رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت ۱۲

4.5
(28)

# پارت ۱۲

دو هفته از اون روز میگذشت

عصر همون روز نیکی جون به خونمون زنگ زد و با مامانم قرار خواستگاری رو گذاشت.

خانواده، مخصوصاً بابام خیلی خوشحال بودن؛ اما من نمی‌خواستم و نمی‌تونستم با رادوین باشم.

نمی‌تونستم ببینم قلب مردی که دوستش دارم برای یکی دیگه بزنه.

محرمش بودم و اگه می‌فهمید که خیال ازدواج ندارم محال بود صیغهمون رو فسخ کنه.

از طریق ویزای تحصیلی اقدام کرده بودم.

چارهای نبود مجبور بودم یه مدت نقش
بازی کنم تا رادوین باورم کنه.

امشب قرار بود برای خواستگاری به خونمون بیان.

توی آینه به خودم نگاه کردم، یه کت و دامن کالباسی با یه شال سفید حریر تنم بود.

حوالی ساعت نُه بود که زنگ زدن و اومدن.

اول آقای پارسا داخل شد و با همه خوش و
بش کرد، پشت سرش نیکی جون بود که مادرانه بغلم کرد و گونه ام رو بوسید.

پشت سرش هم رها وارد شد و اونقدر سفت بغلم کرد که داشت نفسم بند میاومد و آخر سر هم آقای داماد تشریف آوردن.

یک کت و شلوار طوسی تنش بود و پیراهن زیرش هم رنگ لباس من بود. به من لبخند زد و دسته گل رو به من داد.

سعی کردم خوشحال به نظر بیام. لبخند زدم و تشکر کردم.

همگی تو سالن نشسته بودن که آقای پارسا شروع به مقدمه چینی کرد.

-جناب ستوده، من همیشه از خدا می‌خواستم که همچین فرشته ای عروسم بشه.

-شما لطف دارید، کنیزتونه!

نیکی جون خطاب به بابا گفت:

-اختیار دارین، تاج سرمونه!

آقای پارسا ادامه داد.

-اگه شما موافق باشید مراسم عقد و عروسی این دو تا جوون رو یکی کنیم.

بابا به مامان نگاه کرد .

-از نظر ما هم اشکالی نداره فقط یکم زمان میخوایم برای کارها، خرید و چیدمان.
اینجور کارها هم که با خانمهاست.

-اگه امشب موافق باشید، الان که برج نُه هست ما هجده ماه دیگه که ولادت هم هست
مراسم رو بگیریم.

-انشاالله

!
نیکی جون با اجازهای گفت و از داخل کیفش جعبه‌ای رو بیرون کشید و انگشتر تک نگین
قشنگی رو توی دستم کرد.

همگی دست زدن و تبریک گفتند.

موقرانه تشکر کردم.

رادوین خوشحال بود و با عشق نگاهم میکرد؛ اما من از درون مثل کوهی بودم که داشت به انفجار میرسید.

…………

روزها پشت سر هم می‌گذشت، مامان بیشتر جهاز من رو خریده بود و حالا خونه رادوین بااثاثهای من پر شده بود.

صیغهمون رو فسخ کرده بودیم و هفته دیگه عروسی بود.

همه چیز داشت طبق نقشه پیش میرفت.

دیگه مشکلی نبود، همه ی کارهام رو کرده بودم و حتی بلیطم رو هم اوکی کرده بودم.

چمدون کوچیکی رو از قبل آماده کرده بودم و پشت ماشین قایم کرده بودم.

چیزی لازم نبود که با خودم ببرم. می‌دونستم با رفتنم باعث خجالت خانوادم میشم و نابودشون میکنم.

خودخواهی بود؛ اما من با زندگی و آبروی دو

خانواده، بازی خطرناکی رو شروع کرده بودم؛

اما پس خودم چی؟ مگه من حق زندگی

نداشتم؟ مگه من غرور نداشتم؟ چهقدر زجر

کشیدم! چهقدر زن دگیم دست مایه بازی
دیگران شد.

دو تا نامه یکی برای رادوین و یکی برای خانوادم نوشته بودم.

چه قدر دلم می‌خواست سرنوشت یه طور دیگه رقم میخورد و کاش اینجوری نمیشد!

با آلارم گوشیم از خواب پریدم. بی سر و صدا حاضر شدم و برای آخرین بار به اتاقم نگاه
کردم.

سوار ماشینم شدم و راه فرودگاه رو در پیش گرفتم. صدای آهنگ رو زیاد کردم.

آهنگ فرزاد فرزین بود با آهنگ شروع به خوندن کردم.

بمیرم من واسه عشق دوتامون

واسه تنهایی بیانتهامون

تو رفتی و غمت یک شبه آبم کرد

ببین دنیا منو بی تو جوابم کرد

تو رفتی حرف این مردم خرابم کرد

تو رفتی زندگیمون رفت.

یه عاشق زیر بارون رفت

دیدی آخر یکیمون رفتبمیرم بهتر از اینه

غمت مونده تو این سینه

تموم شهر غمگینه

کجایی؟

صدای هقهق گریه هام با آهنگ قاطی شده بود.

سرعتم بالا بود، خاطراتم از جلوی
چشم هام مثل یه فیلم رد میشد.

نمیتونم برم از خونه بیرون

نه از فکر تو دیونه بیرون

تو نیستی و هنوز اسمت عزیزه

رفیق قلبی که بی تو مریضه

همین تنهایی بیهمه چیزه

تو رفتی زندگی مون رفت.

یه عاشق زیر بارون رفت

دیدی آخر یکیمون رفت

کجایی؟

بمیرم بهتر از اینه

غمت مونده تو این سینه

تموم شهر غمگینه

کجایی؟

صدای ممتد بوق کامیون و برخورد ماشین با چیزی و سیاهی مطلق. …

……..

(رادوین)

وقتی که بهم زنگ زدن و گفتن روشا تصادف کرده نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم.

روشا بی جون و غرق خون روی تخت افتاده بود و دکترها دورش بودن.

ریحانه خانم مادر روشا روی صندلی نشسته بود و از شدت گریه رنگ به رو نداشت.

حالم خوب نبود. عشق من، همه ی زندگیم اونجا داشت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد.

پلیس، ماشین روشا رو توی جاده فرودگاه پیدا کرده بود. آخه روشا اونجا چیکار داشت!

خدا خدا می‌کردم که اشتباه فکر کرده باشم.

وقت برای این افکار زیاد بود، چیزی که الان بیشتر از همیشه اهمیت داشت خود روشا
بود.

اینکه حالش خوب بشه و چشم‌های نازش رو باز کنه و دوباره نگاهم کنه.

تا دیر وقت بیمارستان بودم. به اصرار مامان مجبور شدم به خونه برم.

سوار ماشینم شدم و راه خونه رو در پیش گرفتم. حالم خوب نبود، ماشین رو پارک کردم و
بی سر و صدا وارد خونه شدم.

رها روی پله‌ها نشسته بود و قرآن دستش بود. با دیدن من بلند شد.

-داداش، اومدی.

پاهام توان حرکت نداشت. دلم میخواست فریاد بکشم.

رها به سمتم اومد.

-رادوین، چرا حرف نمیزنی؟ روشا حالش چطوره؟

باصدای گرفتهای گفتم:

-فقط دعا کن رها، دعا کن.

از منی که کوهی از غرور بودم محال بود که بخوام اشک بریزم. بعد از مهشید هیچوقت
فکر نمیکردم هیچ دختری بتونه قلبم رو تا این حد بلرزونه.

-الهی فدات بشم داداشی، گریه کن خودت رو خالی کن روشا خوب میشه من دلم روشنه.

بیرمق از رها فاصله گرفتم.

_امیدوارم!

سرم حسابی درد میکرد. وارد اتاق خوابم شدم و روی تخت افتادم. تصویر روشا و
خندههاش، جلو چشمم بود.

روشا! تو با من و این دل چه کردی.

اونقدر زار زدم و با تصویر عشقم خیال بافی کردم که نفهمیدم کی از شدت خستگی
بیهوش شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
3 ماه قبل

زیبا بود😊👏🏻👌🏻 از رفتار پدر روشا اصلاً خوشم نیومد یعنی چی که کنیزتونه! دخترشو پیش همه کوچیک کرد😑 به این نوع گفتار میگن خودزنی، از رادوینم خوشم نمیاد این بشر چطور یهو عاشق شد ما نفهمیدیم…!!! امیدوارم فقط به‌خیر بگذره

Narges banoo
3 ماه قبل

آقا چیشد من نفهمیدم 😂
خواهرجان یه نفسی بده به مغزما همچی رو ریتم تند اتفاق افتاد😂
روشا اشتباه بزرگی کرد واقعا زبون که داشت میگفت من این آقا رو نمیخوام این خیلی اشتباهه میخواسته در بره :/
اونم وقتی پای خانوادت وسط باشه
آبرو خانواده آبرو خودش آبرو رادوان و خانوادش
دیگه روی برگشتن نداشت

Narges banoo
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

بابا این کیبورد میزنه رادوان🤣

Fateme
3 ماه قبل

وای روشااا
همه شون دارن اشتباه میکنن هم روشا که توضیح نمیخواد از رادوین و یه تنه به قاضی میره هم رادمان که انقد زود عاشق شده

لیلا ✍️
پاسخ به  Fateme
3 ماه قبل

رادمان کیه؟

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

رادوین
وای کیبورد عوضش کردهه😂

setareh
پاسخ به  Fateme
3 ماه قبل

موافقم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
3 ماه قبل

سلام خانم بالانی عزیز . من این رمانتون رو قبلا تو سایت دیگه ای دیدمش و خوندم. ‌ احساس میکنم که همون رمان هست فقط تغییرات ریزی رو روش انجام دادید درسته؟🥰

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

🙃🥰
خیالتون راحت . اسپویل نمیکنم

Narges banoo
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
3 ماه قبل

آقا من صبر ندارم ضحا خانوم کدوم سایت بود😂

سعید
سعید
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

جدی
کدوم سایت گذاشتی

camellia
camellia
3 ماه قبل

دستت درد نکنه خانم بالانی عزیزم.خوب وعالی قشنگ😍میگم خو نامه هه رو که رادوین بخونه ممکنه دیگه دوست رو نخواد🤔واینکه چرا معلوم نشد اون دختر با رادوین کی بود?! خوره مغزم شده!😞

camellia
camellia
پاسخ به  camellia
3 ماه قبل

روشا رو نخواد😔

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

نچ دلم برا رادوین سوختا🥲
بیا پسرم بیا بگلم باهم گریه کنیم بیا🥲🫂
خسته نباشی💙

Narges banoo
3 ماه قبل

چرا امروز ه رمانی تائید نمیشه؟🥲💔

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x