رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۵۵

4.5
(147)

همه حرص و خشمش را با تمرین کردن خالی میکرد وزنه ها را سنگین تر کرد

بازوها و شکمش در اثر تمرین زیاد درد گرفته بودن ولی مهم نبود او این درد را دوست داشت دردش بدتر از درد قلبش نبود که ، بود !

از روی میز هالتر پایین آمد و بدون اینکه دستکش هایش را در دست کند محکم به کیسه بوکس مقابلش ضربه زد

ضربه های بعدی محکم تر از قبل بودن همینطور بی وقفه تمام خشمش را داشت خالی میکرد فریاد میزد و یک ضربه پشت سرش دیگر درد برایش معنایی نداشت

از دست خودش شاکی بود از این دنیا حتی از خدا نباید اینطور میشد آن دختر نباید به این حال و روز در میامد کاش عشقی در دلش جوانه نمیزد که اینطور از غم نبودنش بسوزد

آره او عاشق شده بود اما وقتی فهمید که او را دیگر نداشت چرا ، چرا همه چیز اینطور تمام شد کاش انقدر آزارش نمیداد کاش

بغض مردانه اش را با فریاد خالی کرد و ضربه محکمی زد

با همین دست ها به صورتش سیلی زده بود با همین دست ها هم در آغوشش گرفته بود

چقدر میتوانست ظالم باشد او که بود ؟
خودش هم خودش را نمیشناخت

به نفس نفس افتاده بود بالاخره عقب رفت دستهایش را مقابل خود گرفت از بس محکم مشت زده بود قرمز شده بودن

درد بدی میان انگشتان و مچ دستش پیچید اخمهایش توی هم رفت نفسش را در هوا فوت کرد و روی زمین نشست

کی فکرش را میکرد روزی امیر کیانی به این حال بیفتد نمیدانست برای عشقی که تازه در وجودش آمده بود چطور عزاداری کند همین امروز او را در آغوش خود کشید نوازشش کرد آخ از آن بوسه که طعم تلخی داشت آخرین بوسه شان بود

” امیر ارسلان داری میری ؟ ”

پلکش لرزید ؛ امیر ارسلان چرا زنده بود چرا؟؟ آخ گندم..چطور باور کند گندمش از او متنفر بود !

شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
نبودی ندیدی پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدن صدامو

قصه امیر کیانی باید همین‌جا تمام میشد کنار خیابان خلوت و سرد روی جدول نشسته بود و آخرین سیگارهایش را هم دود میکرد نمیدانست روزی گندمش در همین جدول تنش سرد شده بود

غم سرد و وحشیت به ویرونه میزد
دلم با تو خوش بود و پیمونه میزد
دلم با تو خوش بود و پیمونه میزد

قلبش بدجور تیر میکشید نفس سنگینش را بیرون فرستاد و آه پر دردی کشید

زیر لب اسمش را صدا زد

بهش نیاز داشت او را میبخشید مگر نه ؟

_گندم..

دست بر گلویش گرفت و سرفه خشکی کرد جلوی سرفه های بعدی را نتوانست بگیرد روی زمین با زانو نشست و دست بر سینه اش گرفت سینه اش به خس خس افتاده بود

نه یک شب که هر شب دلم بی قراره
میخواد مثل بارون بباره بباره
شب مرد تنها پر از یاد یاره
پر از گریه تلخ بی اختیاره

شب مرد تنها شب بی تو مردن
شب غربت و دل به مستی سپردن
شبای جوونی چه بی اعتباره
همش بی قراری همش انتظاره

چشمان معصومش جلوی رویش نقش بست

_گندم…

گندمش را صدا میزد پشیمانی دیگر سودی برایش نداشت او میرفت برای همیشه دیگر مال او نمیشد

دیگر صدای خنده هایش در گوشش نمیپیچید

معده اش میسوخت تداعی آن خاطرات داشت دیوانه اش میکرد همانجا کف خیابان زردآب بالا آورد کاش میمرد

با پشت دست دور دهانش را پاک کرد

ماشینی جلوی پایش ترمز کرد نور چراغ‌هایش چشمش را زد

شیشه درب راننده پایین آمد انگار امشب خدا میخواست به جبران تمام بدکاری‌هایش رسوایش کند

عینکش را بالا زد همانطور که آدامسش را میجوید با تعجب ساختگی گفت

_باورم نمیشه این همون امیر کیانی معروفه ؟

سرش را با تاسف تکان داد و نچ نچی کرد

_چیه هنوزم اون غرور مسخره ات رو داری که اینطور بهم خیره شدی زود باش اعتراف کن که بدجور باختی امیرخان

ملکه عذابش سر رسیده بود که بدبختیهایش را توی صورتش بزند

از عصبانیت فکش را منقبض کرد و مشتش را بهم فشار داد

پوزخندی زد و با لحن مسخره ای گفت

_حالت بد بود من هستم آقا خوشتیپه

به دنبال حرفش خنده مستانه ای سر داد و با دست به سر و وضعش اشاره کرد

_هر چند یکم خط و خش روی صورتت افتاده ولی خب خداییش همینم جذابه

همانجا فرو ریخت تاوان کارهایش را یکی یکی داشت پس میداد روزی همین زن را با سر و صورت خونی تحقیر کرد و از کنارش گذشت و حالا همان زن مغرورانه با لبخند تحقیرآمیزی بهش نگاه میکرد

دنیا چه سری با او داشت که اینطور باید سرافکنده میشد

صدای بوق ماشین انگار برایش مثل ناقوس مرگ بود دیدی گندم جواب آه کشیدنات رو خدای تو داره ازم میگیره به زانو در آوردی منو

همینو میخواستی مگه نه ، که امیر ارسلانت اینطور شه !

نمیدانست به کجا دارد میرود سیگارش همینطور میان انگشتانش میسوخت آواره و مست به کجا داشت میرفت هر چقدر میگذشت خیابان ها آشناتر میشدن از بس راه رفته بود پاهایش
نا نداشتن

اثرات مشروب داشت بدنش را فرو میریخت

دستش را به دیوار تکیه داد تا بتواند تعادلش را حفظ کند سایه کسی را در دوردست دید چیزی عین سنگ راه گلویش را بست

پدرش بود داشت مثل همیشه آشغال ها را دم در میگذاشت

مشتش را روی دیوار گذاشت و خیره نگاهش کرد ببین امیر همه از نبودت در آرامشن وجودت برای همه عذابه بس کن این زندگی کوفتی رو که بوی تعفنش همه جا رو برداشته

از روی دیوار سرخورد و همانجا نشست دستش میسوخت انقدر بی حس شده بود که حتی رغبت نمیکرد ته مانده سیگارش را بندازد زمین

صدای مردی به گوشش خورد

_آقا جا پیدا نکردی اومدی اینجا بساط راه انداختی برو تا زنگ نزدم پلیس

زهرخندی زد اگر آن مرد میفهمید کی بود باز هم این حرف را میزد حال و روزش چطور بود که حتی همسایه های قدیمیشیان هم او را نمیشناختن

به گمانشان معتاد بود و کارتن خواب !!!

فکرش پر کشید به گذشته ها

《 با بغض و گریه به توپ پاره شده اش نگاه کرد ، پدرش توپش را از دستش گرفت و با مهربانی گفت

_اگه قول بدی دیگه با توپ شیشه های خونه مردم رو نشکنی خودم واست یکی بهترشو میخرم

با تمام بچگیش به پدرش زل زد

_من نشکستم اون پسره محمد شکوند عمو کریم فکر کرد کار منه ، بابایی باور کن من کار بدی نکردم اما اون خیلی عصبانی بود حالا چیکار کنم ؟

با لبخند روی موهایش را نوازش کرد و بوسه ای به سرش زد

_گریه چرا مرد کوچولوی من اگه کار بدی نکردی دلیلی واسه ترس نیست اما عمو کریم حسابی از دستت شاکی بود انگار که قبلا باز شیشه
پنجره‌شون رو شکونده بودی نه ؟

دستانش را در سینه قفل کرد و با تخسی گفت

_خب بازیه دیگه از قصد که نزدم

خندید و در آغوشش کشید

_پدرصلواتی یه چیزم طلبکاری بدو بریم یه توپ خوشگل با هم بخریم

با چشمانی گرد شده به پدرش زل زد 》

چقدر آن روزها خوشحال بود بعد از آن روز دیگر دم در عمو کریم اینا بازی نمیکرد از اول هم سرِخور بود که پدرش همه جا باید تعهد میداد که دیگر کار خطایی نمیکند

حالا هم آمده بود تا مثل گذشته ها برایش وساطت کند

پشتش بهش بود داشت با تلفن حرف میزد

یک قدم به سمتش برداشت هنوز متوجهش نشده بود

_آره آقا کمال اون بارها رو فرداشب بفرست… قربانت…خداحافظ

تلفن را قطع کرد و برگشت که برود

همانجا پاهایش قفل زمین شد

مات و متحیر به فردی که روبرویش ایستاده بود خیره شد

یک قدم دیگر دردی در جانش پیچید لبانش را بهم فشرد و خودش را به زور نگه داشت

حاج رضا شکه بهش زل زده بود حتی پلک هم نمیزد

_حاجی…

چقدر صدایش خش دار شده بود

دوباره لب زد اما این بار جور دیگر صدایش زد از همان ها که حاج رضا حسرتش را میکشید

_بابا ؟

دستش را روی قلبش گذاشت خواب دیده بود چه بلایی سر این پسر آمده بود

گنگ یک گام به سمتش برداشت

_اینجا چیکار میکنی با خودت چیکار کردی ؟

نگاهش غم گرفت مثل بچگیهایش که بغضش میگرفت لبانش لرزید

هاج و واج نگاهش کرد حالا نگران هم شده بود این وقت شب با این وضع آن هم جلوی در خانه شان از آن روزی که آمده بود پیدایش نبود حالا چطور شده بود که…

با دیدن چشمانش نفس در سینه اش حبس شد چرا مثل بچگیهایش انقدر نگاهش مظلوم شده بود آخرین بار کی اینطور بابا صدایش زده بود اصلا یادش نمیامد !

_امیر چیشده ؟

همین حرف کافی بود تا یک قطره اشک از چشمش پایین بریزد همانجا جلوی پایش دو زانو افتاد و بغضی که در حال خفه کردنش بود را بیرون داد

جلو رفت و شانه هایش که میلرزید را در بر گرفت

_میگم چیشده چته تو ؟

ریحانه خانم اگر پسرش را میدید چه حالی بهش دست میداد

حرفی نمیزد و فقط بیصدا اشک میریخت این پسر انگار گریه کردن را جرم میدانست خودش هم مقصر بود همانجا دستش را دور شانه هایش حلقه کرد

_بعضی وقت ها مرد باید گریه کنه چیشده بابا چه بلایی سر خودت آوردی ؟

هق هق مردانه اش را روی شانه اش خالی کرد به اندازه تمام سالهای دلتنگی به اندازه تمام این دلخوری ها امشب در آغوشش می‌خواست خود را خالی کند

حاج رضا هم اشکش در آمده بود این پسر
چش شده بود آخر !

دستش را روی شانه اش نوازش وار کشید

_بیا بریم تو پسر ، بیا اینجا خوب نیست

با بیحالی از آغوش پدرش بیرون آمد دلش پر بود خیلی آنقدر که از گریه نفسش بریده بود

دستی به چشمش کشید و با لحن پردردی نالید

_بابا..‌.گندم

اخمی بر چهره اش نشست

_گندم چی ؟

نفسش را آه مانند بیرون داد دستی به گردنش کشید دردش طاقت فرسا بود صورتش درهم رفت

حاج رضا شانه هایش را تکان داد

_میگم گندم چی؟

چشمانش را باز کرد و زیر لب گفت

_گندم منو…نمیبخشه

یکه خورد ؛ ریحانه خانم که نگران آمدن همسرش بود چادر بر سر گرفت و از خانه بیرون زد یه آشغال بردن این همه معطل شدن داشت !!!

جلوی در بود ، صدای دو نفر را شنید که آرام با هم صحبت میکردن بیا رفته شب نشینی !

در را باز کرد _حاجی..

تا خواست ادامه حرفش را بزند با دیدن کسی که جلویش بود مات ماند

چادر از سرش شل شد و افتاد

چنگی به گونه اش زد

_یا علی…چیشده ؟

به سمتش دوید ؛ حاج رضا دستش را بالا آورد

_چیزی نیست خانوم بیخود داد و قال راه ننداز همسایه ها بیدار میشن ، امیر توام پاشو بریم تو

ریحانه خانم با گریه و نگرانی بالای سرش ایستاد

_یعنی چی…پسرم چی به روزت اومده…ببینمت

بدون حرف به مادرش خیره شد چقدر تن این زن را لرزانده بود خدا میداند اصلا اگر در این سن قرص فشار میخورد تقصیر خودِ عوضیش بود یکجوری به همه ضربه زده بود

حاج رضا ایستاد و گفت

_پاشو امیر..خانوم برو تو…

ریحانه خانم با چشمانی پر آب نگاه از پسرش برنمیداشت

امیر ارسلان سرش را پایین انداخت

_امشب اومدم اینجا که ازتون…حلالیت بطلبم من…من هیچوقت پسر خوبی براتون نبودم میدونم…الانم میخوام برم چون…اینجوری دیگه کسی…عذاب نمیکشه

ریحانه خانم همانجا روی زمین نشست و سینه اش را به چنگ گرفت

حاج رضا با خشم دستش را مشت کرد و سرش را تکان داد

_همش کله شقی ، همش غدبازی کی میخوای بزرگ بشی هان ، کی ؟

نگاهش به زنش افتاد جلوی پایش نشست

_چیشده ریحانه قرصتو خوردی ؟

با نگرانی سرش را بالا گرفت با دیدن مادرش در آن وضعیت لب بالایش را به دندان گرفت به سمتش رفت

_چیشده مامان تو رو خدا یه حرفی بزن

نفسش را آه مانند بیرون داد و با ضجه گفت

_ای الهی بی مادر بشی تو میخوای منو بکشی میدونم

شاکی نگاهش کرد

_مامان ؟

سرش را در آغوش کشید

_باشه نمیرم ، من لعنتی نمیرم آخه موندنم چه فایده ای واسه شما داره مگه جز خفت واسه شما چی داشتم…من که زن و زندگیمو باختم هیچی ندارم…به خدا ندارم

ریحانه خانم دستش را یکطرف صورتش گذاشت این همان امیر مغرور و سنگدلش بود که اینطور شانه هایش افتاده بود

_نگو پسر تو ما رو داری

تلخ خندی زد و صورتش را از زیر دستش بیرون آورد

حقیقت این بود که او چیزی برای خودش جا نزاشته بود همه پل های پشت سرش را خراب کرده بود از ترحم و دلسوزی متنفر بود ولی آن شب را به خاطر پدر و مادرش پذیرفت که در
خانه شان بماند

دریا پیش خانواده شوهرش بود و ساحل هم در ماه عسل به سر میبرد

حاج رضا و ریحانه خانم هر دو تنها بودن و حالا پسرشان بعد از مدت ها پایش را در این خانه گذاشته بود

سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود درد سرش هر لحظه بیشتر میشد

ریحانه خانم لباس تمیزی برداشت و به طرف سالن رفت بعضی از لباس هایش هنوز در این خانه و در اتاق دوران مجردیش بود

_بیا مادر برو یه دوش بگیر و لباساتو عوض کن

سرش را بالا گرفت و به لباس های توی دست مادرش زل زد بدون اینکه چیزی بگوید بلند شد و ازش گرفت نیاز به یک دوش داشت

هیچوقت وضعیتش انقدر رقت انگیز نشده بود برخورد آب گرم به بدنش آرامش را بهش تزریق میکرد

سرحال از حمام بیرون آمد لباسهایش را پوشید و از اتاق بیرون زد

ریحانه خانم چای نبات را آماده کرده بود حاج رضا تسبیح در دست میچرخاند و سرش را با افسوس تکان میداد ؛ میدانست که اتفاق خوشی انتظارش را نمیکشد این پسر خسته و شکست خورده هیچ شباهتی به آن پسر مغرور و خودشیفته اش نداشت

با آمدنش سرش را بالا گرفت و روی مبل صاف نشست

دستی به موهایش کشید و روی مبل کناریش نشست فنجان چای را از مادرش گرفت و داغ داغ شروع به نوشیدن کرد

صبر کردن تا خوردنش تمام شود ته مانده چای را هم سر کشید و دستی پشت لبش کشید

ریحانه خانم از جا پاشد

_عه وا یادم رفت…برم برات قرص بیارم مادر

دستش را در هوا تکان داد

_نمیخواد فعلا بشین

سرجایش ایستاد و بهش نگاه کرد

_بشین مامان حرف دارم

سری تکان داد و باشه ای زیر لب گفت

حاج رضا متفکر بهش خیره شد

دستی به ته ریشش کشید که حالا کمی بلندتر شده بود

_امروز حاج عباس رو تو بازار دیدم..

سرش را بالا گرفت و به آن ها که با تعجب نگاهش میکردن زل زد

_با عجله از حجره اش زد بیرون و سوار ماشینش شد ، کنجکاو شدم افتادم دنبالش رفت خونه منم تا نزدیکیای خونشون تعقیبش کردم

حاج رضا با ابروهایی گره کرده و چشمانی ریز شده نگاهش کرد

_تو واسه چی اونجا رفته بودی ؟

کلافه سرش را به سمت دیگه ای برگرداند

_گفتم که ناخوداگاه شد انگار واسه گندم اتفاقی افتاده بود منم نفهمیدم رفتم دنبالش

صدای مادرش بلند شد

_ گندم ! الان حالش خوبه مگه چیشده بود ؟

عصبی پوفی کشید

_اگه من نباشم خوبه مامان ، خوبه

با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد

منظورش چه بود ؟

نگاه خسته اش را به پدرش داد

_من عوضیم لاشیم…اصلا نامردم کاش هیچوقت اون پیشنهاد رو بهم نمیدادین…لیاقت من همون هرزه های تو خیابون بود

_چی میگی امیر تو چت شده ؟

زهر خندی زد

_دیگه دیره واسه این سوال پدر من ، گندم از اول اشتباهی وارد زندگیم شد…من نابودش کردم نابودش کردم که حالا شب و روز…واسم آرامش نمونده

چیزی نگفت و فقط با بهت نگاهش کرد

ریحانه خانم با غم گفت

_پسرم چرا این حرفو میزنی….بهمون واضح بگو چیشده مگه تو نمیخواستی گندم رو طلاق بدی خودت اقدام کردی…اون دختر بیچاره که حالش انقدر بد بود اصلا نمیتونست بیاد دادگاه

آهی کشید و گوشه لبش را به دندان گرفت مادرش حق داشت ولی کسی در آن موقع به جایش نبود که تصمیم دیگری بگیرد

سرش را تکان داد

_آره درسته من اینکارا رو کردم…ولی چاره
دیگه ای نداشتم زندگی با گندم فقط زهرش رو بیشتر میکرد…من با بودنم بهش عذاب میدادم…حالام میدم…حتی حالا که ندارمش ولی روحشو عذاب میدم…من نمیخوام اونو بیشتر از این نابود کنم…باید برم…برای‌ همیشه

حاج رضا دیگر نتوانست با ملایمت رفتار کند از جایش بلند شد و با مشت های گره کرده بالای سرش ایستاد

_تو عقلتو از دست دادی پسر…معلوم نیست با خودت چند چندی اون دختر بیچاره به خاطر کثافت کاری های تو مجبور شد همه دردها رو بکشه….حرف مردم رو بخوره ولی بچه اش سقط نشه….اونوقت تو الان میگی من با بودنم بهش عذاب میدم ؟

سرش را میان دستانش گرفت پدرش داشت نمک روی زخمش میپاشید این حرف ها فقط حال او را بیش از پیش خراب میکرد

_آروم باش رضا با دعوا که چیزی حل نمیشه

_نه خانم من میخوام بدونم این پسر با بیست و هفت سال سن با این همه دم و دستگاه که بهم زده نمیتونه مسئولیت زن و بچشو قبول کنه از چی میترسی هان از چی ؟

کلافه از روی مبل بلند شد و با داد گفت

_بسه..بسه..بسه آره من ترسوئم

با انگشت به سینه اش کوبید

_ منِ خر منِ عوضی اون زمان حتی از خودمم مطمئن نبودم…چطور میتونستم بمونم و اون بچه رو قبول کنم…اونم بچه ای که ناخواسته بود

دستی بر ریشش کشید و زیر لب گفت

_الله و اکبر آدم این چیزها رو هم باید بشنوه !

پوفی کشید و روبروی پدرش ایستاد

_آره باید بشنوین ؛ وقتی از اول این زندگی همه چیز اجباری و یهویی بود چه توقعی از من داشتین…این شما بودین که گفتین ازدواج کن این شما بودین که گفتین دختره حتما باید پاک باشه…نجیب باشه این شما بودین که گفتین بچه دار شو تا همه ملک و املاک….به نامت شه

حالا از خشم میلرزید و با عصبانیت به پدرش خیره بود

حاج رضا با صورت سرخ شده بلند تر از خودش گفت

_من به قبر خودم بخندم گه گفتم یه ازدواج قراردادی کن من چه میدونستم تو اون مغزت چه فکرهای کثیفی میگذره چه میدونستم از بچتم میگذری

ریحانه خانم با حال زاری گفت

_بسه دیگه تا کی میخواین به جون هم بیفتین ای خدا من چه گناهی به درگاهت کردم که این آتیش رو به جونم انداختی

حاج رضا دستی بر موهایش کشید و روی مبل نشست
.

چشمانش از فرط عصبانیت گشاد شده بودن مردمک چشمانش به سرخی میزد لبانش را بهم فشرد و سرش را به چپ و راست تکان داد

_هیچوقت منو نفهمیدین پدر هیچوقت گندم برای من حیف بود من جلوی خوبیاش کم میاوردم میفهمین ، حاج رضا به من نگاه کن

وقتی واکنشی از پدرش ندید جلوی پایش چمپاتمه زد و دستش را گرفت

_من دارم همینجا اعتراف میکنم آره من خیلی بد کردم در حق اون زن جفا کردم نه شوهر خوبی بودم و نه پدر خوبی

( این اسم چقدر برایش غریب بود )

_ اون موقع در شرایطی نبودم که به اون زندگی ادامه بدم…حتی اگه خودمم میخواستم گندم چی هان گندم چی میتونست ؟ اون ازم کینه داره اگه تو این زندگی میموند…حالش بدتر میشد من رفتم چون هم از خودم مطمئن نبودم و هم نمیخواستم گندم رو بیش از این نابود کنم الانم که میفهمم……میبینم اشتباه نکردم بودنم اینجا فقط بیشتر عذابش میده

نفسش را در هوا فوت کرد و با لحن پر از دردی ادامه داد

_ حالا که حتی مطمئن شدم به حسم…باز هم میگم این ازدواج از اول هم…اشتباه بود دوباره ساختنش….فقط حال هر دومون رو بد میکنه

چقدر سخت بود گفتن این حرف ها وقتی خودت هم از گفتنش عذاب بکشی حالا که به حسش مطمئن بود چطور میتوانست برود و فکر کند گندمی وجود ندارد

گندمی که الان باید به فکرش میشد گندمی که با بودنش عذابش میدهد و این بهترین تصمیم بود این بهترین کاری بود که برایش میتوانست انجام دهد

حاج رضا با افسوس و ناراحتی به پسرش نگاه کرد هیچوقت او را اینطور ندیده بود آن پسر خودخواه حالا بیشتر از آن که به فکر خود باشد نگران گندم بود ، گمان میکرد اینطور دیگر عذابش نمیدهد اما نمیدانست که ِآن دختر چه حالی دارد

*******

امیر تصمیمش را گرفته بود با اینکه میدانست چه بلایی دارد به سر خودش میاورد ولی برای راحتی گندم این عذاب را به خود تحمیل کرده بود در دل به خود گفت فقط همین یک کار را در حق گندم کن به جبران تمام بدی ها…

******

زهرا روبرویش نشسته بود و عصبی پایش را تکان میداد

با کلافگی پوفی کشید

_وای زهرا میشه انقدر پاتو تکون ندی اعصابم خورد شد بابا

با حرص مشغول جویدن ناخنش شد

_آخه من نمیدونم با چه رویی برگشته هان با چه رویی ، تو همینجوری نشستی نگاش کردی آره اصلا به چه حقی پاشده بود اومده بود اینجا ، عمو عباس کاری نکرد یعنی ؟

_چرا کرد بدجور زده بودتش تو چه انتظاری از من داری ؟ من خودم هزار تا بدبختی دارم دیگه جون جنگ با اونو ندارم…تازه همه چیز تموم شده تو دیگه بیخودی کشش نده

چپ چپ نگاهش کرد

_حقشه مرتیکه عوضی هزار تا بلا سرت آورده تازه اومده تو اتاقت وای خدا این دیگه کی بود باهاش ازدواج کردی کاش از اول سر راهت قرار نمیگرفت

آهی کشید

_ول کن این حرف ها رو زهرا بیخودی اعصابمون رو خورد نکنیم بهتره ، از سعید چه خبر راستی بهش نگیا رفیقش برگشته نمیخوام بیخودی یقه پاره کنه یه کاری میکنه بعد بیا جمعش کن

_خب حالا چیه میترسی به شوهر سابقت آسیبی بزنه ؟!

وارفته نگاهش کرد

_زهرا ؟

لبخندی زد و کنارش نشست

_چیه خب یه جوری حرف میزنی آدم مشکوک میشه

به حالت قهر رویش را برگرداند

_من دیگه هیچ نسبتی با اون مرد ندارم لطفا دیگه اسمشو جلوم نیار

ابرویش بالا رفت

_اوه چه لفظ قلمم واسه من حرف میزنه
ادایش را در آورد لطفا….
اوففف خب حالا قهرقهرو خانم ببینم حال پسمل خاله چطوره خوابیده ؟

با حرفش تمام ناراحتی هایش پر کشید

لبخندی زد و با لحن بچگانه ای گفت

_نه خاله خیلیم خوبم از دیشب همینطور داشتم شیطونی میکردم تازه یکم آروم گرفتم

شلیک خنده اش به هوا رفت بریده بریده میان خنده گفت

_خدا نکشتت دختر این چه وضع حرف زدنه ؟

به دنبال حرفش سرش را روی شکمش گذاشت

_الهیی خاله قربونش بره با شیطونیاش کی میای بیرون آخه ؟

لبخندی زد

_زود ِ زود ، دیگه کمش مونده

زهرا سرش را برداشت بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد با تردید گفت

_گندم به دنیا بیاد براش به اسم کی میخوای شناسنامه بگیری ؟

لبخندش محو شد

حقیقت این بود که خودش هم نمیدانست ولی خب مجبور بود به اسم خودش بگیرد

_این بچه منه زهرا بچه گندم ؛ میخوام اسمشو بزارم آرش ، آرش محتشم

دو دوست با چشمانی اشک بار بهم نگاه کردن اشک شوق یا غم !!!

همدیگر را در آغوش گرفتند و میان گریه لبخندی زدن

_میخوام مثل اسمش پاک و قوی باشه میخوام جوری بزرگش کنم که همه رو اسمش قسم بخورن

اشک گوشه چشمش را گرفت دوستش چه فکرها برای این بچه در سر داشت چقدر ذوق داشت

گندم دستی به شکمش کشید و با بغض در صدایش که نمیتوانست آن را پنهان کند گفت

_نمیخوام جای خالی اون مرد رو که اسم پدر رو یدک میکشه رو بفهمه ، میخوام خوب بزرگش کنم تربیتش کنم

به زهرا نگاه کرد که پا به پایش اشک میریخت

_چرا گریه میکنی…به خدا این بچه پدر بالای سرش نباشه بهتره..خودخواه نیستم ولی تو که خودت میدونی…

سرش را تکان داد و بینیش را بالا کشید

_آره عزیزم آره قربونت برم…تو این بچه رو بزرگ میکنی روزی میرسه بهش افتخار میکنی…به خودت تو خیلی قوی هستی گندم ، خیلی

چیزی نگفت و با چشمان غمبارش و لبانی که میخندید به دوستش نگاه کرد

*******

وارد شرکت شد این چند روز حسابی سرش شلوغ بود خدا رو شکر در کانادا همه چیز روبراه بود همین دیشب با آدرین صحبت کرد و در جریان کارها قرار گرفت حالا باید میماند و به این شرکت سر و سامانی میداد

سعید هم که نبود جایگزینش آدم مناسبی نبود باید هر چه سریعتر عذرش را میخواست و یا پستی پایینتر بهش محول میکرد از ظهر تا تاریکی هوا در دفترش مشغول کار بود حتی برای ناهار هم بیرون نرفته بود خیلی از کارها گیر و گور داشت

تلفن را برداشت

_الو آقای فرخی به کارکنان زنگ بزن و یه جلسه برای فردا ترتیب بده..آره

بدون خداحافظی تماس را قطع کرد بعد از جمع و جور کردن میزش پالتو کوتاه مشکیش را برداشت و از شرکت زد بیرون

پاییز بود و هوا زود تاریک میشد سوز بدی میامد شال گردنش را دور گردنش محکم پیچید و دزدگیر ماشینش را زد
سوارش شد و به سمت خانه اش راند

بین راه از سوپری محل کمی خرید کرد

برای حساب به صندوق رفت که صدای آشنایی به گوشش خورد

_باشه عزیزم…چیپس چی؟…عا اینجا همه چیز داره..اوکی دو تاشو میخرم

اینجا چیکار میکرد ؟!

پوفی کشید و عینکش را به چشمش زد

کارتش را به طرف زن صندوق دار گرفت

تلفنش که تمام شد کنارش ایستاد و خریدها را روی میز گذاشت

_خانم بیزحمت اینا رو هم حساب کن

از پشت عینک به نیم رخش زل زد در دل اعتراف کرد که دلش برای این رفیقش تنگ شده بود آه از او که همه را از خود رانده بود

سعید هنوز متوجهش نشده بود

زن باکس خریدها را به دستش داد و گفت

_بفرمایید آقای کیانی

دستش میان راه خشک شد

لبش را بهم فشرد حالا حتما باید نام خانوادگیش را میگفت ؟

سعید یکه خورده سرش را برگرداند با دیدنش چشمانش گرد شدن مغزش ارور داد

این مرد امیر بود؟ نه فقط شبیهشه… سعید احمق نشنیدی خانمه گفت آقای کیانی

اخمهایش درهم رفت برگشته بود !

امیر بی توجه بهش کارتش را در جیبش گذاشت و با خریدهای توی دستش به سمت خروجی گام برداشت

از پشت سر صدایش را شنید

_صبر کن

ایستاد ولی برنگشت

خودش را بهش رساند و نفس عمیقی کشید

_انقدر غریبه شدیم که دیگه تحویلمون هم نمیگیری

سیبک گلویش بالا پایین شد آرام به طرفش برگشت و عینکش را از روی چشمش برداشت

_سلام

پلکش لرزید چقدر دلش برایش تنگ بود برای این رفیق بی معرفتش که بعد از ماه ها برگشته بود و او خبر نداشت

انقدر غریبه شده بود !

یادش به آخرین دیدارشان افتاد زیاد جالب نبود

زیر چشمی نگاهش کرد

_وقت داری یکم حرف بزنیم ؟

ابرویش بالا رفت

_آره دارم میرم خونه ، توام بیا

نماند تا حرفش را بشنود و زودتر ازش از مغازه بیرون زد انگار نه انگار که چیزی شده باشد دو رفیق سوار در یک ماشین بی آنکه به روی هم بیاورند که چه اتفاقاتی در این مدت گذشته است با هم وارد خانه شدن

امیر همانطور که با خریدها به سمت آشپزخانه میرفت رو بهش گفت

_بشین شام که نخوردی ؟

با اکراه روی مبل تکی نشست

_نه زهرا منتظرمه

میان راه ایستاد و با تعجب نگاهش کرد

وقتی حرفی از جانبش نشنید لبخند تلخی زد و سری تکان داد

قهوه ساز را به برق زد رفیقش حتی برای عروسیش هم او را دعوت نکرده بود !

نگاهی به سینک ظرفشویی کرد که ظرفهای غذا همینطور رویش تلمبار شده بود

هپوفی کشید و آت آشغال های روی میز را جمع کرد باید هر چه سریع تر یک خدمه استخدام میکرد حالش داشت از این وضع بهم میخورد

کمی بعد با دوفنجان قهوه و شکلات به سالن آمد کنارش نشست و پا روی پا انداخت

_خب چه خبر راستی کی عروسی گرفتی ؟

فنجان قهوه را به لبش نزدیک کرد و آرام جوابش را داد

_همین یکماه پیش تو کی برگشتی ؟

جرعه ای از قهوه اش نوشید و سری به تایید حرفش تکان داد

_یه دو هفته ای میشه شنیدم تو بازار کار میکنی ؟

اخم ریزی کرد در جواب حرفش فقط سر تکان داد

یک ابرویش بالا پرید

_که اینطور مطمئنا اونجا حقوقت کمتره

دستش مشت شد انتظار طعنه از او را داشت امیر یکهو تفنگ را به سمتت نشانه میگرفت

با نگاهی خنثی بهش چشم دوخت

_آره کمتره ولی خدا رو شکر من راضیم
منتی روی سرم نیست حالا چیشد که برگشتی ؟

پوزخندی زد میتوانست معنی حرفش را بفهمد از او دلخور بود بهش برخورده بود که آن حرف ها را آن زمان بهش زده بود

فنجان را روی میز گذاشت و از بالای چشم نگاهش کرد

_اینجا کلی کار نکرده داشتم که باید انجامش میدادم نترس موندنی نیستم

مثل خودش پوزخندی روی لبش نشست

_چرا باید بترسم… عا راستی…

چشمانش را ریز کرد و سرش را جلو برد

_حاج رضا میدونه که برگشتی ؟

نیشخندی زد هدفش از زدن این حرف ها
چه بود !!

_آره میدونه ببینم تو دیرت نشده زنت اگه بفهمه اینجایی حتما عصبانی میشه منم حوصله ندارم بهتره بری

ایستاد و منتظر بهش نگاه کرد الحق که رسم مهمانداری هم بلد نبود اصلا اگر اینطور نبود که او را نمیشناخت

لبخند حرص داری زد و از جایش بلند شد

_خوشحال شدم از دیدنت…در ضمن…بهتره زودتر بری….چون نمیخوام گندم چیزی بفهمه و عذابش بدی

چشمانش را تنگ کرد و با لحن تلخی گفت

_این موضوع به تو ربطی نداره گندم خودش عقل داره نیاز به وکیل وصی نداره ، در ثانی من واس خاطر اون نیومدم پس بیخود فکر نکن حالام زود باش برو چون حوصلتو ندارم

خودش زودتر به طرف در رفت و بازش کرد کناری ایستاد و با اخم نگاهش کرد یک جوری محترمانه داشت بیرونش میکرد

سعید سری از روی تاسف تکان داد و به سمت خروجی سالن قدم برداشت

هنوز همان بود حتی بدتر هم شده بود یک ذره ملایمت در وجودش نبود این همه سردی و تلخی از کجا میامد ؟

بعد از بیرون رفتنش در را بست و با عصبانیت به سمت آشپزخانه رفت

پسره ابله فقط آمده بود تا او را بهم بریزد لیوان آبی برای خود ریخت و یک نفس سرکشید از درون در حال انفجار بود حوصله غذا سفارش دادن نداشت همانجا دو تخم مرغ برای خود درست کرد و با نان خورد

آشپزخانه وضعیتش اسفناک بود بی تفاوت به طرف اتاقش رفت و خود را روی تخت انداخت

تمام تخت پر از لباس های گندم بود که
بعضی هایشان کف اتاق ریخته شده بودن

یکیشان را از لا به لایشان برداشت و صورتش را در آن فرو کرد

اخمی کرد دیگر عطرش هم ازبین رفته بود کلافه آن را گوشه ای انداخت قاب عکس را از روی بالش برداشت و بهش نگاه کرد

_چیه…چرا اینطوری نگام میکنی…خیلی بد شدم نه ؟

شانه اش را بالا انداخت

_ ببین چه تنهام اصلا اینطوری بهتره گندم باور کن

انگار که روبرویش نشسته باشد یک دستش را پشت سرش روی بالش گذاشت و با آن یکی دستش قاب عکس را گرفت

_ تو که منو نخوای دیگه بقیه چه سودی واسم دارن الان راحتی نه معلومه ، دیگه با بودنم عذابت نمیدم…یه هفته دیگه میرم گندم

پلکش پرید لبش را بهم فشرد رد اشک حالا در چشمانش نشسته بود

کاش گندم او را میبخشید آنوقت با خیال راحت میرفت ولی انتظار بیخودی بود

قاب عکس را نزدیک صورتش کرد

_دلم واست تنگ شده لعنتی انقدر از من ناراحتی کاش ازم متنفر نبودی کاش ، اونوقت میاوردمت پیش خودم با بچه…بچمون

لبخند تلخی زد این واژه برایش شیرین بود ولی یه حس حسادت عمیقی نسبت به آن بچه داشت گندم آن‌ بچه را خیلی دوست داشت آنقدر که از خودش هم گذشته بود

دیوانه بود دیگر به بچه اش هم حسودی میکرد چند بار این کلمه را زیر لب تکرار کرد

آهی کشید یادش آمد آن روز گندم در آن حال بدش گفته بود بچه اش پسر است

اشکی مزاحم از چشمش پایین غلطید

شبیه کی میشد ؟

بی پدر بزرگ میشد ولی او که زنده بود اَه امیر بس کن

لبش را از روی عکس به صورت خندانش که چال گونه هایش را به نمایش گذاشته بود چسباند

《 من یه دختر خوشگل دارم که لپ های تپل و صورتی داره و چال گونه هاش منو شیفته خودش کرده 》

مردانه بغضش را در بالش خالی کرد کار هر شبش این بود گریه و سیگار

روزها که کار میکرد و شب ها هم که از یادش خواب نداشت کی فکرش را میکرد روزی امیر کیانی دل در گرو دختری بدهد که فقط حسرت نصیبش شود ….

نظرتون در مورد این پارت ؟

نظراتتون بهم انرژی میده مرسی که تا اینجا منو همراهی میکنین🙃💚💛🙃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 147

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

آخی . هر دو تا شون واقعا گناه دارن🥲
ولی واقعا نمیدونم چرا توی این پارت دلم برای امیر ارسلان بیشتر سوخت💔

...
...
9 ماه قبل

گریم گرفت 🤧🥺🥺
امیر داره آدم میشه هاا هعیییی
فک کنم آخرش به هم میرسن نه نویسنده جون ؟

sety ღ
پاسخ به  ...
9 ماه قبل

الان ليلا ميگه بايد ببينيم چي ميشه😂🤦‍♀️

sety ღ
9 ماه قبل

آخه چرا امير انقدر خنگهههه
گناه داره هاااا کلي دلم برااشش سوخت💔
اگه قبل ترش سر يه رمان ديگه گريه نميکردم حتما بخاطر امير اشکم در مي اومد🥺
خيلي نفهم و مظلومه🥺
مرتيکه گاو يه دفعه رفتي چي درس شد؟؟ هيچي…
پسر پاشو برو منت کشي ديگه
اي بابا🤦‍♀️😂
اصلا حال خودمم معلوم نيس😂🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

خودت هستی دیگه😂😂😂

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
9 ماه قبل

چقدر امیر، خودشه
الان دیگه ادا در‌نمیاره
رو راسته
نگرانه … و چقدر الان پدر بودن بهش میاد …
حالِ الان امیر نتیجه اعمالِ ندونسته اشه… امیر تازه تازه داره می‌فهمه که چه کاری کرده و چه نتیجه ای به بار آورده ….
ولی به نظرم تنها و بی پدر بزرگ کردنِ آرش کار درستی نیس…
چون اونوقت باز خلأ ای توی زندگی بچه بوجود میاد که باعث میشه… بشه لنگه پدرش…
رمانتون بشدت زیباس:)
منتها امید وارم مثل یه سری از رمان ها که فقط به فکر جذب مخاطبن… ، ِِ
کش پیدا نکنه و با همین فرمون بره جلو ….
دمتون گرم

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

قطعا آبکی نخواهد بود …
با نویسندگی درجه یک شما و داستان فکر شده و اصولی… این رمان هر چقدرم ادامه پیدا کنه ما پایه اتونیم…
فقط یه سوال، آیا چاپ خواهید کرد رمان هاتون رو؟؟؟
اگر اینطوری باشه خیلی خوب میشه 🌼

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

به امید خوندن رمان های چاپی شما
و دیدن شما در مراحل بالاتر 🌼
موفق و پیروز باشید ❤️🌱

mahoora 🖤
9 ماه قبل

مثل همیشه عالیه عزیزم😍

دیگه هیچ نظری برای ادامه رمان ندارم فقط میخوام ببینم چی میشه☺️❤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

لیلا بیا خصوصیی

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x