رمان آیینه شکسته

رمان آیینه شکسته پارت نهم

4.9
(40)

رمان آیینه شکسته

پارت نهم

در خانه را که باز کرد   ماشین آژانس را جلوی در دید و به سمت در ماشین رفت . و دستگیره ماشین را به سمت بیرون کشید و وارد ماشین شد

_ سلام دخترم .

سرش را بالا آورد و از آینه ماشین به اقای سهرابی راننده مسن آژانس نگاهی کرد

_ سلام آقای سهرابی .  خوب هستین

سهرابی همانطور که ماشین را روشن میکرد جوابش را داد

_ شکر خدا خوبم دخترم . شما خوبی ؟

سوین تبسم آرامی کرد و سر تکان داد و نگاهش را از آیینه گرفت و به بیرون دوخت . سهرابی هم ماشین را حرکت داد . و سوین از زیپ کوچک کیف بزرگش گوشی و هنذفری اش را برداشت  . و هنذفری را به گوشش زد و آهنگی
پلی کرد و چشمانش را بست .

“دور همیم ولی جات خالیه . میپرسن چته . میگم حالم عالیه . نیستی پیشم بد حالیه .”

و دخترک غرق شد در آن روز هایی که مردش با در آغوشش می گرفت و او آرام گریه می کرد ….

” دور هم ، دور میز پانتومیم . شروع میکردیم با حرف میم . به همه بگیم که مال همیم”

سوین شالش را جلوتر کشید تا سهرابی چهره غمگینش را نبیند و خودش را به خاطره ها سپرد .  خاطره هایی که هیچوقت فراموش نمیشدند و سوین سعیش در این بود که حداقل کمی آنها را به فراموشی بسپارد ولی موفق نبود..

“یه زخمی زدی که موند ردش . ترکش کردی و بعدش ترکش ، نشست به قلبش و بعدش، دیگه نشد که بشه اون آدم قبلش….”

پلک هایش سنگین شده بودند و دیگر توان بیدار ماندن را نداشت و به همین خاطر پلک هایش  به دیدار هم رفتند

”  توی گوشم صداته هی . کی میشه برگردی. بگو کی؟!!!”……

سهرابی سرش را به سمت صندلی عقب برگرداند و وقتی دید دخترک به خواب فرو رفته با صدای آرامی زمزمه کرد

_ دخترم . دخترم بلند شو رسیدیم .

سوین سرش را به طرفین تکان داد و گفت

_ خوابم میاد . ولم کن ستیا. اه

سهرابی خنده بی صدایی به این رفتار سوین زد و پچ زد

_ دختر جان . منم اقای سهرابی . رسیدیم به باغ

سوین با این حرف سهرابی سریع چشمانش را باز کرد و در جایش نشست

_ اها بله . ببخشید . من دیگه برم. خدانگهدار

و بعد سریع از ماشین بیرون زد و سهرابی لبخندی  به  سوین که جای دخترانش بود زد و قبل از اینکه سوین در باغ را باز کرد لب زد

_دخترم نمیخوای وسایلاتو از ماشین ببری .

سوین با این حرف آقای سهرابی کلید را در قفل رها کرد و با سری پایین وسایلش را از ماشین بیرون کشید و خداحافظی آرامی کرد و سهرابی هم بعد از خداحافظی به سرعت از آنجا دور شد.

سوین در دلش خاک تو سرتی به حواس پرتی اش  گفت و به سمت در باغ رفت و کلید را در قفل چرخاند و در باغ را باز کرد . و به محض وارد شدن رایحه خوب گل ها زیر بینیش پیچید . عاشق اینجا بود . تنها جایی که آرامش واقعی به تک تک سول هایش بدنش تزریق میشد و ژلوفن و …. دیگر قرص ها در مقابل حس خوب اینجا کم میاوردند .

_ سلام مامان . بابا خوبین . دخترتون اومده هاااا . حالتون چطوره.

دخترک با بغض مشهودی این جمله را گفت و به سمت خانه ای که پدرش با دل و جان آن را ساخته بود پا گذاشت

_ بابا جونی . مامان جونی . من اومدما . کجایین شما ….

و بعد از این حرف خنده ی پر بغضی از سر داد . و بعد از در اوردن کفشش در خانه را باز کرد

_ مامانی . بابایی . سوینتون اومده ها . کجا قایم شدین .

دخترک هر دفعه که به اینجا می آمد جمله هایی که اول به زبان می آورد همین ها بودند ‌ . همین جمله های دردناک…

_ باشه نیاین بیرون . ولی مامانی بابایی حالم خوب نیست . حالم اصلا خوب نیست.

سوین پا تند کرد و خودش را به مبل های بنفش رنگ مورد علاقه  مامانی اش  رساند و خودش را روی مبل انداخت.  مبل هایی که هنوز بوی خوب  عطر مادرش را می داد .

_ مامانی .  هیچکدوم از ماموریت هاتون که ۱۰ ساله نبود . چرا آنقدر زیاد شده . کجا رفتید . برم به سرهنگ مرادی رو بزنم بگم دیگه از این ماموریت های ۱۰ ساله به مامان و بابای من نده ها؟ برم بگم

و بعد خنده بلندی کرد و به نقطه ی نامعلومی زل زد . وقت هایی که به اینجا می آمد اول با پدر و مادر خیالی اش صحبت می کرد و بعد در قسمت مورد علاقه شان در  باغ  برایشان به سبک نقاشی مورد علاقه شان نقاشی می کشید  . سبک سورئالیسم….

# راوی

شیراز_ سال ۱۴۰۰

_ گرشا اینم قبول نکرد طراحمون بشه باید چیکار کنیم حالا . یعنی باید تو سطح شهر آگهی پخش کنیم؟

گرشا با این حرف آران به تندی سرش را بالا آورد و پاسخ داد

_ معلومه که نباید آگهی پخش کنیم . اگه یکدفعه یکی از اون آگهی ها دست شرکت ساعی بیفته میدونی چقدر بد برامون تموم میشه

آران ناراحت از تصمیم یکهویی اش گفت

_ آره تو درست میگی . ولی حالا مگه تو نگفتی یه فیلمی ازشون داری ها؟

گرشا همانطور که میزش را دور میزد تا رو به روی آران قرار بگیرد لب زد

_ درسته که اون فیلم دارم اما ترجیه میدم از نحوه درست کار برم و در اولویت آخرمه که از اون فیلم استفاده کنم………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
8 ماه قبل

قشنگ بود ضحی جونی❤
زود تر این دوتا رو سر راه هم بزار دیگه😂

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

گرو کشیه؟😂😂😂

لیکاوا
لیکاوا
8 ماه قبل

پس کی سوین میره طراح میشه ؟ کی گرشا عاشقش میشه؟ میشه نیکا دیگه تو رمان حضور پیدا نکنه؟ میشه انقدر قشنگ ننویسی که آدم عاشق رمانت نشه؟ میشه تند تند پارت بدی؟

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

😂 چرا؟ وای ستی زودتر مسیح و نفس رو به هم برسون وگرنه ضحی میخواد مارو حرص بده🤣

sety ღ
پاسخ به  لیکاوا
8 ماه قبل

من چیم از ضحی کمتره؟؟🤣🤣🤣
منم حرصتون میدم😁🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

چشم😁

لیلا ✍️
8 ماه قبل

خیلی قشنگ و احساسی بود عزیزم اصلا اون صحنه که سوین میره داخل خونه و جای خالی پدر و مادرش رو میبینه اشک تو چشمام جمع شد😥😥

قلمت عالیه گلم موفق باشی💗👌🏻

سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

ستی جان عفریته😂😔
اینا برسون بهم تا ما تو این رمان از دست ضحی بیچاره نشیم🥲🤦🏻‍♀️

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

یعنی ضحی برا خودت کمپینی تشکیل دادی هااا🤣🤣🤣

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

بله بله من تا ابد پشت ضحی م😂🫂✨

Newsha
8 ماه قبل

خیلی عالی بود ضحی مثل همیشه😍فقط سعی کن بیشتر پارت بذاری😁❤

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x