رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت سی و هشتم

5
(3)

مهسا وحشت زده به دستش چنگ زد و گفت:

– نمی‌خواستم این‌طوری بشه… فکر نمی‌کردم لو بریم.

بامداد دوباره سر خم کرد و با لحنی آرام؛ ولی ترسناک لب زد.

– کسی که نقشه می‌کشه فکر همه جاش رو می‌کنه، مگه نه؟

فشاری به گردن مهسا نمی‌داد؛ ولی مهسا به شدت احساس خفگی می‌کرد.

اشک‌های درشتش روی گونه‌هایش سر می‌خورد و لب‌هایش از بغض می‌لرزید.

– م… من… من… .

بامداد لبخند محوی زد و سمتش خم شد.

– یادمه یکی گفت… نگرانمون نمیشه!

مهسا هق‌هقش را با گاز گرفتن لب پایینش خفه کرد.

قصدش که نمک ریختن روی زخم نبود؟

تنها حال او که داغان نبود، همه از مرگ ناگهانی و وحشتناک آرکا شوکه شده بودند.

حبیب با رد شدن از اتاق بامداد متوجه‌شان شد و وحشت زده به داخل پرید.

بامداد را وحشیانه هل داد و غرید.

– داری چه غلطی می‌کنی؟

اما نگاه بامداد و مهسا هنوز روی هم بود.

حبیب رو به مهسا پرخاش کرد.

– تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ برو بیرون.

مهسا دیگر نتوانست جلوی هق‌هقش را بگیرد.

پشت دستش را روی لب‌هایش گذاشت و با دو اتاق را ترک کرد.

حبیب سمت بامداد چرخید و گفت:

– ببین همه‌مون بابت مرگ آرکا متاسفیم؛ اما حق نداری خشمت رو سر یکی دیگه خالی کنی.

بامداد روی تخت نشست و سپس دراز کشید، طوری که پاهایش هنوز روی زمین بود.

با بیخیالی خیره به سقف زمزمه کرد.

– باشه.

***

صدای حیرت زده دایی‌خان بلند شد.

– همتا؟!

– ازتون یک چیزی می‌خوام.

دست خودش نبود که لحنش سرد بود.

– می‌شنوم.

– نسیم روستای پدریمه… می‌خوام مراقبش باشین.

پس از چندی دایی‌خان پرسید.

– تا برگردی مشکلی برای خواهرت پیش نمیاد.

همتا آهی کشید و لحظه‌ای چشم بست سپس از پشت میز کارش بلند شد و سمت پنجره رفت.

به شهر زیر پایش نگریست و تلخ گفت:

– واسه همیشه گفتم.

باز هم سکوت بینشان فاصله انداخت.

– فهمیدم خیلی به شاهین نزدیک شدی… پس به زودی برمی‌گردی.

پوزخند محو همتا خلاف حرف دایی‌خان را اثبات می‌کرد.

چه کسی می‌دانست که او قصد دارد طعمه شود تا شکار کند؟

که خودش وسط بازی بازنده و برنده را مشخص کند؟

دایی‌خان اگر می‌دانست که او قرار نیست زیاد پشت پرده بماند… مهم این بود که نمی‌دانست و این همان چیزی بود که همتا می‌خواست.

جلوی آهش را گرفت و گفت:

– مواظبش هستین؟

– اون‌جا جاش امنه… برگرد و خودت هواش رو داشته باش.

از سکوت همتا موکد گفت:

– برمی‌گردی همتا… اون دختر به تو نیاز داره.

همتا خیره به بیرون لب زد.

– مراقبش باشین.

– همتا… .

میان حرفش پرید.

– می‌خوام قطع کنم.

دایی‌خان با مکث لب زد.

– مجبور شدم… بذار کارشون رو انجام بدن، مطمئن باش تو هم به انتقامت می‌رسی.

اشاره‌اش به پنهانکاریش در مورد هویت کسری و کارن بود.

ولی اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاده بود و چیزی به اسم اعتماد میانشان ترک برداشته بود.

تماس را بدون حرف دیگری قطع کرد و همچنان به خیابان شلوغ خیره ماند.

آخر این مسیر به کجا می‌رسید؟

به راستی مقصدی منتظرشان بود؟

نمی‌توانست خطر کند و برای رفع دلتنگیش به روستا برود.

نمی‌خواست پیش‌بینی ذهنش حقیقت پیدا کند.

باید دور می‌ماند؛ اما نمی‌توانست بیخیال امنیت تمام جانش شود.

با این‌که اعتمادش را ترک داده بودند؛ اما می‌دانست بهتر از دایی‌خان نیست که مراقب نسیم باشد.

روی صندلی نشست و سر جایش جابه‌جا شد که پیامکی به گوشیش ارسال شد.

تکیه‌اش را به صندلیش داد و پیام را باز کرد.

از طرف یک ناشناس بود.

– چه‌قدر فرزین رو می‌شناسی؟

اخم محوی کرد.

این روزها چه فرزین مهم شده بود!

یکی از اعتمادش به او می‌پرسید و یکی از شناختش.

مگر فرزین که بود؟

نتوانست زیاد به آن پیام و فرستنده‌اش فکر کند چون با تقه‌ای که به در خورد، گوشیش را خاموش کرد.

– بفرمایین.

رقیه داخل شد و گفت:

– آقای شاهین اومدن، قصد دارن شما رو ببینن.

اخم همتا که محو درهم رفت رقیه با غیظ بی صدا لب زد.

– کهکشان!

تازه متوجه شد شهاب به دیدنش آمده.

سرش را به تایید تکان داد و رقیه از اتاق خارج شد.

سمت شهاب رفت و حیف که باید طوری وانمود می‌کرد گویا هنوز اشخاصی که او را دزدیدند، نمی‌شناسد.

حیف که نمی‌توانست دو مشت ناقابل حواله‌اش کند، حیف.

– بفرمایین، منتظرتونن.

شهاب هم بازیگری بود برای خودش.

طوری با آن لبخند دندان‌نمایش برایش سر تکان داد که انگار از چیزی مطلع نیست و او و پدر حیوان صفتش نبودند که نقشه دزدیدنش را کشیدند.

به خاطرش آمد وقتی که همراه فرزین از آن عمارت لعنتی خارج شد نه شاهین را دید، نه اثری از او را.

یک عمارت بود و خدمه‌اش.

شهاب تقه‌ای به در کوبید که نگاه همتا به سمتش رفت.

اجباراً از پشت میز بلند شد و شهاب با لبخند وارد شد.

– سلام.

همتا در جوابش سرش را خفیف تکان داد و لب زد.

– سلام، بفرمایید.

شهاب وارد شد و روی مبلی نزدیک میز نشست.

همتا روی صندلیش جای گرفت و گفت:

– قهوه یا چای؟

– قهوه؛ اما ترجیح میدم بیرون از این‌جا با شما صرف کنم.

در جواب یک ابروی بالا پریده و نگاه سوالی همتا تک‌خندی زد و گفت:

– راستش اومده بودم فرزین جان رو ببینم که نامزدش گفت نیست. گفتم حالا که اومدم این‌جا یک عرض ادبی هم به شما بکنم.

– برای چه کاری اومدید؟

– کار خاصی نبود… در مورد شرکت.

همتا آرام لب زد.

– شرکت کار مهمی نیست؟

شهاب تک‌خند دوباره‌ای زد و گفت:

– منظورم بحث‌های متفرقه‌شه.

همتا کوتاه نیامد.

– هر بحثش مهمه.

شهاب دستانش را بالا آورد و با لبخند گفت:

– تسلیم.

چهره خنثای همتا؛ اما تغییری نکرد.

شهاب درخواستش را دوباره تکرار کرد.

– حالا این افتخار رو بهم می‌دین بریم بیرون؟

– خیلی دلم می‌خواست؛ اما می‌بینید که؟… سرم شلوغه.

– بله، حالا یک چند دقیقه به جایی برنمی‌خوره که.

همتا دقیق به آن دو گوی آبی نگاه کرد.

چه پشت سرشان می‌گذشت؟

باز چه نقشه‌ای کشیده بودند؟

اگر بازی جدید بود که… او هم به بازیگری علاقه زیای داشت؛ اما آیا می‌دانستند که کارگردان ماهری هم هست؟!

– بسیار خب.

ایستاد و دسته کیفش را گرفت که شهاب نیز بلند شد.

شانه به شانه هم وارد کافه شدند.

کافه بیشتر سنتی بود و تا حدودی خلوت.

مشتری زیادی به چشم نمی‌خورد.

شهاب صندلی را برای همتا عقب کشید و پس از نشستنش خودش هم مقابلش نشست.

همتا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

– فکر نمی‌کردم به چنین مکان‌هایی هم علاقه داشته باشید.

– واقعاً؟ خیلی‌ها این رو بهم گفتن؛ اما من واقعاً به چیزهای سنتی علاقه بیشتری دارم تا مدرن‌هاشون.

ابروی همتا از حیرت کمی بالا رفت.

با نزدیک شدن پیش‌خدمت شهاب گفت:

– اگه اجازه بدید من انتخاب کنم. نوشیدنی‌هاش حرف نداره.

همتا گوشه چشمی به پیش‌خدمت انداخت و سپس رو به شهاب سرش را تکان داد.

چند دقیقه بعد قاشقی از ماکیاتو را داخل دهانش کرد.

باید اعتراف می‌کرد که شهاب لااقل در انتخاب کافه سلیقه خوبی دارد.

خیلی مایل بود که بعد از این هم به این‌جا بیاید؛ اما… مکانی که عطر شاهین‌ها را گرفته باشد در شان خودش نمی‌دانست.

شهاب مشتش را زیر دماغش گرفت و دماغش را بالا کشید.

با صاف کردن گلویش گفت:

– جسارت نیست اگه بپرسم چه‌طور با فرزین آشنا شدین؟

همتا بی تفاوت جواب داد.

– خب از طریق دختر خاله‌ام.

شهاب منتظر نگاهش کرد که اجباراً ادامه داد.

– بعد آشناییش با فرزین این پیشنهاد شراکت رو داد. چه‌طور؟

شهاب تکیه‌اش را از میز گرفت و گفت:

– هیچی، همین‌طوری. کنجکاو بودم.

پس از چندی دوباره به حرف آمد.

خیره در چشمان خنثای همتا گفت:

– من خانم‌هایی که هم‌پای مردهان برام قابل احترامن… حیف شد که چنین شخصی به پست ما نخورد. قطعاً اگه در مورد شرکت شاهین زودتر می‌شنیدید، شاید نظرتون عوض میشد.

همتا عوض پوزخندش لبخند کوچکی زد و گفت:

– من هم از افرادی که اعتماد به نفس بالایی دارن خوشم میاد.

شهاب با لبخند گفت:

– تیکه می‌ندازین؟

– نه… فقط اگه این اعتماد به نفسشون واقعی باشه… بیشتر هم خوشم میاد.

– مطمئن باشید که واقعیه… به حال الآن شرکت نگاه نکنید.

با لحنی جدی_ شوخی اضافه کرد.

– به زودی متوجه می‌شید چه ضرر بزرگی کردید که ما رو انتخاب نکردین.

– این‌طوره؟

شهاب سرش به چپ و راست تکان داد و گفت:

– بیخیال.

– پس چرا این بحث رو باز کردید؟

– عه قصد خاصی نداشتم، متاسفم اگه ناراحتتون کردم.

همتا در سکوت خیره‌اش ماند که گفت:

– جسارت نیست اگه بخوام بیرون از شرکت… یک خرده جو رسمی رو کم کنیم؟

همتا حرفی نزد که گفت:

– عذر می‌خوام، نباید این حرف رو می‌زدم… امروز فکر می‌کنم خیلی پر حرف شدم.

همتا بی تفاوت لب زد.

– راحت باش.

نگاه شهاب رویش نشست و چه کسی می‌توانست لبخندش را ترجمه کند؟

***

شادان خیره به ثانیه شمار ساعت دیواری لب زد.

– باید بهش نزدیک بشین.

در جوابش شاهین گفت:

– فرزین کافی نیست؟

شادان به شاهین نگاه کرد و گفت:

– تو… این‌طور فکر می‌کنی؟

شاهین با درنگ گفت:

– من هم قبلاً به این فکر افتادم. روی اون دختر بیشتر میشه حساب کرد تا فرزین؛ ولی نمی‌تونیم ریسک کنیم. اگه نخواد باهامون کنار بیاد؟

شادان از آن‌جایی که روی صندلی نزدیک شومینه نشسته بود، با آرامش دستش را به سمت شومینه برد و از گرمایی که زیر دستش احساس کرد، لبخند محوی زد.

سرش را سمت شاهین چرخاند و گفت:

– خب طوری بهش نزدیک می‌شیم که…‌ ریسک نباشه!

با درنگ نگاه آن دو روی شهابی نشست که پا روی پا انداخته مشغول پیام دادن به دوست دخترش بود.

شهاب از سنگینی نگاهشان با گیجی سری تکان داد که شادان کج‌خندی زد و از گوشه چشم دوباره به شاهین نظری انداخت.

شهاب که متوجه بحثشان نبود، با گیجی گفت:

– چیزی شده؟!

***

آهی کشید و چای نباتش را هم زد.

دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشت.

این چایی را هم به زور سجاد داشت می‌خورد.

آه دیگری کشید و به استکانش نگاه کرد.

چرا حس می‌کرد زندگی خودش هم این روزها قهوه‌ای شده؟

شاید هم چون چشمانش قهوه‌ای بود همه چیز را این رنگی می‌دید.

اما پس چرا قبلاً این‌طور نبود؟

صندلی کنارش کشیده شد که با بی حوصلگی گوشه چشمی انداخت.

با دیدن بامداد یکه خورد و صاف نشست.

بامداد بدون این‌که نگاهش کند، استکان را از کنارش به سمت خودش کشید و لب زد.

– بیشتر از این حل نمیشه.

و یک نفس چای را بالا فرستاد.

کمی سرد شده بود؛ اما شیرینیش جبرانی میشد برای چند روز هیچی نخوردنش.

گرسنه‌اش بود.

به مهسا نگاه کرد که با بغض به او زل زده بود.

چشمان قهوه‌ایش اشکی و پر بود.

– غذا نداریم؟

مهسا به خودش آمد و بلند شد.

دستپاچه می‌نمود و اشک چشمانش قوز بالا قوز شده بود.

دماغش را بالا کشید و به طرف یخچال رفت.

در را باز کرد و چشمش به غذای دیشب افتاد.

چرخید و گفت:

– از دیشبه، می‌خوری؟

صدای لعنتیش بغض داشت و هر آن ممکن بود قطرات درشت اشک روی گونه‌هایش بچکند.

بامداد بی تفاوت به تاج صندلی تکیه داد و گفت:

– فرقی نمی‌کنه.

مهسا سری به تایید تکان داد و دوباره دماغش را بالا کشید.

زیر سنگینی نگاهش سختش بود که غذای دیشب را گرم کند.

بشقاب و قاشق را روی میز گذاشت.

دوباره سمت یخچال رفت و دوغ و سبزی‌ها را برداشت.

نمکدان را هم روی میز گذاشت.

بامداد در تمام مدت ساکت و خیره نگاهش می‌کرد.

مهسا شام دیشب را برایش کشید و با اکراه خواست از آشپزخانه خارج شود که بامداد گفت:

– فرزین کجاست؟

مهسا با تردید نگاهش کرد.

حقیقتاً جرئت نداشت جوابش را بدهد.

بگوید پیش که رفته؟ شاهین؟

بامداد سرش را که سمت شانه‌اش خم کرد، دستپاچه شده نگاهش را به میز داد و همان‌طور که با گوشه رومیزی درگیر بود، لب زد.

– رفت پیش… .

ترسیده نگاهش را به چشمان بامداد داد و گفت:

– شاهین… قرار داشتن.

بامداد با درنگ سمت میز چرخید و بدون حرف دیگری قاشقی از شامِ ناهار شده را درون دهانش گذاشت، هر چند که ساعت چهار ناهار هم معنی نداشت.

♡ می‌دانی آدمک؟ این روزها همه چیز قلابیست.
لبخندها.
اشک‌ها.
حرف‌ها.
می‌دانی آدمک؟ این روزها همه چیز بازیست.
نگاه‌ها.
رفتارها.
بیان‌ها.
می‌دانی آدمک؟ این روزها سخت می‌شود… آدم پیدا کرد.
همه چیز قلابی شده.
لبخندهایی که پشت نقاب نیشخند است.
هق‌هق‌هایی که پشت نقاب قهقهه است.
مهربانی‌هایی که پشت نقاب دسیسه است.
و اعتمادهایی که پشت نقاب خنجر است. ♡

طوری رفتار می‌کردند گویی نه آن‌ها از بازی او بویی برده‌اند و نه او جوابشان را گرفته.

انگار مرگ آرکا تنها یک پیام بازرگانی بود و بس.

– نگرفتم. مگه همین چند روز پیش جنس‌ها رو نفرستادیم؟

رو به شاهین طعنه زد.

– تولیداتت زیاد شده؟

در عوض شادان جوابش را داد.

– هنوز کار من تموم نشده.

فرزین با خونسردی گفت:

– خب باید تمومش می‌کردی.

شادان اعتنایی به حرفش نکرد و با جدیت گفت:

– نوزده روز دیگه باید از مرز رد بشن.

– ولی ما قراردادمون رو با شرکت‌ها بستیم. نمی‌تونم محصولات دیگه‌ رو این قدر زود صادر کنم… دنبال یک بهونه دیگه باشین.

– بهونه‌مون تویی.

فرزین پوزخندی زد و گفت:

– پس متاسفم.

شادان مغرورانه لب زد.

– من دست روی هر انتخابی نمی‌ذارم.

– این یعنی… باید انجام بدم؟!

حالت خنثای چهره شادان جوابش شد.

پوزخندی زد و گفت:

– مشکل شِریکمه… اون رو چه‌طوری راضی کنم؟

شادان قاطع گفت:

– اون با من.

لب فرزین به طرفی کشیده شد.

– خوشحال میشم اگه بگی چی تو سرته.

شادان از روی مبل بلند شد و به قصد ترک پذیرایی گام برداشت.

میان راه لحظه‌ای ایستاد و سمت فرزین سر چرخاند.

– من زیاد عادت به حرف زدن ندارم… بیشتر نشون میدم!

با خروجش از پذیرایی نگاه خیره شاهین بود که هنوز روی فرزین سنگینی می‌کرد.

فرزین پوزخندی زد و به زمین نظری انداخت.

با درنگ سرش را بلند کرد و به شاهین نگریست.

***

با دیدن فروشگاهی ماشین فرزین را که برای امروز قرض گرفته بود، کنار پیاده‌رو متوقف کرد.

کمربندش را باز کرد و پیاده شد.

به طرف فروشگاه رفت تا خریدهای امشب را بکند.

وارد فروشگاه شد و به سمت سبد خرید رفت.

از بین قفسه‌ها موادی را که به کارش می‌آمد، برمی‌داشت و داخل سبد می‌گذاشت.

با پایان کارش به طرف پیشخوان رفت.

بسته‌ها را به دست گرفت و به طرف در شیشه‌ای رفت که خودکار باز شد.

خواست به طرف ماشینش برود که گوشیش زنگ خورد.

آن را از داخل جیب پالتویش برداشت و با دیدن اسم شهاب تماس را وصل کرد.

– الو؟

– سلام… بیرونی؟ صدای موتور و ماشینه.

حیف که نمی‌توانست بگوید “تو رو سنه نه” حیف!

– آره، رفتم خرید.

با رسیدن به ماشین بسته‌ها را با یک دستش گرفت، گوشی را میان شانه و سرش نگه داشت و قفل ماشین را باز کرد.

– آهان، قراره بری خونه؟

خریدها را روی صندلی عقب گذاشت و با به دست گرفتن گوشی ماشین را دور زد.

در طرف راننده را باز کرد که صدای ترمز ناگهانی ماشینی توجه‌اش را جلب کرد.

پیش از این‌که جواب شهاب را بدهد، با کنجکاوی به عقب چرخید که دستمالی محکم به روی صورتش کوبیده شد و دستی او را به داخل ماشین کشید که باعث شد بی اختیار به گوشی چنگ زند؛ اما با پرت شدنش روی صندلی گوشی از دستش افتاد و زیر صندلی شاگرد سر خورد‌.

تمام سعیش را داشت تا نفس نکشد و از طرفی قصد داشت از آغوش مردی که او را از پشت محکم گرفته بود، خارج شود؛ اما بی فایده بود چون مرد دیگری که کنارش بود، داشت دست و پایش را می‌گرفت.

نمی‌توانست خودش را آزاد کند و نفس تنگیش داشت تسلیمش می‌کرد.

با چشمانی تار افتاده و پلک‌هایی که داشتند بسته می‌شدند، نگاهش به مرد مقابلش افتاد.

ماسک سیاهش نیمه پایین چهره‌اش را پوشانده بود.
از کمبود اکسیژن ناچاراً نفس عمیقی کشید که سرش گیج رفت.

آخرین تصویری که در دیدش قرار گرفت، طرح خاکستری_سیاه آن خالکوبی بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

به شدت داستان جذاب شده🤩👌🏻⭐ خدا کنه همتا رو نگیرند، فقط یه سوال اون ویدیو کشته شدن آرکا رو اگه کپیشو داشته باشند می‌تونند نشون پلیسا بدن در ثانی آدرس خونه شاهین رو هم که دارند چرا لوشون نمیدن؟ ذهنمو مشغول کرده

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

منظورم این بود بلایی سر همتا نیاد؛ وگرنه بیچاره فکر نکنم بتونه از دستشون خودشو نجات بده، خدا بخیر بگذره

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

فهمیدم که کار خودشونم یه جورایی گیره مرسی از جوابت😊

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

ووه
داستان هیجان انگیز شد
خدا بخیر بگذرونه
خسته نباشی الباتروس ژونم🫂

Fateme
4 ماه قبل

داستان به شدت جذاب شده
پارت های خیلی منظم و طولانیه خسته نباشی عزیزم
از قلم قشنگتم که هر چی بگم کم گفتم

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی
داستان پر قدرت داره مسیر خودش رو طی می‌کنه و این رمان به شدت قشنگه.
واقعا عالیه

saeid ..
4 ماه قبل

من از شخصیت همتا به شدت خوشم میاد 😁
عااالی بود
قلمت بی نظیره.
#حمااایت

Narges banoo
4 ماه قبل

آقا من دلم واسه ارکا تنگ شده💔
بزن مهسارو خفه کن من نفس بکشم از حرص میخوام خفه شم🤣

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x