رمان مرد مجهول

مرد مجهول پارت ۱۰

2.2
(27)

ـ خدا مرگم بده چی شده مبین ؟

مبین تنها سلام بی حالی داد و با حال زار داخل خونه شد ، دنبالش راه افتادم و وارد هال شدم و دیدم که مبین نشسته و به پشتی تکیه داده

نزدیک شدم و برسیش کردم ، زیر چشمش کبود شده بود و لبش پاره ، سرش زخم شده بود همه جاش کبود و سیاه بود :

ـ خدایا بلا به دور ، بچه چرا حرف نمیزنی ؟ از نگرانی سقط شدم چه بلایی سر خودت اوردی ؟

مبین کلافه نگاهی بهم انداخت و سرشو به دیوار تکیه داد :

ـ چند لحظه اجازه بده نفسم بیفته سر جاش ، چی می خواستی بشه آجی دعوا کردم

از نگرانی و دلشوره عصبی شده بودم :

ـ دعوا چرا با کی ؟ ای نمیری تو که منو دق دادی

ـ بابا اینقد نگران نباش یه چند تا زخم سطحیه دیگه ، درگیری گروهی بود ، یه عده اودن آبشون باهامون تو یه جوب نمی‌رفت کلاهامون رفت تو هم

ـ آخرش این دوستات تو رو از راه بدر می کردن ببین کی گفتم ، مبین دیگه نبینم دعوا راه انداختی ها چه بوی دودی هم میدی پوف

ـ مرد باس بو سیگار بده دیگه آجی

تیز نگاهش کردم و ابرو هامو در هم کشیدم :

ـ نـه حرفای جدید میزنی دیگه چی ؟ اگه مرد بودن به بوی دود بود که الان میشد به هر کس و ناکسی گفت مرد ، مرد بودن به اینا نیس آقا مبین اینقد از اون دوستات خزعبلات یاد نگیر

ـ عه میترا تو چقد گیر میدی به آدم ، به خدا همه جام درد میکنه … میشه یه لیوان آب بیاری ؟

ـ نخیر نمیشه

سرگردان نگاهم کرد و پرسید :

ـ برا چی ؟ انگار من زخمیم هاا

لبخندی تحویلش دادم ، داشت خودشو لوس میکرد :

ـ نه بابا فقط یه چند تا زخم سطحیه دیگه

مبین پاهاشو رو زمین کوبید و مثل دختر بچه های نق نقو ، تخس بازی دراورد :

ـ میترااا ، اذیت نکن دیگه بیار

بلند شدم و یخچال فریزر رو باز کردم و چند قطعه یخ بیرون اوردم و تو پلاستیک گذاشتم و به همراه یه لیوان آب سمت مبین رفتم :

ـ بیا اوردم اینقد خودتو لوس نکن ، برا چی بهت زنگ میزدم جواب نمیدادی ؟

مبین لیوان آب رو گرفت و یه نفس بالا داد یخ رو روی قلمبه روی سرش گذاشتم مبین چیزی نگفت که دوباره ازش پرسیدم ، گفت :

ـ هیچی تو زد ‌‌و خورد یکم خراب شد

پس آقا خرابش کرده :

ـ وای از دست تو مبین بده ببینم

مبین دستی به گردنش کشید و من من کنان گفت :

ـ یعنی چیزه .. میدونی اونجا یکم خورد شد بعدش من .. چی میگن بهش گمش کردم

اول فکر کردم شوخی میکنه اما قیافه شرمنده مبین باعث شد یقین بیارم :

ـ من الان باید چیکار کنم ؟ هان ؟

سرش رو پایین انداخت و با سچاق های فرش بازی کرد :

ـ مبین میدونی هنوز قسطش تموم نشده بود ؟

خنده عصبی ای کردم و یخ رو برداشتم اونطرف تر پرت کردم ناراحت بودم :

ـ من یه ماه شب و روز کار کردم که پولش رو جور کنم برای گوشی جنابعالی اجاره ی خونه عقب افتاد ، من با اینکه موبایل خودم خراب بود برای تو یه موبایل درست حسابی خریدم تا تو دانشگاه جلو بقیه خجالت زده نشی اونوقت تو میری دعوا و میزنی همه چیو خراب میکنی

مبین که تا الان ساکت بود تصمیم گرفت از خودش دفاع کنه :

ـ من همیشه گفتم که منم کار کنم و خرج خودمو دربیارم اما تو نذاشتی تازه همچینم گوشی گرونی نبود تو تا الان تنها چیزی که به من دادی همین گوشی بود برا اینم منت میزاری؟

خدایا گوش هام درست می شنیدن ؟ نگاهی متعجب به مبین انداختم ، فقط نگاه میکردم ، انگار خودش هم متوجه حرفش شد و پشیمون بلند شد :

ـ نه منظورم اینکه که میگم ببخشید گمش کردم ولی خب عمدی نبود من …

دیگه نمی تونستم تحمل کنم قدم تند کردم و سمت در خروجی رفتم مبین دنبالم اومد و صدام کرد اما من همون‌طور که پشتم بهش بود گفتم که می خوام تنها باشم .

روی یکی از پله های ایوون نشسته بودم و زانو هامو بغل کرده بودم ،

شب اردیبهشتی یکم سوز داشت و کاری میکرد که دلم درد بگیره و بسوزه و باعث شه گریه کنم ، اما من آدم مقاومی بودم من زود نمی لرزیدم و زود سرما نمی خوردم به علاوه تمام اون سال‌ها برای یه همچین روزی گریه کردم

صدای جیر جیر در فلزی زنگ زده نشانه از باز شدنش میداد ، سایه مبین داخل حیاط افتاد و تاریکش کرد صدای قدم ها هر چقدر به من نزدیکتر می شد سایه کوچکتر میشد .

مبین بی صدا یه پله بالا تر از من نشست و من نگاه خیره اش رو روی خودم حس می کردم :

ـ میترا هوا سرده نمیای تو ؟

ـ …

ـ خواهری اگه می خوای قهر کنی لااقل تو خونه قهر کن اینجا سرما می خوری بعدشم گفتم ببخشید دیگه

کلافه نفسمو بیرون دادم :

ـ گفتم که چیزی نیس مبین فقط.. فقط خسته ام و نفس کم اوردم و اینکه این اول راهه منو مایوس تر میکنه

ـ میدونم که داری تلاشت رو می‌کنی تا بتونیم زندگی بهتری داشته باشیم اما میترا شاید وضعمون به اندازه ای که وقتی مامان و بابا بودن خوب نباشه ولی خب اونقدرام بد نیست مگه نه ؟

برگشتم و به صورتش خیره شدم ، میدونستم اونم سختشه ولی تا الان حتی یه کلمه هم اعتراض نکرده بود ، یکبار هم منو مقصر خطاب نکرد و گلایه ای از پول تو جیبی کمش نکرد

میدونستم اون هم جوونه و چشمش به وسایل دوستاشه

میدونستم نیاز هایی داره که من نمیتونم اون هارو برارده کنم چون دستم تنگه

همه ی اینارو میدونستم اما من هم مثل اون بودم سعی میکردم خودم رو بالغ تر و آدم بزرگه نشون بدم ولی در واقع حتی از یه دختر بچه نوجوونم خام تر بودم خودم خوب اینو میدونستم

من هم دنبال یه نان آور بودم یه بزرگتر که آسوده خاطر باشم ، مثل گذشته :

ـ قراره وضعمون بهتر بشه این شرکتی که توش کار می کنم حقوق خیلی بهتری داره تازه خیلی هم کار سنگینی نیست

ـ خیلی موقعیت مناسبیه دو دستی بچسبش شاید بعد ها ارتقاء گرفتی ، تا اونوقت منم میرم سرکار و همه چی درست میشه

ـ گاهی با خودم میگم اگه من اون شب..اون شب اصرار نمی کردم که راه نیفتیم ‌‌…

مبین اینبار کلافه بلند شد و صداش رو کمی بلند کرد :

ـ میترا بسه دیگه تو هنوزم اگه اون شب اگه اون شب میکنی ؟ شیش سال آزگاره همینو تکرار می کنی اه

و پا کوبان رفت داخل ، میدونم برای اونم خیلی سخت بود درست به اندازه من ، برای همین سعی میکردم خیلی ناراحتی ام رو نسبت بهش نشون ندم اما این شب عجیب حالم گرفته بود .

الان نیاز به آرامش داشتم راه آرام بودن هم خوب بلد بودم ، درست مثل بچه گی هام چشم بستم و تصور کردم

تصور کردم که دختری روی عرشه کشتی ایستاده ، لباس حریر سفید و بلند که نرم و لطیف بود پوشیده و موهای آزادی که درمیان نوازش های باد پیچ و تاب میخوردن

و میخواستم اون دختر لبخند بزنه لبخندی که شاد تر از تمام خنده های دنیا باشه و چشمانش مثل من کدر نباشه و گوشه چشم هاش آویزون نباشه ! برق بزنه و شفاف باشه اونقدر که انعکاس دریا درونش معلوم باشه

کنار خانواده اش بایسته و بی دغدغه بخنده

و دلم میخواست اون دختر من باشم !

اما خب این فقط تصور بود .

***

سه هفته بود که تو شرکت کار میکردم ، خیلی سریع با بچه ها اخت گرفته بودم فقط آزار دهنده این بود که رئیس تا من رو میدید خنده ش می گرفت ، مثل اینکه قرار نبود اون اتفاق رو فراموش کنه .

سخت مشغول پاک کردن لکه ی سمجی روی کابینت بودم ، با اسکاج سیمی محکم میسابیدمش

که مهسا با داد و هیجان وارد آبدارخونه شد :

ـ میتراا بدو بیا ببین چی شده!

ـ چی شده مهسا چرا باز داد و بیداد راه انداختی ‍؟ نکنه باز نماز مغرب تو دستشویی گیر کرده ؟

مهسا چنان هیجان زده بود که باعث شد من هم کنجکاو بشم که چی شده چشم‌هاش میدرخشید و لبخند دندون نمایی میزد

این یعنی یه سوژه محشر برای حرف زدن راجب اش پیدا کرده :

ـ نه بابا اون میلاد چاقالو هم کف کرده از خبر امروز آخه میدونی …

تا خواست ادامه حرفش رو بگه مینا از پشت سر خفت اش کرد و دستهاش رو روی دهن مهسا گذاشت:

ـ نه مهسا من می خوام بگم بزار من بگم

مهسا همینطور که تقلا می کرد از دست مینا فرار کنه گفت : نه ..من اول اومدم من میگم

خسته از جر و بحث اون دو نزدیک رفتم و اون ها رو از هم جدا کردم :

ـ عه مگه بچه شدین خجالت بکشین چه فرقی میکنه بابا یکی تون بگه اینجا چه خبره

مینا و مهسا از هم جدا شدم و لباس هاشون رو مرتب کردن و پشت چشمی برای هم نازک کردن ، مهسا جلوتر اومد و مثل قبل قیافه مشتاقی به خودش گرفت :

ـ راستش راجب رئیس شرکته ، دیدی امروز صبح نیومد شرکت ؟ اما الان قراره بیاد اونم با بچه هاش

ـ همینو می خواستی بگی ؟ اینجا اومدین مثل خروش جنگی دعوا راه انداختین برا گفتن این ؟

مهسا سرش رو به طرف تکون داد و جلوتر اومد :

ـ نه نه فقط این نیست اصلش اینجاس که آقای شایسته میخوان کم کم کنار بکشن و کار رو به پسر بزرگترشون بسپرن اما میدونی جالبش کجاست ؟

این که آقای شایسته یه دختر و یه پسر بزرگتر دارن ، دخترش تا الان اینجا نیومده پسرش هم همینطور اما سفید برفی..یعنی سپنتا میگه که

پسره ، پسر خونی خودش نیست یعنی به فرزند خواندگی قبولش کرده ولی …

و اینبار سپنتا معروف به سفید برفی خودش رو به آبدارخونه رسوند و حرف مهسا رو نصف و نیمه گذاشت :

ـ ولی شایعه ها میگن اون بچه حاصل یه زن دیگه هستش چون که پسره یک روس هستش و این درست وقتی بود که آقای فریدون شایسته برای سفر مثلا کاری رفته بود روسیه !!

چشمام از این حجم از اطلاعات گرد شده بود دستم رو روی دهنم گذاشتم و حیرت زده گفتم:

ـ شما این خبرا رو از کجا شنیدید ؟ واقعا وطمئنید ؟

مینا با چهره کاراگاهی ای وارد بحث شد و چشمهاش رو تنگ کرد و نگاهی به دور و بر انداخت:

ـ به کسی نگیا ولی آقای رضایی بیشتر از هر کسی راجب آقای مدیر میدونه شاید بهش نیاد ولی حسابی آدم خاله زنکیه ، گفته اون پسر روس بیشتر خارج کشور بوده و یه بار بزرگ رو اداره میکرده اما الان مدتیه که اومده ایران و راجب دختره هم گفته که انگار مشکل روحی داره در کل همشون عجیبن

ـ عجیبه من فکر می کردم آقای رضایی به مدیر خیلی وفاداره

سپنتا با سر تایید کرد و به درگاه تکیه داد :

ـ همینطوره ولی آقای شایسته چندان روی این اخبار حساس نیست درضمن اون فقط به میلاد گفته و میلاد به من گفته و من کمی تحقیق کردم و به مهسا و مینا گفتم حالا هم تو

سرم رو به نشانه تأسف به چپ و راست تکون دادم و دست به شدم و با لحن که ته مایه های شوخی و خنده داشت گفتم :

ـ سپنتا تحـقیـق کردی ؟ مگه تو کار و زندگی نداری می‌شینی در مورد مردم تحقیق میکنی ؟ امان از شما احتمالا نصف کارکنای شرکت به لطف شما خبر دارن مگه نه ؟

سپنتا هم مثل مهسا و بقیه خون گرم و زود جوش بود برای همین صمیمیت با اون کار دشواری نبود .

سپنتا خنده ای کرد و گفت :

ـ همه ی کارکنا به جز اون رامبد ابرو در هم کشیده یا به قول خودت کبرای ۱۱ اخه آدم می‌ترسه نزدیکش شه یهو پاچه آدمو بگیره یه وقت

با این حرف سپنتا هر چهارتا خندیدیم و من خنده کنان گفتم : یعنی شما همه جا رو به گند کشیدین دیگه با این خبراتون

در همون حین دختر جوونی که من نمیشناختم دوان دوان خودش رو داخل آبدارخانه پرت کرد و گفت :

ـ بچه ها بیاین پایین اومدن زود باشین

به دنبالش بچه ها با دو بیرون رفتن تا ببینن بیرون چه خبره ، من هم که از هیجان اونها به وجد اومده بودم کار رو کنار گذاشتم و دنبالشون راه افتادم .

طبقه پایین تقریباً تجمع زیادی بود ولی بیشتر کارمندان یا خودشون رو مشغول نشون میدادن یا می‌گفتن که برای خوش آمد گویی اومدن ما هم به بهانه تبریک گفتن جلوی در ایستاده بودیم ولی تک تک ما می دونستیم که فقط محض کنجکاوی اومدیم

مینا ، مهسا ، سپنتا ، من ، میلاد و البته آقای رضایی که جلوتر از همه ایستاده بود و بقیه همه مشتاق منتظر بودیم که در گردان چرخید و ابتدا آقای شایسته داخل شدن ایشون مثل همیشه مرتب و با گام های محکم داخل شدند و سلامی گفتن

و بعد در دوباره چرخید این‌بار مرد جوانی داخل شد و زمزمه ها بلند تر شد ، من با تعجب به پسر روبه روم نگاه کردم چهره ی خاص این مرد باعث میشد دقیق براندازش کنی

یه مرد با اندام تقریباً ظریف و قد متوسط بود که لباس های اسپرت و شلوغ و تجملی ای پوشیده بود که نمیشد فهمید چی به چیه

یکی از دستهاش داخل جیب کت اسپرت اش بود و دیگری آزاد موهای یخی که حسابی بهشون رسیده بود و صورت جذاب ، به طور خلاصه یک مرد کاملا بور و بلوند بود

از صد کیلومتری هم معلوم بود یه ایرانی نیست…

دست آزادش رو بالا اورد و عینک دودی مربعی کوچیکش رو از صورتش برداشت و موهاشو تو هوا تکون داد و بعد چشمان آبی روشن که حتی از دور هم معلوم بود باز کرد و با لبخند دختر کشی نگاهی به دختر ها انداخت و بعد با صدای جذابی گفت:

ـ روز بخیر خانوما ، به گمانم همتون منو میشناسید درسته ؟

اینبار دخترها نتونستند خودشون رو کنترل کنن و وای کشداری گفتن و برخی سوت زدن اما مینا فقط با دهن باز خیره ی اون مرد بلوند شده بود و من هنوز با نگاهی که مو رو از ماست بیرون می کشید به پسره زل زده بودم و فکر میکردم ، من این مرد رو کجا دیده بودم ؟ تو مجلات سلبریتی ها ؟

آقای شایسته با لبخند سری تکون داد و و آقای رضایی خندید و زیر لب چیزی به مدیر گفت

مرد بلوند ناگهان صاف ایستاد و تعظیم شیکی کرد و ادامه داد :

ـ از خوشآمد گویی گرمتون ممنون من ویکتور هستم ، پسره این آقای خشکی که می‌بینید قراره مدتی همکار هم باشیم و من امیدوارم حسابی با هم صمیمی بشیم ، شما هم این‌طور فکر نمیکنید ؟

و به دنبال حرفش چشمک شیطونی زد و این چراغ سبزی بود برای حرکت دخترا تا اونها هم بتونن مخ اون رو بزنن .

دختران جوان دورش جمع شده بودن و برخی با عشوه بهش خوش آمد گویی می گفتن و تمام توانشون رو برای دلبری به کار می بردن

چنان دورش شلوغ شده بود که من از خوشامدگویی منصرف شدم و سمت میز منشی رفتم خانوم رستمی با خنده داشت به دخترایی که داشتن خودشون رو پاره میکردن نگاه میکرد

من رو که دید مقنعه اش رو مرتب کرد و به شوخی رو به من گفت: ببینم تو چرا اونجا نیستی؟

خندیدم و به شوخی گفتم:

ـ تا وقتی سپنتا و مهسا و این دخترا هستن من چرا ؟

ـ از حق نگذریم این پسره خوش قیافه اس ولی واقعا ارزشش رو داره ؟

صدای خانم رستمی ته مایه های خنده داشت خواستم حرفی بزنم که صدای اعتراض سپنتا و مهسا از پشت سرم شنیده شد که به ما نزدیک می شدن

برگشتم و نگاهی بهشون انداختم که با قیافه های معترض به من نگاه می کردن ، سپنتا دست به سینه شد گفت :

ـ هی تو داشتی منو قضاوت می کردی میترا ؟ نکنه یادت رفته که متأهلم ؟ من آدم وفاداری ام یه تار موی نامزدم رو به صد تا از این پسر خارجی ها نمیدم

مهسا هم اخم تصنعی ای کرد و حرف سپنتا رو تایید کرد:

ـ راست میگه تو خیال کردی ما از اون دخترایی هستیم که خودمونو برای یه پسر سفید طلایی جر بدیم ؟ ببینم تو خودت چرا اصلا اونجا نیستی هان

لبخندی به این دو دختر زدم ، ظاهرا خیلی شیطون به نظر می رسیدن اما شخصیت با ارزشی داشتن :

ـ من قرار بود سلام بدم اما اونجا خیلی شلوغه حالا اون به کنار دخترا مینا کجاست من نمی‌بینمش

خانم رستمی گردنش رو دراز کرد و و با سر به جایی اشاره کرد و گفت : اون مینا نیست ؟

رد اشاره اش رو گرفتم و سر چوخوندم و چشمم به مینایی افتاد که هنوز همونجا ایستاده بود و به اون پسره ویکتور خیره شده بود

سمت مینا رفتم تا ازش بپرسم جریان چیه ، ولی به محض اینکه به مینا رسیدم و خواستم چیزی بگم

دختری وارد شد و نگاهم به اون نگاه میشی گره خورد

چی داستم میدیدم ؟ دختر پلاستیکی ؟ همونی برای نظافت به خونشون رفته بودم و اختلافاتی پیش اومد ؟ صبر کن صبر کن…

دختر دماغ خوکی ، پسر بلوند خاکبرسر ، فامیلی شایسته

خودشون بودن ، همه چیز تازه برام روشن شد از مشتری های من در شغل سابقم ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.2 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x