رمان آتش

رمان آتش پارت 69

4.8
(36)

***

“”” میـــدانــــــــــــم
شبی در اوج زیـبــــایـیــ می آیــیــــ
تو با رقـصـی تــماشاییـــ می آیــیـــــــ
میـــدانـــــــــــــــــم”

چشمان پر از آبش را درون چشمان دکتر دوخت و گف: دارید دروغ میگید مگه نه؟؟ نفس من سالمه سالمه… الان پامیشه میاد مگه نه؟؟؟

دکتر چشمانش را بست و پلک هایش را محکم بر هم فشار داد…

میدید که جوان رو به رویش چقدر عاشقاست….

میدید که این پسر بدون دختر درون ccu نمیتواند ادامه دهد…

اماکاری از دستش بر نمی آمد…

با لحنی که سعی داشت آرام بخش باشد گف: پسر اتفاقی برای نامزدت نمیافته به شرطی که قلبش پیوند بخوره… سکته قلبی تو سن کم به اندازه کافی خطر ناک هست و دوبار سکته کردن قلبش رو تقریبا داغون کرده…

“””بـیــمـــــــــــارمــــــــ
تو با درمــان تنهاییــــ می آیـیـــــــــ
به گـوشـم همچو لالاییـــــ می آییــــــــــ
میـــدانــــــــــــــــــم”

مسیح با صدای خش دار و گرفته ای که برای خودش هم عجیب بود گف: میشه لاقل ببینمش؟؟؟

دکتر سری به نشانه تایید تکان داد و مسیح به سختی از روی صندلی بلند شد و از اتاق دکتر خارج شد…

با کلی هزینه نفس را به تهران آورده بود تا بهترین متخصص کاری برایشان کند.. اما او هم حرف دکتر های دیگر را زده بود…

سامی و دلی ماه عسل بودند و کارن در ماموریت…

مسیح به هیچ کدامشان نگفته بود… نمیخواست آنها از کار و بارشان بزنند…

او قرار بود همسر نفس شود…در همان نخلستان خیلی زیر پوستی و به شیوه خودش خواستگاری کرده بود و نفس نه نیاورده بود…

نباید از دست میدادش اما چکار میتوانست بکند؟؟؟

چکار میتوانست بکند وقتی عشقش روی تخت بیمارستان بود و داشت از دست میرفت؟؟؟

“”” هربـار اســـمــت روی لـبم چشم مرا تـــر کرد
ای بی خـبر از حــال و روزم
بــی خـبـــر برگــرد
ای رفــتــــــه از دســــت
رفــــتــــــــم از دســـــــــــت …
این فـاصـــــــله اگر چه بســته دست و بالم را
فریـاد زده گاهی سکوتم حس و حالـم را
ماندم به پایـــت
تا نــفــــس هست …”

تا زمانی که نفس بود مسیح هم بود… اگر نفس میرفت چه؟؟؟

اگر دیگر او را نمیدید چه؟؟؟

اگر دیگر صدایش را نمیشنید چه؟؟؟

اگر دیگر خنده هایش را نمیدید چه؟؟؟

اگر دیگر نمیتوانست موهای صافش را لمس کند چه؟؟؟

اگر مسیح بی نفس میشد چه؟؟؟

مسیح جان دادن خودش را وقتی حس کرد که نفسش را میان کلی دستگاه با رنگی پریده دید…

انگار نفسش رابرده بودند و کس دیگری را آورده بودند آخر زنی که روی تخت هیچ شباهتی به نفسش نداشت…

روی صندلی کنار تخت نشست…

هر کاری کرد نتوانست غم چشمانش را از نفس مخفی کند…

دستش را روی دست نفس قرار داد…

نفس به سختی لای پلک هایش را باز کرد و با دیدن چشمان پر از غم مرد روبه رویش آرزو کرد ای کاش هیچ وقت پیشنهاد آریسا را برای شراکت قبول نمیکرد تا این حال او را نبیند…

حق مردش این نبود…

اصلا حق آنها این نبود…

این چنین جدا شدن و به پایان رسیدن داستانشان روا نبود…

نفس به سختی ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت…

دستگاه های متعدد او را خسته و ضعیف کرده بودند…

از نظر خودش بیمارستان حالش را بد تر میکرد تا بهتر…

به سختی لب ها خشکش را از هم جدا میکند و میگوید: ببخشید مسیح….من… نباید…. از اول… قبول…. میکردم….

چشمان هردویشان پر از اشک بود…

مسیح دست نفس را فشار داد و با صدای پر بغضش گف: این حرفو نزن نفس… ما قراره با هم کلی کار کنیم… یادت رفته؟؟؟ قراره بریم کویر… قراره بریم وسط جنگل کمپ بزنیم… عروسی بگیریم… بچه دار شیم…. از الان بگم اسم بچه مون رو من انتخاب میکنم…

نفس لبخند تلخی زد…

چرا مسیح تو این شرایط هم امیدش را از دست نمیداد؟؟

چرا مسیح نمیفهمید باید بدون نفس ادامه دهد؟؟؟

چرا نمیخواست بفهمد حتی اگر قلبش پیوند بخورد احتمال زنده برگشتنش از اتاق عمل زیر بیست درصده؟؟؟

چرا قبول نمیکرد اینجا آخر داستان شونه؟؟؟

زدن حرف هایش برای خودش هم سخت بود چه برسد به مسیح قرار بود انها را بشنود…

به سختی لب بازکردو گف:مسیح…من میمیرم… اینو هم تو میدونی… هم من….

مسیح خواست مخالفت کند… خواست بگوید اگر نفس بمیرد او هم میمیرد…. نه از آن مردن های الکی و به حرف… مردن واقعی…

نفس این اجازه را نداد و ادامه داد: اول من میگم… بعد از من… برو مسیح… برو دنبال… آرزوهات…. دنبالِ… رویاهات… دنبالِ… دنبالِ…

سخت تمام کردن جمله اش اما نفس عادت داشت به آزار هایی که از طرف سرنوشت به او وارد میشد…

نفس عادت داشت به درد کشیدن… به از دست دادن.. اما مسیح که این عادت را نداشت…

چشمانش را بست تا آسان تر بتواند کامل کند این جمله نحس را…

– برو دنبالِ کس که مث من… مث من رفیق… نیمه راه… نباشه…

این را گفت و اشک هایش از گوشه ی چشمانش سرخوردند…

مسیح سعی داشت بغضش را که هر لحظه بزرگتر مشد قورت دهد تا به نفس دلداری دهد اما نمیتوانست…

نتوانست جلوی اشکی که از گوشه چشمش چکید را بگیرد…

ای کاش نفس چشمانش را باز میکرد و میدید چند کلمه چه بلایی بر سر مسیحش آورده…

“””در شـــهرم به جا مانده هوای ابریت
بـردی دل
بـریـــد این دل
از بی صبریـتـــــــ”

مسیح دست نفس را محکم فشار داد و با همان صدای پر از بغضشدر حالی که اشک هایش روی گونه اش میریخت گف: دفعه آخرته این حرفو میزنی نفس… دفعه آخرته میفهمی؟؟؟ تو نفسِ منی… تو مالِ منی… بعد داری حرف از رفتن میزنی؟؟؟ حق نداری نفس… حق نداری…

لحنش رنگ و بوی خواهش و التماس گرفت: نفس تو که میدونی از دست دادن عزیز چه شکلی…جون هر کی دوست داری… جون من… تو روخدا نرو…نمیخوام تو هوایی که ردی از تو نیست نفس بکشم… نفس لطفا….

نفس چشمانش را باز کرد… چشم ها چند رنگش ابری شده بود و بی اراده اشک هایش از چشمش فرو میریخت…

مسیح با همان چشمان پر اشک خم شد روی صورت نفس و محل عبور اشک های دخترک را بوسید و زمزمه کرد: فکر اینکه بدون من بری رو از سرت بیرون کن عشقِ مسیح….

مسیح چشمانش را بست و لبش را نزدیک گوش نفس بردو آهنگی که مهدیه عاشقش بود را در گوش نفس زمزمه کرد:

“”” میـــدانــــــــــــم
شبی در اوج زیـبــــایـیــ می آیــیــــ
تو با رقـصـی تــماشاییـــ می آیــیـــــــ
میـــدانـــــــــــــــــم
بـیــمـــــــــــارمــــــــ
تو با درمــان تنهاییــــ می آیـیـــــــــ
به گـوشـم همچو لالاییـــــ می آییــــــــــ
میـــدانــــــــــــــــــم”””
( حجت اشرف زاده_ رفته از دست)

نفس لبخند بیجانی زد…

لبخندی پر از شک تردید…

لبخندی پر از دوگانگی….

لبخندی پر از عشق….

مگر میشد مسیح بیاید و حال نفس بهتر نشود؟؟؟!!!

****

دانیار دست روی شونه مسیح گذاشت و گف: مطمئنی؟؟؟

مسیح خیره به برگه های روبه رویش گف: آره…

دانیار دوباره گف: مسیح این کاغذا حاصل یه عمر زحمتتن… هنوز دیر نیست…

مسیح نگاهش را از کاغذ هاگرفت و خیرهدر چشمان دانیار گف: میخوام شرکت نباشه اما نفس باشه دانی… دانی نفس همه چیزم.. بدون اون نمیشه…

دانیار دست لای موهایش برد و گف: خب به داداشش بگو… چرا تو باید پول قلبش رو بدی؟؟؟ یارویی که زنش مرگ مغزی شده دندون گرده و با پول راضی شده اهدا کنه اوکی… اما هزینه اش با تو نیست مسیح….

مسیح خیره در چشمان دانیار گف: نفس جز شرکتش چیزی به نامش نیست… خونه ای که با خانوادشون داشتن رو سامی همون موقع میرفوشه و این عمارت رو میخره… نفس اگه بفهمه سهام شرکتش رو میفروشه اما شرکتش همه چیزشه… روزای سخت و بدش رو با کمک شرکتش گذرونده… نمیگه اما براش خیلی ارزش داره… نمیخوام حس کنه که میخوام همه چیزش رو ازش بگیرم… تو برای آریسا این کارو نمیکردی؟؟؟

دانیار گف: نه… من آریس رو دوست دارم اما شرکتم رو براش نمیفروشم…

مسیح سرش را تکان داد و گف:پس عاشقش نیستی… اگهه عاشقش بودی هر کاری براش میکردی دانی…

دانیار پوفی کشید… مسیح رفیقش بود… واقعا ارزشش را داشت همه چیزش را برای نفس بدهد؟؟؟

سعی کرد آخرین تیرش را هم پرتاب کند… با غم گف: پس ما چی؟؟؟ دستمون خالیه و گرنه سهامت رو میخریدیم…. سهامت میافته دست این کیوانی بیشعور… میشه رئیس هیئت مدیره و همه کاره…

مسیح با محبت درون چشمان دانیار نگاه کرد و گف: موقتیه دانی… خیلی زود دوباره پول جمع میکنم و سهامم رو میخرم… ازت یه چیزمیخوام فقط….

دانیار ناراحت بود…

از این که مسیح داشت حاصل جوانی و کار کردنش رامیفروخت و آنهاا را در اداره شرکت تنها رها میکرد ناراحت بود…

اما با این وجود انقدر مسیح را دوست داشت و برایش ارزش قائل بود که گف: تو جون بخواه داداش…

مسیح با لبخند گرمی گف: میخوام تمام بودجه ای که صرف شراکت با نفس شد پاک شده… پروژه مون رو از دسترس کیوانی خارج کنین تا من برگردم… نمیخوام چیزی راجبش بدونه…. بعدش رونمایی میکنیم….

دانیار لبخند پر رنگی زد… این حرف مسیح یعنی خیلی زودبرمیگشت و شرکتشان مثل قبل میشد…

گف: چشم داداش… ما منتظر برگشتت هستیم…

مسیح لبخندی زد و زیر برگه های واگذاری سهام را امضا کرد…

درسته که داشت شرکتش را میفروخت اما عوضش نفسش را بدست می آورد…

همین برایش کافی بود…

****
ببینید چه نویسنده خوبیم😎😎😎
بعد قدر ندونین😁😁😎😎😎

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogol
8 ماه قبل

ستایش خانم هر کاری می کنی بکن اما مسیحو بی نفس نکن🥲

Sogol
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

امیدوارم😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

👀👀

تارا فرهادی
8 ماه قبل

ستی خانم چی کرده همه رو دیونه کرده مسیح و بی نفس کرده همه رد عصبانی کرده😂😂😂

تارا فرهادی
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

😂😂😂

لیلا ✍️
8 ماه قبل

وای تا نصفش قلبم ریخت منو آخر سکته میدی تو ورپریده پوففف😤🤒🤕

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

واقعا؟؟😀😆

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
8 ماه قبل

ای کاش تمامِ عشق و علاقه هایِ بینِ آدما … اینشکلی بودن 🙂 همینقدر قشنگ! همینقدر دلچسب! همینقدر احساساتِ واقعی بینِ آدما موج میزد …ای کاش هیچی فِیک نبود…
اون تیکه که مسیح به نفس گف « تو مالِ منی … تو نفسِ منی» یادِ آهنگِ «قلبِ منی _ حامیم» افتادم🙌🏾
مرسی از قلمتون🙌🏾و مرسی از اینکه به موقع پارت گذاری میکنین❤️

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

🙌🏾❤️

saeid ..
8 ماه قبل

عالی بود ستی خوشگله 💫

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

💫😂

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x