رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت سی و یکم

3.8
(12)

عینک آفتابیش را از روی چشمانش سمت سرش سر داد و به خانه مقابلش چشم دوخت.
نفسی از هوای پاک روستا گرفت و طرف خانه رفت.
میان راه صدای آشنای نسیم توجه‌اش را جلب کرد.
لبخندی از فرط دلتنگی روی لب‌هایش نشست.
راهش را از جلوی در به سمت چپ منحرف کرد.
زمین کاملاً دیوارکش نشده بود و تقریباً وسعت زیادی از حیاط آزاد بود.
صدا را دنبال کرد.
در حد یک زمزمه بود و گوش‌هایش برای شنیدن آن نجوا به مانند تشنه‌ای جستجو می‌کرد.
تا نصف ساقش داخل برف فرو می‌رفت.
خود را به صدا که از داخل گاراژ بلند میشد، رساند.
زمستان‌ها گوسفندها را به داخل گاراژ می‌بردند.
خیلی وقت بود که استفاده دیگری از گاراژ نمیشد.
با هر گامش صدا واضح‌تر به گوشش می‌رسید.
می‌دانست نسیمش این وقت صبح مشغول چه کاریست.
لابد باز حوصله‌اش سر رفته بود و با گاو و گوسفندها حرف میزد.
در خانه که هم‌صحبتش یا او بود یا رقیه، اگر هیچ کدامشان نبودند دست به دامن گل‌ها میشد.
این دختر روحیه لطیفی داشت.
در درگاه گاراژ ایستاد.
او را دید.
آن هم با لباس‌های محلی که می‌دانست چه‌قدر از آن‌ها نفرت دارد و ظاهرش نشان می‌داد دوباره حرف عمه به کرسی نشسته بود.
پشت به او روی پنجه‌هایش نشسته بود و دستانش را روی زانوهایش گذاشته، چانه‌اش را به دست‌هایش تکیه داده بود.
مخاطبش بزغاله نوزاد بود.
– پس کی قراره را بیوفتی؟ سه روزه به دنیا اومدی؛ اما هنوز نمی‌تونی راه بری… هی تنبل خان باید راه بری، می‌فهمی؟ وگرنه ممکنه بمیری‌ها.
با دستش مشغول نوازش بزغاله بود.
همتا با لبخندی کج و بغضی گیر کرده در گلو به نسیم و حرکاتش خیره بود.
چشمانش می‌رفتند که خیس شوند.
به سختی لبخندش را حفظ داشت.
نسیم نفسش را صدادار رها کرد و ایستاد.
دستی به دامن بلندش کشید و چرخید که با دیدن همتا یکه خورد.
لبخند همتا از دیدن آن چشمان سیاه و گرد عمیق‌تر شد.
نفسی گرفت و آرام گفت:
– دلتنگت شدم.
پلک نسیم پرید.
دماغش را بالا کشید.
همیشه اول آب بینیش شل میشد بعد چشمانش شروع به باریدن می‌کرد.
چند بار بینیش را بالا کشید.
همتا با همان لبخند وارد گاراژ شد و فاصله‌شان را به حداقل رساند.
مقابلش ایستاد و با بغض گفت:
– خیلی دلم برات تنگ شده بود.
چشمان پر نسیم بالاخره خالی شدند.
قطره اشکی روی گونه سرخ از سرمایش چکید.
چانه لرزانش صدایش را هم به بازی گرفته بود.
– آبجی!
بغض او بزرگ‌تر بود یا همتا؟
شاید هم از هر دو.
همتا به یک‌باره در آغوشش گرفت.
تکه جانش را در آغوش گرفت و محکم فشرد.
خواهرش بود و نیمه جانش.
یا نه، تمام جانش بود و والسلام.
نمی‌دانست چگونه این همه مدت را بدون او سر کرده.
چه‌طور طاقت آورد؟
عطر تنش را به مشام کشید.
بوی روستا را می‌داد.
قطرات اشکش روسری گل‌دار نسیم را خیس کردند؛ اما رهایش نمی‌کرد.
آن نیمه جان هم او را محکم به خود می‌فشرد.
نسیم هق‌هقش را آزاد داشت و همتا؛ ولی تنها قطره‌قطره خالی میشد؛ اما بغضش نه… قطره‌قطره سکوت میشد.
چندی بعد از هم فاصله گرفتند.
همتا با تک‌خند بال روسری نسیم را گرفت و به مانند توپی جمعش کرد سپس آرام اشک‌های صورتش را پاک کرد و با صدای بغض‌دار و لرزانش گفت:
– شبیه خاله سوسکه شدی.
شوخیش هم دلخوری نگاه نسیم را نگرفت.
آهی کشید و گفت:
– روز به روز داری بیشتر به مامان می‌ریا… قشنگ‌تر، خانوم‌تر. نمیگی حسودیم میشه؟
نسیم همچنان ساکت بود؛ ولی چشمانش نه… می‌باریدند که می‌باریدند.
چند وقت بود که همدیگر را ندیده بودند؟ نیمه‌ی جان‌ها از هم دور بودند؟
نسیم دماغش را بالا کشید.
این نیمه جان چرا نگاه می‌گرفت؟
می‌دانست خواهرش در این مدت چه کشیده؟
که از فردایش مطمئن نیست که آمده بود روستا؟
که شاید این آخرین دیدارشان میشد؟
نمی‌دانست که اگر می‌دانست این‌گونه دلخور رفتار نمی‌کرد.
نسیم با پشت دست‌هایش سریع اشک‌هایش را پاک کرد و نیم نگاهی حواله همتا کرد.
– هنوز سر صبحه، حتماً صبحانه نخوردی.
دلخور بود و باز هم نگران.
خواهر بود دیگر.
همتا در جوابش سرش را به چپ و راست تکان داد که نسیم گوشه‌ای از دامنش را گرفت و سمت خروجی رفت.
همتا با مکث به دنبالش قدم برداشت.
نسیم تندتر قدم برمی‌داشت تا آمدن همتا را به عمه خبر دهد.
که از ذوق او می‌دانست؟
مادرش آمده بود.
پدرش آمده بود.
اصلاً تمامش آمده بود.
حق داشت که نبودش دلخورش کند؟
صدای ماشین که شنیده شد، باعث شد همتا صبر کند؛ ولی نسیم بی توجه داشت به سمت خانه می‌رفت.
اصلاً مگر حواسی برایش مانده بود؟
خواهرش آمده بود!
همتا وحشت زده صدا را دنبال کرد.
نمی‌دانست چرا احساسش خوب نیست.
بالاخره ماشین از پشت خانه بیرون شد و هم زمان با این‌که داشت جاده خاکی و برفی را طی می‌کرد، ناگهان مردی با صورتی پوشیده از شیشه سمت شاگرد بیرون شد و با اسلحه بزرگ دستش نسیم را نشانه گرفت.
نسیم هنوز متوجه آن ماشین نشده بود و سمت در می‌رفت.
همتا با چشمانی گرد و نفسی حبس شده دستش را سمت نسیم که بیش از ده قدم با او فاصله گرفته بود، دراز کرد.
گویا قدرت تکلمش را از دست داده بود که فقط نگاهش روی نسیم و آن مرد در گردش بود.
تمام این صحنه تنها به هفت ثانیه کشید و صدای بلند شلیک صحنه آرام این سکانس را تمام کرد.
ماشین سرعت گرفت و همتا ماند.
ماشین رفت و همتا ماند.
کوچه خالی شد و همتا ماند.
نسیم با دهانی باز کمی سرش را سمت سینه‌اش خم کرد و با دیدن خون روی سینه‌اش تازه درد را در جای‌جای بدنش حس کرد.
این‌که دیگر نمی‌توانست نفس بکشد.
چند گلوله به سمتش شلیک شد؟
یکی؟ یا نه، دو تا؟
سه تا!
روی زانوهایش که سقوط کرد، همتا به خودش آمد.
جیغ بلندی کشید و به سمتش دوید که کوله‌اش از روی شانه‌اش سر خورد و پایین افتاد.
کسی در آن وقت صبح و آن سرمای استخوان‌سوز به چشم نمی‌خورد.
کسی نبود که به حال اسف‌بار همتا رسیدگی کند.
و همتا بود و دست‌هایی آغشته به خون نیمه‌ جانش.
همتا با گریه و بهت سعی داشت نسیم را هشیار نگه‌ دارد؛ اما نسیم با نفسی که می‌رفت و نمی‌آمد، خون بالا می‌آورد و صدایش خفه میشد.
همتا دستش را روی سینه خونیش گذاشت.
اصلاً نمی‌دانست کدام زخم را ببندد.
لعنت به اشک‌هایی که داشتند کورش می‌کردند.
نمی‌توانست خواهرش را درست ببیند.
– نسیم؟ نسیم، آبجی دووم بیار. تو رو خدا دووم بیار.
به اطراف نگاه کرد.
هیچ کس نبود، هیچ کس!
یعنی حتی صدای شلیک را هم نشنیدند؟
نسیم تکان محکمی خورد.
جان که نمی‌داد؟
اگر می‌رفت بدون نیمه جانش چه می‌کرد؟
تنها بهانه زندگیش می‌رفت چه می‌کرد؟
بلند فریاد زد.
فریادی گوش‌خراش.
فریادی دردناک.
– عمه؟ عمه؟… تو رو خدا یکی به اورژانس زنگ بزنه.
درمانده بود و نمی‌دانست تا آمدن اورژانس این عزیز کرده دوام نمی‌آورد.
نسیم مچ دستش را محکم فشرد که سرش را به چپ و راست تکان داد و ملتمس گفت:
– دووم بیار، همه چی حل میشه. نسیمم؟ نسیم جان؟ به خاطر آبجی. تو دیگه نرو، نسیم؟ نسیم؟!
نسیم دوباره داشت خون بالا می‌آورد.
چرا همتا احساس می‌کرد زندگیش است که قی می‌شود؟
نسیم خون بالا می‌آورد و زندگی همتا بود که قی میشد.
دوباره جیغ زد.
– ای خدا! کسی نیست؟ یکی زنگ بزنه، آبجیم داره می‌میره. تو رو خدا زنگ بزنین… عمه؟!
و به در خانه چشم دوخت که هنوز بسته بود.
دری که قرار بود توسط نسیمش باز شود، هنوز بسته بود.
پس بقیه کجا بودند؟
خواهرکش داشت جلویش پرپر میشد، بقیه کجا بودند؟
تکان خوردن‌های نسیم کمتر شد.
فشار مشتش به دور مچش کمتر شد.
پلک‌هایش سنگین شد.
او که ترکش نمی‌کرد؟
نه، محال بود.
نسیم تنها خواهرش نبود که.
بچه‌اش بود، زندگیش بود.
بهت زده و ناباور به لپ نسیم که از بالا آوردنش خونی شده بود، سیلی زد.
چرا چشمانش را باز نمی‌کرد؟
بازی بود؟
داشت شوخی می‌کرد دیگر؟
دوباره سیلی زد.
دلش نمی‌آمد محکم سیلی بزند.
آخر دردش می‌گرفت.
خواهرکش لطیف بود.
– نسیم؟
صدایش این‌بار فریاد نداشت، تنها صدا بود و بس.
– آبجی؟
– … .
– نسیمم؟ آبجی؟ چرا چشم‌هات رو بستی؟… نسیم؟ ببین آبجیت اومده، منِ بی معرفت.
قطره‌های اشکش برای چه می‌چکیدند؟
اتفاقی نیوفتاده بود که.
خواهرش خوابش می‌آمد.
دلش چرا داشت شلوغش می‌کرد؟
گلویش چرا تنگ شده بود؟
از بغضش که نبود؟
نیشخندی زد و گفت:
– چرا بوی پشگل گرفتی؟ هان؟
جوابی نشنید.
نسیم غرغر نکرد.
برایش چشم غره نرفت.
نسیمش خاموش شده بود.
با درد به اطراف نگاه کرد.
هنوز هم نبودند.
خواهرش را در آغوش گرفت.
سردش بود.
حال سرما را احساس می‌کرد.
این زمستانش چه سرد شده بود.
دیگر نمی‌خواست.
آمدن کسی را نمی‌خواست.
– نسیمم تو هم رفتی؟ آره؟ رفتی؟
ماتم زده به مقابلش خیره بود و خواهرش محکم در آغوشش اسیر.
صدایش حال صدا هم نبود؛ درد بود، درد.
♡ درد من بغض می‌خواهد و بوسه‌ای که آن را کن‌فیکون کند. پناه می‌خواهد. آیا کسی هست؟ ♡
– خانوم حالتون خوبه؟ خانوم؟
گیج و منگ سرش را سمت خانم جوان مقابلش چرخاند.
تازه داشت صدای ماشین و موتورها را می شنید.
صدای بوق و همهمه مردم را.
ماتم زده به ترمینال نگاه کرد.
کوله‌اش هنوز روی شانه‌اش بود!
– خانوم؟
از صدای دوباره‌اش چند بار پلک زد و با احساس خیسی روی لپ‌هایش دست‌هایش را روی صورتش کشید.
خیس شدند!
– حالتون خوبه؟
یعنی تمام آن اتفاقات را ذهن معیوبش درو کرده بود؟
سست شد و دست‌هایش را به سرش گرفت.
همه چیز پوچ بود؟
تک‌تک آن صحنه‌ها؟
به یک‌باره زانوهایش از فرمان افتاد و سقوط کرد که زن وحشت زده کنارش روی پنجه‌هایش نشست و از بازو او را گرفت.
با وجود دیدن حال ناخوشش دوباره پرسید.
– حالتون خوبه؟
همتا؛ اما نه چیزی می‌شنید، نه می‌خواست که بشنود.
همه چیز پوچ بود؟
زن رو به دختر هفت ساله‌اش تندی گفت:
– سریع برو یک آب‌میوه بگیر، بدو.
دوباره رو به همتا شد و گفت:
– می‌خواین ببرمتون بیمارستان؟
چه در رویایش همه جا خلوت بود و این‌جا؛ ولی جا برای نفس کشیدن پیدا نمیشد.
با تمام این‌ها باز هم چیزی نمی‌شنید.
خدا را شکر که همه چیز پوچ بود!
فرزین حیرت زده چشم از لپ‌تاپ گرفت.
باور نمی‌کرد.
شاهین و آن کار؟!
گویا کفتار پیر هنوز دلش مانند جوانیش پر هوس بود و سیری نداشت.
– نه بابا؟
نفسی گرفت و دوباره به حرف آمد.
– پس داییمون تو این کاره؟
نیشخندی زد و نگاهش را به لپ‌تاپ داد.
فیلمی از جلسه‌ای که صورت گرفته بود، نشان می‌داد.
فیلمی که دوربین لنز چشم‌های بامداد و آرکا گرفته بود.
پس شادان چنین شخصی بود؟
اجناسی که در موردشان حرف میزد، انسان بودند؟ دختر؟!
بامداد با آرامش گفت:
– شاهین اصلاً عوض نشده.
فرزین با تلخی گفت:
– آره… یک لاشخور هیچ وقت عوض نمیشه، همیشه پی لاشه‌هاست.
– اما این یکی لاشخور زودتر طعمه رو پیدا می‌کنه.
فرزین خیره به زمین لب زد.
– درسته.
مهسا با این‌که در ترکیه شاهد آن فیلم بود، فهمیده بود بین آن هشت نفر که سه نفرشان شامل شاهین، پسرش شهاب و شادان بود، چه گذشته و چه حرف‌هایی رد و بدل شده، با این حال باز هم با پخش شدن فیلم عصبی شد.
خب بحث ساده‌ای نبود.
آن به اصطلاح آدم‌ها دور هم جمع شده بودند و طوری در مورد قاچاق دخترها صحبت می‌کردند گویی داشتند برای یک عروسک دست دوم قیمت‌گذاری می‌کردند.
تف به غیرت زنانه شادان که رحم به هم‌جنس‌هایش نداشت.
تف به چنین حیوان صفت‌هایی.
کاش می‌توانست او را بگیرد و زنده‌زنده بسوزاندش.
الحق که آتش جهنم سزاوارش بود.
روی دسته کاناپه‌ای که سجاد رویش جای داشت، نشسته بود.
با خشم خطاب به فرزین گفت:
– حالا برنامه چیه؟
فرزین با چهره‌ای متفکر تکرار کرد.
– برنامه؟
با پوزخند سرش را بالا آورد و رو بهشان گفت:
– برنامه چیه بچه‌ها؟
مهسا عصبی غرید.
– الآن وقت مسخره‌بازی نیست فرزین.
فرزین در سکوت نگاهش کرد که طاقت نیاورد و بلند شد.
خطاب به همه‌شان صدایش را بالا برد.
– واسه چی گرفتین نشِستین؟ مگه قرار نبود بفهمیم شادان کیه؟ خب معلوم شده. معلوم شده چه شیاد و کافریه که… .
بغض صدایش را برید و با چشمانی به اشک نشسته سریع از جمع فاصله گرفت.
بامداد خیره به جای خالی مهسا لب زد.
– برای سنش خوب نبود.
حبیب با جدیت پرسید.
– نقشه‌ات چیه فرزین؟
– نقشه‌ام؟
پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
نفسش را رها کرد و سرش را بالا آورد.
لب زد.
– چرا یک بار هم که شده به خودتون زحمت نمی‌دین فکر کنین.
عصبی صدایش را بالا برد.
– آخه توقع دارین الآن من چی بگم؟
سوال آرکا آتشش زد.
– جا زدی؟
فرزین تک‌خند بلندی زد و به یک‌باره جدی شد.
– اشتباه کردی… فرزین هیچ‌وقت جا نمی‌زنه!
آرکا در سکوت خیره‌اش ماند که نفسش را پر فشار خارج کرد و تکیه‌اش را به کاناپه داد.
به موهایش چنگ زد و آن‌ها را به عقب راند.
پنجه‌اش همچنان لای موهایش بود.
رو به افق لب زد.
– اولویت اولم شاهینه… بابام مرد، حقش بود؛ اما مادرم… .
چشمانش را عصبی بست.
با خشمی که باعث شد نیشخند بزند، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
– نه، مرگ حق اون نبود.
بین پلک‌هایش را باز کرد و گفت:
– شاهین ازم استفاده کرد تا مادرم رو قربانی کنه.
نگاهش تیره شده بود.
مجهول زندگیش گره می‌خورد به همان مادر.
نگاهش را بالا آورد و رو به آرکا گفت:
– اولویتم شاهینه پس… می‌ریم واسه سکانس بعدی! می‌خوام جوری زمینش بزنم که دیگه بلند نشه.
دوباره نیشخند زد و سمت پله‌هایی که او را به پشت بام می‌رساند، رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی
اولین نفر🙃
قشنگ بود

لیلا ✍️
4 ماه قبل

خدای من به قدری قشنگ نوشته بودی که واقعاً تو دل داستان بودم اون قسمتی که همتا داست کابوس می‌دید با خودم فکر کردم واقعیه خیلی تلخ بود انقدر خوب به تصویر کشیده بودی که حتی نتونستم ادامه بدم می‌ترسیدم واقعاً نسیم مرده باشه😥 مرحبا به این قلم حرف نداری دختر لیاقتت بیشتر از ایناست👌🏻👑

لیلا ✍️
4 ماه قبل

خدای من به قدری قشنگ نوشته بودی که واقعاً تو دل داستان بودم اون قسمتی که همتا داست کابوس می‌دید با خودم فکر کردم واقعیه خیلی تلخ بود انقدر خوب به تصویر کشیده بودی که حتی نتونستم ادامه بدم می‌ترسیدم واقعاً نسیم مرده باشه😥 مرحبا به این قلم حرف نداری دختر لیاقتت بیشتر از ایناست✨👌🏻👑

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

کامنتم دو تا اومده تکراری😂

Fateme
4 ماه قبل

من اشکم داشت می‌ریخت که گفتی خواب بودهههه
خیلی قشنگ واقعا خیلی

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  Fateme
4 ماه قبل

😂😂😂
اذیت کردن دوس می‌دارم🤓

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x