رمان آتش

رمان آتش پارت 33

4.6
(28)

از اون حالت گیجی با سوالم کم کم بیرون آمد..

– هردوشون دانشجوی نخبه ی شریف بودن.. مخ ریاضیات.. بابام دو سال زود تر از مامانم وارد دانشگاه شده بود.. یه کلاس مشترک داشتن.. اونجا کل میندازن که کدومشون میتونه یه مساله سخت که استادشون داده رو حل کنه.. منو سامی هم یه جورایی نتیجه حل اون مساله ایم..

داشتم پدر مادرش را در دانشگاه و در حال کل کل تصور میکردم که گف: مامان بابای تو چی؟؟

+ پسر عمو دختر عمو بودن.. از بچگی عاشق و شیفته ی هم بودن.. با اینکه بابای بابا بزرگم مخالف بود انقدر زود ازدواج کنن ولی وقتی مامانم هیجده سالش بود و بابام بیست و دو ازدواج کردند..

با لحنی که توش شیطنتی عجیب موج میزد گف: پس بگو چرا تو عقب افتاده ای..حاصل ازدواج فامیلی هستی..

چشمام کمی گرد شد و با تعجب بهش خیره شدم.. چشماش برق شیطنت داشت.. برقی که بشدت دوست داشتنی بود..

+ الان گفتی من عقب افتاده ام؟؟!!

– آره دیگه.. ببین.. حتی الانم داره خنگ بازی در میاری..

خیز برداشتم و نفس سریع تر از من پاشد و شروع به دویدن کرد.. منم دنبالش..

توی دشتی که رنگ و بوی پاییز گرفته بود من داشتم دنبال دختری خاص و زیبا که موهای صاف و خوش رنگش رو پشت سرش رها کرده بود میدویدم..

قطعا اگر کسی روزی به من میگفت اینکار رو میکنی به او میخندیدم.. من.. مسیح راد منش.. آدم مغروری نبودم.. اما تمام زن های زندگی ام در مادرم و سه خواهرم خلاصه میشد.. و حالا احساس میکنم تعدادشان به تعداد انگشتان یک دست رسیده..

*****

# آترا

نمیتونم اون روز رویایی رو فراموش کنم.. اسب سواری با مسیح و بردنش به پاتوق من وسامی.. نشان دادن موهایم به او.. لذت بردن از تعجب درون چشمانش.. گپ زدن.. دنبال کردن یکدیگر.. من امروز صبح پیش از حد نفس بودم..

و حال که غروب دلگیر جمعه سر رسیده است درون اتاق سامیار و روی تختش نشسته ام.. نمیدونم بقیه کجان.. وقتی با کلی شوخی و خنده از رودخانه برگشتیم با وجود اینکه وقت ناهار بود بلافاصله به اتاق رفتم و از خستگی بیهوش شدم.. وقتی یه ساعت پیش بیدار شدم کسی در ویلا نبود یا اگر بود در اتاقش بود..
نمیدونم چه چیزی منو کشیده بود به اتاق سامیار.. همیشه در زندگی ام به کسی جز بابا و سامی تکیه نکردم.. درسته سه قلو ها و کارن همیشه مثل برادرم بودن و حمایتم کردن اما هیچ کدامشان مثل سامی و بابا و برایم کوه نبود که بشه تکیه کرد..

و حالا احساس عجیبیب داشتم.. حس میکردم مسیح هم در کوه بودن با سامی برابری میکند.. اما مشکلی وجود داشت.. مسیح برایم مثل سامی یک برادر نبود.. مسیح متفاوت بود.. حسم به او متفاوت بود.. غیر قابل درک بود..

صدایی که از بیرون آمد فکر من را از احساسم نسبت به مسیح خارح کرد..

در اتاق سامی را باز کردم و با کمی گردن کشیدن مسیح را دیدم که پشت به من روی مبل نشسته و تلفن حرف میرند..

– نه داداش.. فعلا سرم شلوغه فرصت شیراز اومدند ندارم..
*……..
– مهدی جون هر کی دوس داری یه جوری مامان رو راضی کن بیخیال مهمونی دادن بشه..حوصله این فامیلاش رو ندارم..
*……
– آره بابا اصلن من منزوی و گوشه گیر.. بهش بگو مسیح گفت اگه حلما باشه من نمیام.. اینو تاکید کن..
*……
– حالا خودش انتخاب کنه شب یلدا با پسرش باشه یا با برادر زاده عتیقه اش..

شنیدن واژه شب یلدا حالم رو دگرگون کرد.. شب یلدا.. قاتل خانواده ام..
میشنیدم صداشون رو.. صدای جیغ های خودم.. صدای جیغ های خاله هام.. صدای جیغ های مامانم.. حس میکردم دستای سامی رو که با وجود ناباوریش منو محکم گرفته بود.. اگه نگرفته بود که خودمم خودم رو پرت میکردم تو آتیش..
بوی دود.. بویی که همیشه دوستش داشتم و یه شبه ازش متنفر شدم.. بوی..
زانوهام سست شد و کنار دیوار سُر خوردم و نشستم رو زمین..
دستم رو تو جیب شلوارم کردم و به سختی اسپریم رو در اوردم.. مسیح که تازه تلفنش تموم شده بود با شنیدن صدای پاف اسپریم به سمتم برگشت.. نمیدونم چهره ام چقدر داغون بود که مسیح بلافاصله بلند شد و اومد جلو پام نشست رو زمین و گفت : چی شدی آترا؟؟ خوبی؟؟

خوب؟؟ چند وقت بود خوب نبودم؟؟ یه سال؟؟ دو سال؟؟ یا از همون شب یلدای کذایی؟؟
تنفسم که منظم شد به شکلات های دور مردمکش خیره شدم..

ناخود اگاه گفتم: مامانم سخت پسند بود.. هر لباسی رو نمیپوشید.. هر غذایی رو نمیخورد.. هر جایی نمیرفت.. سلایقش خاص بود.. خاص و کمی عجیب.. انقدر عجیب که همیشه سوژه خاله هام بود.. شکلات دوست نداشت.. یه سال دایی ام برای کارش رفته بود ترکیه و از اونجا یه سری شکلات اورد.. مامانم فقط به اصرار داییم خورد عاشقش شد.. شکلاتا رو از جلو دست منو سامی برداشت و ما محبور بودیم قایمکی بریم سر وقتش.. چشای تو مث اون شکلاتاست.. رنگشون.. حسی که به آدم میده.. اگه بود عاشق چشات میشد..

شاید فهمید که خیلی حالم بده و برای همین به لبخند گرمی اکتفا کرد..

چقدر خوب بود که سکوت کرده بود.. چقدر خوب بود که سوال پیچم نمیکرد.. کلا چقدر مسیح خوب بود..

سکوت کرد و باآرامش نگاهم کرد.. شاید که نه حتما و قطعا به خاطر آرامش چشمانش بود که حال دلم انقدر خوب شد..
دوست داشتم ساعت ها به همین شکل بنشینم و باخیره شدن به شکلات های گرمش همه چیز را فراموش کنم اما حیف که صدای جیغ های آرام نشان دهنده پایان این آرامش بود..

****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mah
mah
10 ماه قبل

برای خانواده آترا چه اتفاقی افتاده؟؟ چه جوری مردن؟؟؟

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x