🤦🏻‍♀️

خیلی قشنگ بود خسته نباشی

کاش بقیه ی خواننده های خاموش همیشه بیان و واسه ی همه ی رمان ها کامنت بزارن😞

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط saeid ..
مائده بالانی
6 ماه قبل

خیلی زیبا بود عزیزم.
قلمت خیلی گیرا هست.
ادامه اش رو بزار زودتر لطفا

الماس شرق
6 ماه قبل

کاور رمانت عجیب بود جذبمم کرد
قلمت خیلی نازه
ولی یک سوال چرا کاورت همش پسره؟😐

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

سلام عزیزم..من رمانتو دوست دارم ، منم ویو رمانم پایین هست دلیل نمیشه که ناراحت بشی‌.
ما از زمانت حمایت می کنیم موفق باشی

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

این رمان رو نمیخونم اما مشخصه که نویسنده ی خوش ذوقی داره🥰
در هر صورت بهتره که نویسنده ها همه پشت هم باشن و همدیگه رو حمایت کنن حالا اگر میخونن که چه بهتر اگر هم که نه حمایت خودشون رو نشون بدن🥲
چون اکثر ما نبود حمایت رو تجربه کردیم و میدونیم که چقدر حس بدیه وقتی این همه زحمت میکشی و آماده میکنی پارتت رو اما برای کسی اهمیتی نداره🙃
امیدوارم موفق باشید❤
حماااایت😘

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

ستیی تورو خدا بیا تایید😁

Fateme
6 ماه قبل

خیلی قشنگه عزیزم
خسته نباشی
من رمانتو خیلی دوست دارم

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x