رمان انقضای عشقمان قسمت اول
رمان: انقضای عشقمان
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
سوت شروع زمانی زده میشه که آزمایش لیام چیزی رو اثبات میکنه که نباید بکنه!
از تمام افراد خونوادهاش از جمله عشق بچگیش طرد میشه و با شخصی آشنا میشه که نباید بشه!
حال تمام این نبایدها بعد هشت سال چهره واقعی خودشون رو نشون میدن.
چهرهای که باعث میشه لیام و لیدا وارد ماجرایی که ریشهاش قدمت چندین ساله داره، بشن.
مقدمه
خواستم مهر احساسم را به پاهایت زنم، نروی؛ ولی… .
گفتم تنهایم مگذار عشق.
گفتی تنهایی جوابت شد.
گفتم بی تو چه کنم یارا؟
گفتی بی غمت باش، زندگی!
پوزخندی برفت بر لبانم… زندگی؟!
من بیعشقت، مجنونم بدون لیلیش، فرهادم بدون شیرینش!
مگر بیعشق میشود زندگی کرد؟ زندگی ساخت؟
یکی از مردها با صدای زمختش گفت:
– تا دیر نشده حرف خانوم رو اجرا کنین.
یکیشون اسلحهاش رو سمت شیدا گرفت که شیدا، ماتم زده حرفهایی رو زیر لب زمزمه میکرد که شک داشتم خودش هم فهمیده باشه چی میگه.
ماشه رو کشید و شیدا با جیغ دستهاش رو سپر صورتش کرد؛ ولی تیر به جای اصابت با شیدا، به فرود برخورد کرد چون فرود دقیقاً سر صحنه خودش رو جلوی شیدا پرت کرد و تیر به سمت پهلوش اصابت کرد.
لیام داد زد.
– فرود!
اما فرود بیهوش شده بود. من ماتم زده به فرود نگاه میکردم و شیدا روی زمین نشست.
با گریه گفت:
– فرود، فرود چرا این کار رو کردی؟ فرود!
سمت مردها جیغ زد.
– حیوونهای آشغال!
مرد: ببند دهنت رو! الآن نوبت تو یکیه.
من و شیدا جیغ کشیدیم و چشم بستیم که صدای شلیک بلند شد. از خودم هیچ دردی احساس نکردم و زودی اولین نفر سمت لیام سر چرخوندم که دیدم اون هم کز کرده، حالش خوبه و فقط شیدا موند.
با بغض و هول و ولا سمت شیدا چرخیدم که نفسم آزاد شد. اون هم خدا رو شکر خوب بود. پس صدای شلیک واسه چی بود؟!
***
با غرغرهای شیدا، پوفی کشیدم و خوابآلود چشمهام رو باز کردم.
– همه اهل محل جمع شدن، اونوقت خانوم گرفته کپه نازنینش رو گذاشته.
پشت چشمی نازک کردم و با موهای افشون و پریشونم روی تختم نشستم. خمیازهای صدادار کشیدم و گفتم:
– خیلی خب تو هم. بابا دیشب تا سه شب داشتم قسمت آخر فیلمم رو میدیدم.
چشم غرهای رفت و گفت:
– خاله نسترن گفت بیدارت کنم. بیچاره اون که تو میخوای بشی عروسش!
کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت کوچیکم بلند شدم. سمت روشویی که بیرون از اتاقم بود رفتم و شیدا هم صداش رو پس کلهاش گذاشت و گفت:
– من میرم بیرون، بیایها!
حرفی نزدم و داخل روشویی شدم. مسواک و کارهای اولیه رو که انجام دادم، سمت کمد لباسهام رفتم که کشویی بود.
از داخل کشو لباسهام رو روی میز کمد که آینهای هم مقابلش به دیوار چسبیده بود و لوازم آرایشیم روش قرار داشت، گذاشتم.
لباس خوابم رو تعویض کردم و یک آرایش ملیح که اصلاً معلوم نمیشد آرایشی کرده باشم، روی صورتم نشوندم و با شالی که روی سرم انداختم، به حیاط رفتم.
بذارید از اول خودم و خونواده نازنینم رو معرفی کنم تا علامت سوال نشین.
من لیدا رحیمی پونزده سالم هست و تک فرزند بابا حامد و مامان نسرینم هستم. توی خونه بابابزرگ نعمانم که تنها ریشه خونوادمون هست، زندگی میکنیم. آخه بابا هم مثل من تک فرزند بوده و با از دست دادن پدر و مادرش با اصرارهای بابابزرگ به اینجا اومدیم. هرچند که بابابزرگ با ابهت و جذبهای که داشت کسی جرئت نمیکرد روی حرفاش حرفی بزنه!
مادربزرگ مادریم هم وقتی مامان بچه بوده، فوت کرد و ما تنها همین بابابزرگ نعمان رو داریم که خدا سایهاش رو کم نکنه.
خونه قدیمی؛ ولی با صفا و بزرگی داریم و فضای سبز توی حیاط، نمای خاص و دلپذیری بهمون القا میکنه.
کلاً بابابزرگ بچههاش رو دم پر خودش نگه داشته و حتی خاله نسترن و دایی نعیم هم توی همین محل زندگی میکنن و درکل بیشتر این محل رو خاندان یوسفی دربر گرفته.
خاله نسترن یک پسر داره که اسمش لیامه و البته که اسم بنده رو به فرمایش آقاجون، لیدا گذاشتن تا به اسم شازده پسر بخوره!
ما از همون وقتی که یک بند ناف بودیم، به اسم هم دراومده بودیم و لیام تنها دو سال ازم بزرگتره و اگه بین خودمون بمونه بنده کلی عاشق و دلباختهاش هستم!
شیدا هم بچه همین محله و ما پایین شهر مشهد زندگی میکنیم.
بابا بزرگ، دو مغازه داشت که یکیش رو عمو حسینعلی “پدر لیام” اداره میکنه و یکی دیگهاش رو دایی نعیم که تازه ازدواج کرده.
بابا؛ اما توی قهوه خونهای که سر محل هست، مشغول به کاره و صاحب قهوه خونهست.
وضع مالیمون نه خوبه و نه بد؛ ولی خیلی کم میشه به بالای شهر بریم.
خب این هم از معرفی و بریم سر اصل ماجرا!
روی بهارخواب مثل شاهزادهها به زنهای همسایه که چادرهاشون رو دور کمرشون سفت بسته بودن نگاه کردم. چهار_ پنج نفری سبزی پاک میکردن و دو نفر مشغول پاک کردن حبوبات بودن. لیام، فداش بشم با رفیقش فرود که اون هم بچه همین محل بود، دیگهای بزرگ رو داخل حیاط میآوردن. آخه قرار بود آش نذری بپزیم و واسه همین هم همسایهها دور هم جمع شدن تا یک آش جیگر پز درست کنن.
سمت شیدا که داشت به لیام و فرود میگفت کجا دیگها رو بذارن، رفتم و سلام_صبح بخیری خرجشون کردم که جواب گرفتم.
شیدا: لیدا بپر که زودی دیگها رو بشوریم.
– آره، خاک گرفتن.
لیام کمرش رو صاف کرد و گفت:
– با ما که کاری ندارین؟
بیاینکه نگاهش کنم، سمت دیگی رفتم و گفتم:
– نه جانم. فعلاً با شماها کاری نداریم.
شیدا به مسخرگی گفت:
– واسه بیگاری صداتون میزنیم.
لیام و فرود بیرون رفتن که ما خانومها موندیم. من و شیدا راحت آستینهای لباسمون رو بالا زدیم و دِ برو بسمالله.
تا بوی خوش مشام آش رشته به هوا بره، چند ساعتی زمان برد.
چون معمولاً ما کوچیکترها کار خاصی انجام نداده بودیم، بردن ظرف غذاها که واسه من، شیدا، لیام و فرود کسلکنندهترین کار محسوب میشد، به عهده ما بود.
لیام و فرود، ته محل رفتن و من و شیدا اون طرف دیگه به راه افتادیم. سینی گرد بزرگی دست شیدا بود و روش چند کاسه آش.
زنگ درها رو به صدا درمیآوردم و صاحب خونه تا میفهمید نذری آوردیم، کله پا دم در هجوم میآورد.
یک سینی رو تموم کردیم و سمت خونه میرفتیم که دیدیم لیام و فرود، دوباره یک سینی پر کردن و دارن از در خارج میشن.
شیدا متعجب گفت:
– اینها کی رفتن و تموم کردن؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
– من چه میدونم؟ گربههای تیز پان دیگه!
به دنبال حرفم زیر خنده زدیم که توجه لیام و فرود که فاصله زیادی باهامون نداشتن، جلب شد.
لیام: هرهر. وسط کوچه جای خندیدنه؟
– بتوچه!
شیدا: شما برو آشت رو ببر.
لیام چشم غرهای رفت و رو به فرود که معمولاً بچه ساکتی بود، علامت داد که حرکت کردن. اگه بین خودمون بمونه، از این غیرت بازیهاش دلم غنج میره!
شیدا وقتی نگاه خیره من رو نسبت به لیام دید، لامصب همون سینی بزرگ رو روی سرم کوبید که تا چند دقیقهای صدای زنگش توی گوشم بود و لابهلاش صدای شیدا اومد.
– خاک تو سرت! خوبه هنوز هیچی نشده و یک ماه دیگه نامزدیتونه، اون وقت تو… نچنچنچ، شوهر ذلیل!
دستم رو روی سرم کشیدم و نالیدم.
– دست که نیست، سمه! واسه همین همیشه در حال کوبوندنی.
با کف دستش روی کتفم زد که دستم بیحس شد و جیغ زدم.
– اون گرز رستم رو نکوب بهم!
شیدا از من که لاغر اندام و قد کشیدهای داشتم، کوتاهتر و همینطور زیادی تپل بود و هر وقت هم که شروع به کتک زدنم میکرد، جیغ و دادم هوا بود.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– ایش!
و سمت در مشکی خونهمون رفت و من هم با چشم غره اومدن از پشت سرش، وارد حیاط شدم.
وای! حیاط خیس و کثیف شده بود و چند تا از همسایهها مونده بودن و با مامان و خاله آش میخوردن که مامانهای شیدا و فرود هم عضوشون بودن.
سمت خانمها رفتیم و روی قالیچهای که زیر سایه درخت پهن کرده بودن، نشستیم و کاسه آشی برای خودمون برداشتیم.
خانومها مشغول غیبت و حرف زدن بودن و من و شیدا هم شروع به پر حرفی کردیم.
– چند روز دیگه ماه رمضونه، موندم چه جوری توی این هوای گرم درس و امتحانها رو پاس کنم؟
شیدا نالهای کرد.
– آخ راست میگیها! نچ حالا چیکار کنیم؟ من که از گشنگی میمیرم؛ ولی در هرحال دلم واسه ماه رمضون و روزه گرفتن تنگ شده!
لبخندی محو زدم.
– اوهوم، حال و هوای خوب و صمیمیای داره! مخصوصاً که هر شب اهل محل جمع میشن و دورهمی میگیریم.
– آره.
همونلحظه دوباره لیام و فرود اومدن و خیلی پررو پررو کنارمون نشستن که شیدا دستش رو توی هوا تکونی داد و گفت:
– هوی! اینجا خانومها حضور دارن، کورین؟
لیام: این همه بردیم و آوردیم نامحرم نبودیم، تا میخوایم بخوریم شدیم نامحرم؟
بعد رو به فرود کرد و گفت:
– دروغ میگم؟
فرود: الآن هیچی حالیم نیست. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا کاسهها رو خالی نکنم، شیدا همون کاسه رو بده.
و به چند کاسه آشی که روی قالیچه بود، اشاره کرد. شیدا کاسه رو بهش داد و من هم برای لیام کاسه آشی دادم.
مراسم آشخوری که تموم شد، همسایهها یکییکی رفتن و البته که واسه خودشون یک قابلمه کوچیک همراه آورده بودن تا آش به خونهشون ببرن! مادر شیدا و مادر فرود، موندن تا به ما توی جمع کردن حیاطی که واویلا بود، کمک کنن.
مامانها دیگهای کوچیک و هر چی ظرف کثیف بود رو به گوشه حیاط فرستادن و خاله نسترن گفت:
– هی شما دو تا!
به لیام و فرود که داشتن زیر زیرکی از حیاط بیرون میرفتن، اشاره کرد و گفت:
– خوردن و جستن نیستها، بدویین بیاین ظرفها مال شماست. خاله جان لیدا؟ تو و شیدا هم حیاط رو بشورین.
– چشم خاله جون.
شیدا: الآن.
خاله سرش رو به معنای “باشه” تکون داد و لیام غر زد.
– ای بابا، مامان!
خاله چشم غرهای رفت و با علامت چشم بهش فهموند که بشینه ظرفها رو بشوره.
من و شیدا زیر زیرکی میخندیدیم که خاله هم لبخند شیرینی زد و با باقی خانمها، داخل خونه رفت.
لیام همچنان که آستینهای دستش رو بالا میزد، غر زد.
– موندم چرا پسر شدم؟!
– هوی! مگه بشور و بساب کار دخترهاست؟
شیدا: هه اینقدر میلونبونن و میخُسبن که زورشون میاد دو کف بزنن به اون ظرفها.
لیام چشم غره رفت و گفت:
– ذاتاً تا چشم کار میکنه، معلومه کی زیادی میخوره و میکپه.
و به هیکل شیدا اشاره زد که شیدا حرصی شده، جیغ خفهای کشید و لنگ کفش دمپایی قرمزش رو درآورد و سمت لیام پرت کرد؛ ولی لیام سریعاً نشست که لنگ کفش به فرود که مثل بت ایستاده بود، خورد و دادش در اومد.
– بابا چرا من رو میزنی؟!
شیدا: تقصیر این شد.
به لیام اشاره کرد و دوباره گفت:
– حالا کفشم رو بده.
لیام از پای ظرفها بلند شد و رو به فرود با مرموزی گفت:
– ندیها! این وحشی رو باید ادب کرد.
بعد نیشخندی زد و لنگ کفش شیدا رو توی کوچه با پاش شوت کرد. سمت شیدا چرخید و ابروهاش رو چند بار به بالا پرتاب کرد.
محکم زیر خنده زدم که شیدا چپچپ نگاهم کرد و غرولندکنان، سمت در رفت تا کفشش رو بیاره.
لیام: لیدا واقعاً تو با چه منطقی باهاش پیمان دوستی بستی؟
شیدا داخل حیاط شد و گفت:
– با همون منطقی که فرود رفیق تو شد.
و زبونش رو برای لیام دراز کرد.
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:
– بسه دیگه، زود باشین بجنبین تا مامانها پخپخمون نکردن.
با حرفم مشغول به کار شدیم. شیر آب که به دیوار وصل بود و نزدیک در حیاط بود برای همین لیام و فرود، همراه ظرف شستنشون توی دید جماعت بودن. آخه معمولاً در حیاط همیشه نیمه باز بود و لیام و فرود با هر کسی که رد میشد، تا میتونستن سرشون رو پایین میانداختن تا اون نفر رد بشه.
شیدا حیاط رو جارو میکرد و من به دنبال شیلنگ بزرگ توی زیرزمینی رفتم که زیر بهارخواب بود.
شیلنگ رو برداشتم و شیدا تقریباً حیاط رو جارو کشیده بود. سر شیلنگ رو به شیر آبی که کنار حوض بود، وصل کردم و شیر آب رو تا ته باز کردم. حالا نوبت آب پاشی و شستن بود.
لیام و فرود چون ظرفها کم بود، زود کارشون تموم شد و داشتن ظرفها رو جابهجا میکردن. نزدیکهای در خروجی بودم. فرود آخرین دست ظرفها رو به خونه برده بود و لیام پای شیر داشت ریزه خرده و پسموندههای غذا رو که زیر شیر آب جمع شده بود، با دستکش جمع میکرد و قیافهاش از چندشی توی هم رفته بود.
نگاهی خاص به شیدا که روی تخته نشسته بود، کردم. تا نگاهم رو دید، زودی تعبیرش کرد و لبخندی زد. سمت لیام برگشتم و انگشت شصتم رو روی دهانه شیلنگ گذاشتم که آب پرفشارتر بشه و فوری روی لیام گرفتم که دادش به هوا رفت و گفت:
– لیدا میکشمت!
من و شیدا زیر خنده زدیم و لیام سمتم خیز برداشت که دوباره شیلنگ رو سمتش گرفتم و اون فقط سعی داشت مانع آبها بشه و هر طرف که میرفت، من هم همون طرف شیلنگ رو به سمتش میگرفتم و یک جور زندانیم بود. در آخر مجبور شد پشتش رو بهم بکنه و من بعد اینکه حسابی خیس و لیچش کردم، بی خیالش شدم.
سمتم چرخید و با حرص نگاهم کرد که لبخند گل و گشادی تحویلش دادم. همون لحظه فرود به حیاط اومد و با دیدن لیام متعجب گفت:
– پریدی توی حوض؟!
لیام عصبی روش رو ازم من گرفت و گفت:
– کارمون تموم شده، بیا بریم لباسهام رو عوض کنم.
چپ چپ نگاهام کرد و گفت:
– تا بعدش بریم دنبال بچهها. امین اینها فوتبال داشتن.
فرود سرش رو تکونی داد و لیام لیچوک از حیاط بیرون رفت و فرود بعد خداحافظی از ما، به دنبالش رفت.
شیدا: آخ دلم یخ شد!
تکخندی زدم.
– ولی بیچاره گناه داشتها. دلم براش سوخت!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– لنگ لیام رو جمع کن، بیا خونه.
چون لیام قدش به باباش رفته و بلند بود، همیشه شیدا اون رو مسخره میکرد و من با زدن این حرفش، با خنده گفتم:
– اهم اهم.
شیدا خندید و دستش رو توی هوا واسهام تکون داد.
اون روز به خوبی و خوشی تموم شد و ماه رمضون با شمارش معکوس داشت، نزدیک و نزدیکتر میشد.
توی اوقات رمضون، افطاری همیشه خونه آقاجون مهمونی بود و سفره بزرگ افطاری، وسط حیاط پهن میشد و افطاری میکردیم. جمعه به جمعه نذری میدادیم و شبها به مسجد میرفتیم.
خیلی روزهای خوبی بود و حتی تشنگی و گرسنگیش هم لذت بخش بود.
امتحاناتمون دو روز مونده به عید تموم شد و من به خوبی تونستم امسال رو هم رد کنم. بعد ماه رمضون، آخرین شبش که دوشنبه بود، آقاجون دوباره گفت نذری درست کنیم و بالاخره ماه مبارک رمضون هم تموم شد.
روز عید و روزهای بعدش، فقط رفت و آمد و برو و بیا بود. خونه آقاجون شلوغ میشد و تو زمانهای خلوت و تنهاییمون فقط میشستیم، میسابیدیم و بعد تمام این شیرینیها و خستگیهای به همراهش، وقت به خریدهای عقد من و لیام رسید!
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم و لیام هم هیجان زده بود. برخلاف تازه عروسها، اصلاً استرس نداشتم چون از کوچیکی با لیام بزرگ شده بودم و خجالت و شرم برای من واقعاً بیمعنی بود، وقتی هر دومون میدونستیم برای همیم!
خریدهای چند دست لباس و غیره انجام شد و فقط حلقهها مونده بود که قرار شد فردا با مامان و خاله و به اصرار من شیدا، به طلا فروشی بریم.
به حلقه ظریف و طلایی رنگ توی انگشتم نگاه کردم و رو به شیدا گفتم:
– چهطوره؟
با ذوق گفت:
– خیلی خوشگله! فقط ببین ستش رو هم دارن.
– معلومه که داره، پس این رو انتخاب کنم دیگه آره؟
– من که موافقم.
سمت مامان و خاله چرخیدم که داشتن با هم حرف میزدن و راجعبه حلقهها نظر میدادن.
– مامان؟
مامان چادرش رو تنظیم کرد و سمت من چرخید. حلقه رو از انگشتم بیرون آوردم و گفتم:
– این رو انتخاب کردم.
مامان و خاله نگاهی به هم انداختن و مامان، حلقه رو از دستم گرفت و دقیق نگاهی بهش انداخت.
خاله: مطمئنی خاله جان؟ همین رو میخوای؟
– بله خاله جون.
خاله مهربون و با لبخندی گفت:
– خوبه، پس مبارک باشه!
لبخندی محجوب زدم و سرم و زیر انداختم، کمی حس شرم بهم دست داد که شیدا زیرزیرکی خندید.
لیام چون میگفت سرش از انتخاب حلقه و فلان درنمیاد، همه چی رو به ما سپرد و ما بعد خرید حلقهها تاکسی گرفتیم و سمت خونه رفتیم.
لباس عقدیم رو که نباتی رنگ بود رو جلوی خودم گرفتم و روبهروی آینه ایستادم. از ذوق دماغم سوخت و چشمهام پر اشک شد. شیدا که باهام داخل اتاق بود، با دیدن لباس بغض کرده بغلم کرد و گفت:
– فدات بشم من. واسه من هم دعا کن!
زیر خنده زدم و گفتم:
– خب فرود هست دیگه.
چپچپ نگاهم کرد و گفت:
– اون؟! دکتری، مهندسی، نه این جوجه فکلی که اگه دستم بهش بخوره، پودر میشه.
دوباره خندیدم و گفتم:
– وای شیدا فقط واسهات دعا میکنم عاشق بشی. یک حس شیرین و قشنگیه!
و لباس نباتیم رو توی بغلم فشردم که شیدا زودی گفت:
– عه! چروک میشه، نکن.
زودی به خودم اومدم و به لباس دستی کشیدم. آروم لباس رو آویزون کردم و خیره به لباس، گفتم:
– خیلی خوشحالم شیدا. فردا که آزمایش بدیم، دیگه کارها تموم میشه و میمونه کارتهای دعوت و تمام!
پرشی آروم کردم و اینبار من توی بغل شیدا پریدم که شیدا تک خندی زد و با تمسخر گفت:
– خوبه همیشه ور دلته. اگه مثل بقیه عاشقها دوری میکشیدی چی؟
همچنان توی بغلش گفتم:
– میمردم! من طاقت اونها رو ندارم.
بعد مکثی دوباره شیدا رو فشاری دادم و با ذوق گفتم:
– خیلیخوشحالم.
شیدا هم خواهرانه بغلم کرد.
و اما هیچکس از فرداش خبری نداشت.
با صدای مامان که از توی سالن میاومد، لای یک چشمام رو باز کردم و چشمم که به ساعت گردم که روی عسلی بود افتاد، سریع سرجام نشستم. مامان، شاکی در اتاقم رو باز کرد و با دیدنم گفت:
– دختر چه قدر میخوابی؟ پاشو برو با لیام و خالهات برین آزمایشگاه تا شلوغ نشده. من امروز نمیرسم باهاتون بیام.
– باشه باشه، الآن آماده میشم.
چشم غرهای برام رفت و من خیلی زود دست و صورتم رو شستم و بعد لباسپوشیدن و… از خونه بیرون زدم که خاله از توی اتاق آقاجون بیرون اومد و همون طور که چادر مشکی طرح دارش رو روی سرش مرتب میکرد، گفت:
– صبح به خیر عزیزم، آمادهای؟
– سلام، صبح شما هم به خیر خاله جون. بله حاضرم.
لیام دم در بود و وقتی از در بیرون شدیم، با هم سلام احوالپرسی کردیم و سمت آزمایشگاه کوچیکی که دو_ سه کوچه با خونه آقاجون فاصله داشت، راه افتادیم.
نه ترسی از آمپول داشتم و نه هیچ اضطراب و دلشورهای، من خیلی وقت بود منتظر این روزها بودم و حال فقط و فقط شور و شوق داشتم، همین.
عوضش لیام خیلی از آمپول ترس داشت و تا خون رو میدید، عق میزد.
من با خاله وارد اتاقی شدیم و ازم خیلی زود خون گرفتن. آستینم رو پایین دادم و از تخت پایین اومدم، کمی اولش سر گیجه داشتم و چشمهام سیاهی میرفت.
خاله: لیدا جان مشکلی نداری؟
– نه خاله من خوبم. شما برین پیش لیام، فکر کنم اون حالش خوب نباشه.
خاله تکخندی زد و گفت:
– حتماً تا حالا پس افتاده.
لبخندی زدم و بعد اینکه خاله از اتاق خارج شد، اخمهام از شدت سرگیجهام توی هم رفت و با تکیه به دیوار، اتاق رو ترک کردم.
خاله به لیام کمک میکرد تا حرکت کنه و لیام با رنگی پریده کشونکشون، راه میاومد.
نگران سمتشون رفتم و گفتم:
– لیام خوبی؟
سرش رو به نفی به بالا پرتاب کرد که گفتم:
– خاله من میرم آبمیوهای چیزی بیارم.
خاله: نه تو پیش لیام روی صندلیها بشینین. من میرم یک آبانار میگیرم میام. تو هم خون دادی عزیزم.
با سر حرفش رو تایید کردم و خاله به لیام کمک کرد تا روی صندلی بشینه و من هم روی صندلی کناریش نشستم. چشمهاش رو بسته بود و به دیوار تکیه زده بود. هنوز آستین لباسش بالا زده و با دست دیگهاش پنبهای رو جای سوراخ آمپول نگه داشته بود.
– ول کن اون پنبه رو، خونش خشک شد.
قیافه لیام توی هم رفت و گفت:
– اسمش رو نیار! چند بار توی اتاق خواستم بالا بیارم که آخر سرم داد کشیدن و اون مایع قرمز رو ازم گرفتن.
– هوف بالاخره تموم شد. دیگه لازم نیست نگران آزمایش دادن باشی.
لیام نگاهم کرد و با ذوق بچهگونهای گفت:
– میگم یعنی قراره مثل همه زن و شوهر بشیم؟
خندیدم و با ذوق جواب دادم.
– آره!
لبخندش ماسید و گفت:
– یک کم حیا داشته باش دختر. نیشش تا میدون میر بازه.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
– چرا باید خجالت بکشم؟ خوبه من رو میشناسی.
لبخند کجی زد. سرش رو با تاسفی تکون داد و گفت:
– خدا روزگار من رو با تو به خیر بگذرونه.
– ایش خیلی دلت هم بخواد. به خاطره تو کسی جرئت نمیکرد نزدیکم بشه، وگرنه خواستگار داشتم فت و فراوون!
لیام با اخم گفت:
– خیلی غلط میکنن نزدیکت بشن.
– خیلی خوب بابا، جوگیر نشو.
خاله با دو لیوان بزرگ آب انار سمتمون اومد که مشتاق لیوان رو از دستش گرفتم و با تشکری نی رو داخل دهنم بردم. ترشی آب انار سرحالم کرد و سر سمت لیام چرخوندم و گفتم:
– خوشمزهست نه؟!
لیام با چهره تو هم رفته از ترشی آب انار، سرش رو به تایید تکون داد و نیمجرعه، نیمجرعه آب انارش رو میخورد.
بعد اینکه حالمون بهتر شد، همراه خاله از آزمایشگاه خارج شدیم و جوابها برای چند روز دیگه آماده میشد.
چند روزی گذشت و قرار بود امروز عمو حسینعلی جوابهای آزمایشمون رو از آزمایشگاه بگیره. اینقدر اضطراب گرفته بودم که به شیدا پناه آوردم و سر صبحی به خونهشون رفتم. بیچاره شیدا خوابآلود پای حرفهام نشسته بود و با دهان نیمه باز و نشسته هی چرت میزد؛ ولی با جیغجیغ کردنهای من دوباره چشم باز میکرد و اجباراً گوش به حرفهام میسپرد.
ساعت حدودهای یازده بود که از خونه شیدا اینها خواستم برم.
– تو هم بیا دیگه.
– نه عزیزم نمیشه، کار دارم. خب تو چرا اینقدر استرس داری؟ بیخیالتر از تو که پیدا نمیشد. قوم و خویشین و مشکلی هم محض حرف پیدا نمیشه. نترس بابا، لیام اول و آخرش بیخ خودته.
– نمیدونم چرا از دیشب دلشوره دارم؛ ولی خب باشه من میرم.
– خبرم کنیها.
– باشهباشه، خداحافظ.
– خداحافظ.
با دو به سمت خونه دوییدم؛ اما ای کاش که هیچوقت نمیرسیدم!
جیغ زدم.
– عمو داری چیکار میکنی؟!
خاله و مامان گوشه حیاط گریه میکردن و بابا، عصبی پشتش رو به ما کرده و بود و آقاجون خیرهخیره به لیامی که زیر لگدهای عمو حسینعلی، غرق خون شده بود، نگاه میکرد و لیام… .
بیچاره از دماغ و دهنش خون بیرون میریخت و داد میزد و از جیغ من، عمو حسینعلی مکثی کرد و بابا به سمتم چرخید. ناگهان اخمهاش توی هم رفت و چنان بهم تشر زد که چهار دست و پا به طرف اتاقم دوییدم.
– گمشو برو اتاقت!
هیچکس جرئت نداشت نه حرفی بزنه و نه چیزی بگه، من هم که از ترس مثل چی! به سوراخ موشم پناه آوردم.
یعنی چی شده بود که عمو اینطوری کتکش میزد؟ نگرانش بودم و از لب پنجره که به حیاط دید داشت، نظارهگرشون بودم.
وقتی دیدم آقاجون صداش رو بالا برد و گفت:
– من دیگه نوهای به اسم لیام ندارم!
و عمو از گوش لیام گرفته و لگدی بهش زد که لیام تلوخوران تو کوچه افتاد، نتونستم بیشتر از این موندن رو تحمل کنم و با گریه به حیاط دوییدم.
– عمو عمو!
بابا خشمناک سمتم چرخید.
– مگه نگفتم اتاقت باش؟
– بابا، بابایی مگه لیام چیکار کرده؟ هان؟ چرا… چرا کتکش میزنین؟
صدای گریه و نالههای لیام، بد قلبم رو مچاله میکرد و به کل سوال خودم و بابام رو فراموش کردم.
لیام: بابا باور کن من کاری نکردم(سرفه) به جون… به جون مامان من… کا(سرفه) کاری نکردم!
عمو: خفهشو. حالا واسه من راه کج میری؟
لیام توی کوچه زار میزد و التماس میکرد و عمو دم در مثل میر غضب ایستاده بود. چند همسایه که مادر شیدا و مادر فرود هم بودن، تجمع یافتن و خاله با گریه گفت:
– حسینعلی! بذار بچهام بیاد تو، بعداً درموردش حرف میزنیم.
مادر فرود: عه آقا حسینعلی! اینجا چه خبره؟ خوبیت نداره این قدر یک بچه رو زد.
عمو فریاد زد.
– این بچهست؟ این؟! این اگه بچه بود که… لا اله الله!
مامان: حالا شاید جواب اشتباه شده.
بابا با اخم گفت:
– خانوم چیچی داری هی طرفدار یک همچین پسری میکنی؟ مگه ندیدی؟ آزمایش خودش بود. آخه یک پسربچه چرا باید کلامیدیا داشته باشه؟ یک همچین پسری رو باید زندهزنده کشت!
“بیماری نظیر ایدز که ج*ن*س*ی است و از راه تقابل ج*ن*س*ی، باکتریها جذب میشن.”
اصلاً منظورشون رو نمیفهمیدم. یعنی چی که کلامیدیا؟ اصلاً اون چیچی هست؟
آقاجون با نفرت و غیظ که لابهلای حرفهاش غم هم مشهود بود، گفت:
– هیچکس دیگه حق نداره این مایه ننگ رو به خونهاش پناه بده، میره پیش همون کسی که… لاالهالله، لاالهالله. بندازش بیرون حسین علی!
خاله با گریه التماس کرد.
– بابا بچهام آخه کجا بره؟ جایی نداره. کجا بره آخه؟
آقاجون: نسترن یا من یا بچه ناخلفت. اگه ببینم رفتی پیشش دیگه به فرزندی قبولت ندارم!
عمو: غیر از اون، من اجازه نمیدم نعمانخان.
لیام: بابا!
عمو: زهرمار. برو گمشو تا نکشتمت!
لیام با پشت دست خون جاری شده از دماغش رو پاک کرد و دل شکسته به من نگاه کرد. همه زنهای همسایه به طرز عجیبی کنارهگیری میکردن و هیچ نزدیک لیام نمیشدن. فرود با غم به لیام نگاه کرد که مادرش ساعد دستش رو گرفت و با نفرت به لیام نگاه کرد. فرود هم با اکراه همراه مادرش رفت و کمکم باقی همسایهها هم پخش و پلا شدن؛ ولی پچپچهاشون هنوزه به گوش میرسید.
با گریه به لیام که بهم زل زده بود، نگاه میکردم. چرا آخه این اتفاق افتاده؟ وجه بدترش این بود که نمیتونستم براش کاری بکنم!
خاله: آخه بچهام مریضه. باید درمان بشه حسینعلی.
عمو: راه درمانش رو هم مایه ننگ بره از همون کسی که این درد رو واسهمون سوغاتی آورده بگیره.
عمو در رو محکم بست که لیام از پشت در شروع به داد و بی داد کرد که بیشتر و بیشتر قلبم مچاله میشد.
آقاجون همه رو به داخل خونه فراخوند و من با چشم غره بابا گریهکنان سمت اتاقم دوییدم و روی تخت شروع کردم به جیغ کشیدن و ضجه زدن.
نیم ساعتی که گذشت دیدم نه، خوب نمیشم و نیاز به یک هم درد دارم وگرنه میترکیدم.
– الو؟ الو شیدا؟
هقهقی کردم که شیدا با نگرانی و ترس گفت:
– سر و صدای چی بود لیدا؟ چی شده؟
– شیدا لیام رو… لیام رو از خونه انداختن بیرون.
– چرا؟! چرا آخه؟ اصلاً صبر کن خودم میام اونجا.
گوشی رو بیخداحافظی قطع کرد و من دوباره گریه کردن رو از سر گرفتم.
خیلی زود شیدا به خونه اومد و زودی هم خودش رو به اتاقم رسوند. نفسزنان و با صورتی گر گرفته نگاهم کرد که با گریه خودم رو توی بغلش انداختم.
– لیامم رفت. زدنش.
– آروم باش عزیزم، آرومباش. بیا بهم تعریف کن ببینم چی شده؟
روی تخت نشستیم و من اشکهام رو با سکسکه پاک کردم.
– اومدم خونه دیدم… دیدم دارن لیام بیچاره رو کتک میزنن. بعد بابا گفت که لیام، کلامی چیچی؟ یک چی بود! اَه یادم نمیاد. گفت اون رو داره و خیلی هم عصبی بود. آقاجون گفت دیگه به عنوان نوهاش قبولش نداره و خاله میگفت بچهام مریضه، باید درمان بشه.
با غصه و چشمهایی پر شده نگاهش کردم.
– شیدا من بدون لیام طاقت نمیارم.
شیدا با تاسف و ناراحتی نگاهم کرد. کمی بعد اخمهاش توی هم رفت و گفت:
– لیدا سعی کن به یاد بیاری بابات چی گفت. اسم اون بیماری کوفتی رو بگو تا تو گوگل بزنیم، ببینیم چه بلایی سرمون نازل شده.
اشکهام رو با پشت جفت دستهام پاک کردم و گفتم:
– راست میگیها. باید بدونم چی بوده که اینقدر عمو و بقیه رو عصبی کرده بود.
– خب؟