رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۱۳

4.5
(85)

سری ی آرایش مختصر کردم و از اتاق زدم بیرون خواب مونده بودم و حرص آریا حسابی در اومده بود..از پله ها با دو رفتم پایین آریا دلخور از تاخیرم نگاهم میکرد..زیادی دیر شد
-سلام
اخم کرد و راه افتاد آرش نبود به خودم جرعت دادم و پرسیدم
-پس آرش نمیاد؟
-نه
کلا متنفر بودم از جواب های ی کلمه ای..خب که چی مثلا.
بر خلاف تصورم که فک میکردم قراره بریم شرکت ی جای خاکی راننده ماشین رو نگه داشت..ی ساختمون نیمه کاره در حال ساخت بود.
پیاده شدم و کنار آریا راه افتادم..پس قرار بود بیایم سر ساختمون
ی مرد جلو آمد
-سلام مهندس خوش اومدین..سلام خانم
جواب سلامش رو‌ دادم دو تا کلاه زرد به سمتمون گرفت
-بفرمایید مهدس
و رفت..به جای آریا من از گفتن کلمه مهندس داشتم‌ غش میکردم
به طرف ساختمون رفتیم و ی ساعتی اونجا بودیم.
به آریا خیره شدم..توی دلم اعتراف میکنم که چقدر کلاه زرد و مهندس بودن برازنده اش..با مردی که تازه آشنا شده بدیم و ایرانی هم بود دست داد..آقای ملکی..موقع برگشت دستشو جلو و آورد گفت
-خوش اومدین خانم مهندس
کلاه گذاشته بودم فقط.. نگاهش همش خیره گردنم بود..اگرچه این جا خیلی عادی بود
فقط گفتم
-ممنون
از نگاهش هیچ خوشم نمی اومد.
همین طور کاش شال سر میکردم..حسابی گردنم یخ کرد..
سوار ماشین شدیم به طرف شرکت آقای ملکی حرکت کردیم‌
نزدیکای شرکت آریا دستمال گردنش رو باز کرد و به طرفم گرفت
اخم چاشنی لحنش کرد و گفت
-بگیر ببند..انگاری تو بیتشر بهش نیاز داری
خیره نگاه کردم که تند گفت
– د بگیر دیگه
نمی‌دونم سرد شدنم ‌ رو‌ احساس کرد یا نگاه های ملکی رو‌..به هر حال
دور گردنم بستم بوی عطرش تلخ بود و زیبا..با ولع عطرشو بلعیدم‌.
نکنه فک کرده جلف به نظر میام که داده و هزار تا چیز دیگه که از مغزم میگذشت
آریا: نمیخوایی پیاده بشی؟
بی شک اخم به ابهت ش میومد
پیاده شدم سری و همراهش وارد شرکت شدم
——–
زیر بارون به میله ای تکیه دادم به عابرای خیابون زل زدم..کلا خیس شده بودم آب از سر روم می‌چکید‌ لباسمم نازک بود عین بید می لرزیدم کاش لباس گرم همراهم بود..بعد از تموم شدن کارم گفت منتظر باشم تا بیاد از شرکت
-چرا اونجا وایستادی..عین موش آب کشیده شدی.
مظلوم گفتم:
-فقط میخواستم بارون رو ببینم
با پوزخند به طرف ماشین حرکت کرد یعنی از نظرش بارون چیز مزخرفی بود!
سوار که شدم گرما حس خوبی بهم داد
– لباس گرم میپوشیدی,میبینی که سرده هوا
بی هوا گفتم
-نیاوردم
با ابرو های گره خورده برگشت و سری تکون داد‌ و کمی بعد گفت
-بعد ظهر آماده باش..میام بریم ی چیزی بخریم..فعلا چند روزی اینجاییم

(حمایت کنید..خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x