رمانرمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت30

4.7
(7)

بافک کردن به حرفی ک زده بود یهو وسط گریه‌ام نگاش کردم…ویلیام بااون غرورش داشت ازم معذرت میخواست؟عجیبه واقعا عجیبه!
من=چرا شبیه قبلنات نیستی؟
ویلیام=من؟چرا؟
من=قبلنا خیلی مغرور بودی…
زدزیرخنده…
ویلیام=هنوزم هستم!یکم فک کنی میبینی قبلنم هربار ک باتو دعوام شده حتی اگ تقصیر تو بوده باشه من معذرت خواهی کردم…
یکم فک کردم دیدم داره راس میگه!
من=ایندفعه چی؟باز تقصیر منه؟
ازجام بلندشدم و اشکامو پاک کردم…
ویلیام=متاسفم…ببخشید
من=بخشیدم
خواستم برم دستمو گرفت!
ویلیام=واقعا؟پس چرا هنوز باهام سردی؟
من=گفتم ک من اون الیزابت قبلی نمیشم…
ویلیام=وایسا…من هنوز دوست دارم،باید چیکارکنم؟
من=شاید،ولی بکی رو بمن ترجیح میدی
ویلیام=باز بکی!هوففف
گوشیو گرفتم سمتش
من=مدرک دارم…
ویلیام=این…
من=انگار سهم منم دادن ب بکی!چه میشه کرد
ویلیام=وایسا گوش کن این مال6سال پیشه،قسم میخورم!
نمیدونم چرا…ولی دلم گفت حرفشو باور کنم!تظاهر کردم باورنکردم…
من=اره باشه راس میگی
خواستم برم دستمو کشید سمت خودش
ویلیام=قسم میخورم!به جون لیام!
من=اخی لیام بزرگ شده؟اصن یادم نبود
خندید…
ویلیام=اره الان11سالشه،اونو ول کن!باورکن6ساله کلا ندیدم بکی رو
من=خب منکه بخشیدمت دیگه مشکلت چیه؟
ویلیام=شک ندارم قلبا نبخشیدی
من=خب میگی چیکارکنم ها؟
ویلیام=نمیدونم…ولی خیلی میخوامت
من=ک چی؟
ویلیام=نمیدونم…
-خانم هان یه لحظه میاین اینجا؟
نگاهی ب ویلیام انداختم…
ویلیام=برو مزاحمت نمیشم
ببخشیدی گفتم و رفتم سمت فیلمبردار…ویلیامم اومد پشت شیشه داشت نگام میکرد…آقای واتسون رفت سمتش و مشغول صحبت شدن و کم کم دورشدن…بعدصحبت با فیلمبردار رفتم پیش اقای هوانگ…
من=جانگ مین میشه پیج ویلیامو واسم پیداکنی؟
هوانگ=سریع رفتی بهش گفتی نه؟
من=سوءتفاهم شده،مال6سال پیشه
هوانگ=چقد زود حرفاشو باورمیکنی!
سرمو انداختم پایین…
من=میدونم…
تلفنم زنگ خورد،از کره بود!
-الو بفرمایید
-سلام شما باید خانم هان باشین درسته؟
-بله،شما؟
-از بیمارستان تماس میگیرم،خانم کیم دایون وهمسرشون الان کما هستن پسرشون شماره شمارو داد بهتون اطلاع بدم،گفت فقط شماره شمارو بلده!
بااین حرفش شکستن قلبمو حس کردم…خانم کیم!هیچ فرقی با کما رفتن خودم نداشت اون همه کسم بود…آقای هوانگ انگار ازقیافم فهمید چیشده سریع اومد سمتم گوشیو ازم گرفت و رفت اونطرف…زیاد طول نکشید که برگشت سمتم…
هوانگ=فیلمبرداری رویکم عقب میندازیم باید برگردیم کره!توام زیاد نگران نباش به آری میگم تامیرسیم بره پیشش
کارگردان=خانم هان نمیتونه بره شما میتونین برین اما زودبرگردین سریعتر کارو تموم کنیم!
من=چی دارین میگین خانم کیم حالش خوب نیست من باید برم!
کارگردان=متاسفم آقا و خانم هوانگ هستن کافیه شما جایی نمیرین!!
بلاخره بعدازکلی بحث راضی شدم تا اقای هوانگ خودش تنها بره…ولی بازم نگران بودم،چند روز گذشت،نه آقای هوانگ و نه خانم هوانگ هیچکدوم جواب تلفنمو نمیدادن…یه لحظه حس کردم توهم زدم ولی اینطور نبود!آقای هوانگ با پسر4ساله خانم کیم اومدن سمتم…
من=چرا اینقد زود برگشتین؟چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدین؟چرا میونگ تنها اومده؟
بااین حرفم میونگ زد زیرگریه…
من=چیشده؟
هوانگ=هیچی
من=پس این بچه چرا گریه میکنه؟
هوانگ=هول نکن خودتم اذیت نکن،خانم کیم و همسرشون…فوت کردن…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x