رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۱۱

4.9
(21)

– حالا اشکال نداره ، ایندفعه بیار داخل . ولی مشکل ساز نشه .

– حله داداش

هرچی به مغزم فشار اوردم ، نمیدونستم صدای کیه . شایدم اصلا آشنا نبود ، فقط شبیه بود …
اشک توی چشمهام جمع شد و پارچه ای که روی چشمهام بسته شده بود رو خیس کرد …
توی این موقعیت هیچ کاری به ذهنم نمی رسید .
فقط یاد حرف مامانم افتادم ، هروقت که شب میخواستم برم بیرون با بچه ها بازی کنم میگفت : قربون دخترم برم ، هوا تاریکه ، اگه فقط یکی یه دست بهت بزنه ، من چه خاکی تو سرم کنم .

الان خودمم نمیدونم چند نفر بهم دست زدن ، باهام چیکار کردن ، خودم کجام . چی بهم دادن خوردم یا تزریق کردن که حتی نمیتونم حرف بزنم …

دستی دور کمرم و پاهام کشیده شد و من رو از محیط ماشین بیرون اورد …

– ببرش توی یکی از اتاق ها تا بهوش بیاد ، خدا نگم چیکارت کنه که آبروی منو بردی . این همه دختر اینجاست .

شخصی که منو گرفته جواب داد

– باشه حالا هی نگو آبروی منو بردی
امیر هم که گفت اشکال نداره
اصلا خودم میخوام باهاش عشق و حال کنم
ببین چقدر صورت کیوتی داره !
خسته شدم از این دخترای تزریقی و عملی ، یه شب هم با این خیابونی ها بگذرونیم ….

من رو روی تختی گذاشت و دستی روی صورتم کشید …

– خانم کوچولو زودتر بهوش بیا

رفت بیرون و درب اتاق رو بست.

در واقع بهوش بودم ، ولی نهایتا صدای کمی از ته گلوم در میومد ، حتی دستام هم حس نداشت .
شاید اگر تا آخر امشب خودم رو بیهوش نشون میدادم ، ولم میکردن …
الان فقط دنبال یه معجزه بودم ، کاشکی متین دنبالم اومده باشه … کاشکی یکی اون بیرون منتظر من باشه که وقتی غیبم زده دنبالم بگرده …
توی افکارم در حال اشک ریختن بودم که در اتاق باز شد …. فکم از ترس شروع به لرزیدن کرد .
صدای قلبم رو میشنیدم ، انگار میخواست از جا دربیاد .
یکدفعه صدای همون فردی که آشنا بود بلند شد.

– علیرضااا ! این دختر رو از کجا اوردی ؟؟

صدای دویدن فردی رو احساس میکنم که سمت اتاق میاد …

– بله امیرخان … گفتم که … توی خیابون .

– غلط کردی اوردیش !

صدای بحثشون بالا میره و کم کم افراد دیگه هم به جمعشون اضافه میشن …

– همین الان برمیگردونیش همون جا که اوردیش

– داداش تا چند دیقه پیش که مشکلی نبود ، قول میدم مشکل ساز نشه …

صدای نازک زنی به بحث اضافه میشه…

– امیرجون ، چیکار داری بچه ها رو . بزار حال کنن دیگه .
حالا یه کاری کرده علی . امشب رو بیخیال .

اینجوری که من فهمیدم این امیر خان صاحب مجلسه … خب داره میگه منو برگدونید لعنتیا .
صدای کمی از ته گلوم بیرون اومد

اسرا – ولم …کنید… برم !

کسی بهم نزدیک میشه و دستش روی چشم بند میزاره

– بزار اینو بردارم ببین چقدر کیوته ، مجبورم نکن دوباره برگردم همونجا بزارمش دیگه ، شبمون خراب میشه …

فرد آشنا ، عصبانی تر از قبل سمت من میاد

– لازم نکرده چشمبندشو برداری
خودم برمیگردونمش ،از کجا اوردیش ؟؟؟

– داداش بیخیال

این زنیکه هم حتی بیخیال نمیشه . مثلا خودت زنی عوضی !
– امیر ول کن دیگه ، گیر دادیا

دستی دورم حلقه میشه و منو بلند میکنه

– برید اونور …

منو میزاره توی ماشین و درب و میبنده …
خودش هم سوار ماشین میشه …

انگار این مرد معجزه بود . بالاخره خدا یجا صدامو شنید . حداقل از این یکی بدبختی در رفتم .
اشکام مثل ابر پاییزی میریخت و چشم بند رو کامل خیس کرده بود .
دستم کمی حرکت کرد . سعی کردم بالا بیارمش و چشم بند رو بردارم که مرد مانع شد …

– حتی فکرشم نکن بخوای برش داری … پشیمون میشی

با همون صدای کم بهش التماس کردم …

اسرا – تروخدا باهام کاری نداشته باش …. خواهش میکنم .

– باهات کاری ندارم … اگه برام مهمه نبودی همونجا ولت میکردم .

ماشین رو روشن کرد و سکوتی بینمون ایجاد شد.

چرا من باید براش مهم میبودم ؟؟
چرا اینقدر این فضا … این صدا … برام آشناس ، ولی نمتونم به یاد بیارم .
حافظه ام همرایی نمیکنه ، حتی جواب دو بعلاوه دو رو هم نمیتونم حساب کنم …
چه کوفتی به من زدن که منو اینجوری کرده .

نظرتو بگو🙂🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tn
Samira
7 ماه قبل

چقد از امیره بدم اومد اه 😐

Tn
Samira
پاسخ به  HSe
7 ماه قبل

نمیدونم شاید … ولی حس خوبی نسبت بهش نداشتم😶

Tn
Samira
پاسخ به  HSe
7 ماه قبل

راستی چن سال ته ؟!

Tn
Samira
پاسخ به  HSe
7 ماه قبل

❤❤

لیلا ✍️
7 ماه قبل

عالی بود عزیزم لطفا زودتر پارت بذار میخوام بدونم کی نجاتش داده🙁🤒

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x