رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۵۵

4.5
(22)

نیم نگاهی به متین زوم شده روی لپتاپ انداختم و لب زدم:

– کور نکنی خودتو!

متین همانطور که میخ لپتاپ بود، جواب داد:

– کاوه؟
کشف کردم!

– ها؟

متین – یه شرکت داره که رئیسش خودشه اما یکی دیگه اداره میکنه

با تکیه دادن سرم به دیوار می پرسم:

– شرکت چیه؟

با پوزخندی می گوید:

– شرکت مدلینگ!

اطلاعات زیادی به ذهنم راه پیدا می کند!

از ستار بعید بود خودش را درگیر اینجور مسائل کند، قطعا شرکت یک پوشش بود برای کارهایش!

با تردید گفتم:

– مدلینگ؟

با چشمان ریز شده گفت:

– حس می کنم یه بوهایی از این شرکت میاد ولی ایده خوبیه!

با نگاه پرسشگرم ادامه می دهد:

– ببین اگه ما بخوایم نفوذ پیدا کنیم تو خونش قطعا لو می ریم اونقدی امن هست که دوتا جوجه هکر نرن توش
ولی شرکتشو میشه

– نرگس گفت از طریق دیگه

وسط حرفم می پرد و می توپد:

– نرگس و زهرمار!
همون بچه هفده ساله صدبرابر از تو بهتر مغزش کار میکنه!

اَه غلیظی می‌گوید و باز سرگرم لپتاپش می شود.

زبان روی لب می کشم و لب می زنم:

– خب باشه بگو بقیشو

متین – برو گمشو کوفتم بهت نمیگم

تکرار می کنم:

– گوش میدم دیگه بگو

با همان اخمش بدون نگاه کردن به من پاسخ می دهد:

– این شرکتش مدلینگه توام که قیافت بدک نیست میری مدلشون میشی اگه بتونی یه چیزی بفهمی ازشون هم به داداشت کمک کردی هم زمین زدیش

نگاهم را به سمت نور خورشید تابیده شده از پنجره سوق می دهم.

بیراه نمی گفت!

اینطور اگر سهیل از وجودم در ترکیه با خبر می شد کاری هم نمی توانست بکند.

– درخواست بده با همین هویت جدیدم

با لبخندی شناسنامه را از پاکت بر می دارد و به شرکت درخواست ارسال می‌کند.

باید سه روز صبر می کردیم تا جوابش برسد.

ا……………

متین تا آخرین لحظه نکاتی را گوشزد می کرد و تنها جمله ای بیش از هزار بار تکرارش کرد (اونجا رسیدیم آدم باش!) بود.

آیا من حیوان بودم؟

بی توجه به سخنرانی اش با اشاره ای به مجتمع رو به رویمان گفتم:

– فک کنم همین باشه!

محکم به شانه ام کوبید و غرید:

– داستان حسن کچل واست تعریف نکردم خراب نکنی!
همینه بریم

از پله های سنگی سیاهش بالا رفتیم و اول وارد یک سالن تقریبا دایره شکل شدیم.

خیلی شلوغ بود!

آسانسور دائماً پر و خالی می شد برای همین، از پله ها به طبقه دوم رسیدیم.

یک دور چرت و پرت هایی که حفظ کرده بودم را با خودم مرور کردم.

متین ایستاد و رو به من آرام گفت:

– فامیلش دنیزه یادت نره!

سری تکان دادم و به سمت در رفتم.

متین – کاوه!

به عقب چرخیدم که دستانش را از حالت دست به سینه درآورد و به ران پایش کوبید.

الان باید حتما رسمی وارد می شدم؟
خسته شده بودم دیگر مگر تست بازیگری بود؟!

ناچار دستانم را از سینه جدا کردم و در زدم.
با شنیدن بفرمایید، لبخند مصنوعی روی لب کاشتم و وارد اتاقش شدم.

چرا همه چیز در این شرکت سیاه بود؟
افسردگی نمی گرفتند؟

سرم را آرام تکان دادم و به فارسی سلام دادم.

انگار فارسی بلد بود که با هیجان گفت:

– تو ایرانی؟

جواب دادم:

– پدر ترکی مادر ایرانی

روی صندلی اش نشست و با دست اشاره ای به مبل های مشکی مخمل مقابل میزش کرد.

بعد از نشستنم ادامه داد:

– عالی خیلی خوب چهره زیبا !

لبخندم را پررنگ کردم تا مثلا فکر کند ذوق زده شدم.

دنیز – عکس زیاد فرستاده بودید باید بگم از عکس ها خیلی خیلی خوشگل تر هستید!

– ممنون لطف دارید

دنیز – انگار صدای خوبی هم داری!

اگر به متین شک داشتم به احتمال خیلی زیادی فکر می کردم مرا به شرکت خواستگار یابی آورده!

با کمال متانت پرسیدم:

– برای مدلینگ مدارکم رو فرستادم چیز دیگه ای نیاز نیست؟

با چک کردن درخواستم جواب داد:

– همه چیز عالی فقط قد و وزن

بقیه جمله را نمی توانست ادامه بدهد برای همین پیش دستی کردم:

– کجا باید برم؟

خندید و گفت:

– هنوز نه باید به سوالاتی جواب بدید

دوباره به پشتی مبل تکیه دادم.
آخ خدا لعنتت نکند متین که مرا گرفتار این پیر خرفت وراج کردی!

سوال اول را پرسید:

– جناب علی بولات چطور با شرکت ما آشنا شدید؟

حقیقت را گفتم.

– من راستش دوستم شرکت رو بهم معرفی کرد

مشکوک پرسید:

– چرا دوستتون نیومده؟

به تو چه!

محترمانه پاسخ دادم:

_ کار داشتن

دوباره سوال کرد:

– ببخشید می پرسم خانواده اتون در قید حیات هستند؟

با چهره ای که مثلا از یادآوری آن خاطره ناراحت شدم، گفتم:

– بله در سقوط هواپیما متاسفانه از بین رفتن

سری تکان داد و گفت:

– واقعاً متاسفم

بعد که حس کنجکاوی اش کامل تخلیه شد، از پشت میز بلند شد و باهم از اتاقش خارج شدیم.

متین هنوز با فاصله در در ایستاده بود و نامحسوس زیر نظر داشت.

داخل اتاقی شدیم که مرد مسنی مثل دنیز با گوشی اش مشغول بود.
برخلاف دنیز که پوست سفید و چشم و ابرو مشکی بود، او کلا پوستش تیره و واضح بود آن موهای طلایی اش رنگ شده است.

هیکلش جوری بود که حدس می زدم آفریقایی باشد!

به همان زبان ترکی چیزهایی گفت که من هیچی نفهمیدم و در آخر اشاره ای به تخت کرد.

دراز نکشیدم فقط روی تخت نشستم که خودش شانه ام را با قدرت بدنی زیادش به تخت چسباند.

الان تمام آثار قمه کشی و چاقو کشی و شکستگی استخوان هایم را در می آورد!

رو به دنیز چیزهایی زمزمه کرد.

نگاه جستجوگر‌ دنیز پس از لحظاتی صاف در چشمانم دوخته شد.

با فاصله گرفتن مرد، از روی تخت بلند شدم.

دنیز در حینی که داشتم سر و وضعم را مرتب می کردم پرسید:

– فوتبالیست بودی؟

با تعجب خیره اش شدم و لب زدم:

– نه…چطور مگه؟

دنیز – ساق پات خیلی آسیب دیده!

طبق های حرف های متین آهانی گفتم و ادامه دادم:

– من بچه بودم چون شر بودم و خونمون طبقه سوم بود از پله ها زیاد افتادم

سریع بحث را به طرف دیگری کشیدم:

– من می تونم برم خونه؟

هول زده گفت:

– نه نه نه هنوز یک آزمایش دیگم داری که باید بریم طبقه منفی یک

بعد از گرفتن برگه ای از همان مرد که فهمیدم اسمش آلپ است با آسانسور به طبقه منفی یک رفتیم.

عده زیادی از پسرها و دخترها پشت سرهم راه می رفتند و خانومی با آرایش غلیظ و لباسی قرمز که فقط از شانه تا وسط ران پایش بود، آنها را با لذت تماشا می کرد.

دنیز رو به من لب زد:

– اون خانوم رئیسمون هستن

این عفریته که اینجا بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
نویسنده
1 ماه قبل

وای با خوندن این پارت دلشوره گرفتم😟🤒 حسم میگه کاوه هر چی جلوتر میره وارد باتلاق میشه🙁 اما خیلی خوب داری شخصیت‌ها رو شکل میدی. کاوه داره وارد دنیای بزرگتری میشه و چقدر از قبل پخته‌تر شده!😄

لیلا ✍️
نویسنده
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

برات فرستادم توی مکالمه

Batool
Batool
1 ماه قبل

اوهو دلهره گرفتم وای خدای من چه شرکتیه میگم نرگس تو چرا شرکتات وسازمانت وحشت به دل آدم میندازن ولی این دو ورجک چه عاقل وپخته تر شدن آفرین بهشون متین چقدر باحاله🤪

𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

فقد مونده بود مدلینگ شه😐نرگسی کاری دس کاوه بدی خودم زمینه قتلتو میچینمااا😐🔪😂😂
بابا بچم تازه از زندان اومدع بزا نفس بکشه خو☹️خسته نباشی نرگسیی❤❤عالیی عالیی

آلباتروس
1 ماه قبل

آیا من حیوان هستم؟
نه عزیزدلم تو قطعا یک انسانی که با پای خودت رفتی تو دهن شیر

یه بوهایی میاد همه چی مشکوکه🤨🤔🤔

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x