رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۳۰

4.6
(38)

کلا مشکل خودمو فراموش کرده بودم
اتوسا با خواهرم واسم هیچ فرقی نداشت.

باورم نشد وقتی سروش گفت نامزدش زدتش
جیگرم بد جور واسش میسوخت.

_کمند لطفا بزار یکم تنها باشم میخوام دوش بگیرم حالم سر جاش بیاد یکم بعدش میام باهاتون حرف میزنم.

_باشه عزیزم من همین بیرونم هر چی خواستی صدام کن.

از در که رفتم بیرون با آراد رو به رو شدم که با قیافه ی ناراحت میخواست بره پیش آتوسا
دستمو روی سینش گذاشتم و جلوشو گرفتم
یه نگاه به دستام انداخت و یه نگاه به صورت گرفته ام.

_نه آراد لطفا….

اون الان نیاز داره یکم تنها باشه گفتش بهتر شد میاد باهامون حرف میزنه بهش زمان بده.

یهو مامان آراد سرشو گرفت و داشت زمین میخورد.
به کبری خانم گفتم فوری رفت واسش آب قند آورد بابای آراد نشوندش روی مبل و سعی کرد چند قلپ از لیوان و به زنش
بده تا حالش جا بیاد.

_ااای خووودا این چه مصیبتی بود سرمون آوردی اخ….

این از زندگی پسرم.

اونم از دخترم.

همه ی این بلاها چرا باید سر ما بیاد
آقا یادت میاد تا به الان دست بلند کرده باشی روی این دختر!؟

خدا خیر بده این پسرو حقشو گذاشت کف دستش دلم خنگ شد.

مگه نگفتی پسره رو میشناسی!
گفتی بهش اعتماد داری
گفتی یا نگفتی!!!؟؟
_خانم آروم باش خواهش میکنم.

فکر میکنی من ناراحت نیستم!؟
بزارید اول یکم هممون آروم بشیم ببینیم باید چه خاکی سر این زندگی و مشکلاتمون بریزیم!؟
کبری خانم بی زحمت چند تا قهوه بیار.

_چشم آقا الساعه.

زندگیمون بدجور بهم پیچیده بود
.یکم که همه آروم گرفتن منم رفتم توی اتاق تا آمار سروش و از سارا بگیرم.

_الو سارا!؟خوبی!؟داداشت چطوره!؟

_خوبه نگران نباش بردمش پیش دکتر نگاش کرد فقط یه بخیه ی کوچیک روی پیشونیش زد گفت مشکل حادی نداره برای اطمینان از سرش عکسم انداخت خوب بود شکر خدا.

_وای خداروشکر که خوبه.

_ببین کمند…

_جان!؟

_سروش واسم تعریف کرد چیشده بوده.

_خب!؟؟؟

_این پسره نامزد آتوسا.

انگار سروش که میرسه نزدیکای عمارت اومده بوده دنبال من.
میبینه توی کوچه دارن دعوا میکنن و پسره واسش خط و نشون میکشه.
آتوساام داشته گریه میکرده و با ناراحتی جوابشو میداده.

نزدیک تر که میشه سروس میشنوه پسره سرش داد میکشه و شروع میکنه سیلی زدن تو سر و کله ی آتوسا.

_ههیییییییی…

جدی میگی!؟

_آره بابا.

کمند سروش سر یه ماجراهایی نمیتونه شاهد کتک خوردن زنا باشه.
من که بهش حق میدم کار خوبی کرد‌
هیچ دلیلی باعث نمیشه مردی به خودش اجازه بده روی یه زن دست بلند کنه.
مردونگی و غیرت به این نیست که بگی موهاتو بکن تو نامحرم نبینه.
مردونگی یعنی اینکه ناموست هیچ وقت کتک نخوره و زیر بار غصه ها خورد نشه.

_چی میگی دختر!؟مشخصه که سروش حق داشته.
دستش طلا.
خداروشکر حالا آسیب جدی ندید خیلی نگرانش بودم.
مادرآرادم اتفاقا میگفت‌…
.یهو برگشتم دیدم آراد داره نگام میکنه با چشمای خون نشسته.
اووف شنید حرفامو این شانسه اخه من دارم!؟
ازین پسره ام که کفریه کل ناراحتی شو الان سر من خالی میکنه.
نگاهی به بیرون اتاق انداخت تا کسی نباشه
بعدشم درو قفل زدو اومد تو اتاق.

_چیکار میکنی!؟

_الوووو الووو کمند چیشد رفتی!؟

_سارا جان مراقب خودت باش من بعدا بهت زنگ میزنم.

_باشه عزیزم خدافظ.

_کی به تو گفته همینطوری میتونی سرتو بندازی بیایی تو!؟

_که ناراحت آقا سروشی آره!؟؟؟؟
کی به تو اجازه داده نگران اون پسره ی خر باشی!؟

_از تو باید اجازه بگیرم نگران کی باشم!؟
بعدشم این چ طرز حرف زدنه!؟
پسره واس خاطر خواهر تو آسیب دیده اینه جوابش!؟

_میخواست آسیب نبینه خودشو قاطی نمیکرد.
بعدشم خیال نکن ماجرای آتوسا باعث میشه گند کاری های تورو فراموش کنم.

_چی میگی تو کی گند زده!؟

_کی به تو اجازه داده اتاقمون و ول کنی گمشی بیایی اینجا!؟

_نه باباااااا بدهکارم شدیم!
با معشوقه ی سابقت با شکم گنده پاشدی اومدی میگی های خانواده ی محترم ما اومدیم.
نکنه میخواستی از خوشحالی بپرم بغلت بگم خوش اومدید قدمتون سر چشم!؟

_هوا برت داشته خیال کردی واقعا زنمی آره!؟
یادت رفته من تورو خریدم واس چی!؟
پول دادم باهات ازدواج کنم در ازای اینکه هر وقت بخوامت باشی همین.
انقدر زود فراموش کردی!؟
ده تا زن بیارم اینجا با شکم جلو اومده دخلی به وظیفه ی تو نداره.
اشک میریختم و سعی میکردم هنوزم مقاوم باشم.
ولی واقعیت اینه که قدری احساس ضعف میکردم که دنیا با شنیدن این حرفا دور سرم میچرخید.
_نه یادم نرفته خوب یادمه

از روز اول همش بهم گوشزد کردی
حتی روز نامزدی مون آراد.
آره همون وقتی که همه منتظر بودن رقص من و تورو ببینن تو پشت باغ با ماری جونت دل و قلوه میگرفتی.

_گوش واستادی واس من!؟

_نخیر همه دنبالت بودن منم واس اینکه آبروم ازین بیشتر نره سعی کردم پیدات کنم.

ولی بعدش حرفایی شنیدم به که به انسان بودن خودم شک کردم.

گاهی حس میکنم تو آدم شدی آراد
ولی نه تو از حیوونم پست تری.
میدونی چون مثل اونا فقط به غر……

یهو یه طرف صورتم سوخت.
بهم سیلی زده بود و با خشم نگاهم میکرد
ولی من روی صورتم دردیو احساس نکردم چون دردی که توی قلبم حس میشد با هیچ دردی قابل مقایسه نبود.

_اگر میخوایی مامان شوکت جونت نفهمه واس چی زنم شدی عین بچه های خوب وسایلتو جمع میکنی میایی توی اتاق من.

به بقیه ام میگی آراد باهام صحبت کرد منم تصمیم گرفتم برگردم پیشش توی اتاقمون
حالیت شد یا ن!؟

نمیشنوم…..

_گمشو برو عوضی برو بیرون نمیخوام ببینمت میام میام توی اون اتاق لعنتی ولی یه چیزیو خوب بچپون توی مغزت.

بدنم و به دست آوردی ولی هیچ وقت روح و قلب من مال تو نمیشه
اینم تو بفهم.

با حرص رفت بیرون و درو محکم پتش کوبید
منم فوری رفتم توی سرویس و کلی آب پاشیدم روی صورتم.

آب پاشیدم و چشمای خیسمو باز و بس کردم که شاید همه ی اینا یه کابوس باشه و من ازش بیدار شم.
ولی نبود….
واقعی بود.

باید میرفتم توی اتاق مردی و ازش ت م ک ی ن میکردم که با یه حیوون فرقی نداشت.
احساس واسه ی دخترا بزرگ ترین سرمایه شونه.
وقتی تموم این سرمایه رو از دست میدن
دیگه ترسی برای از دست دادن ندارن.

دیگه میشن یه مرده ی متحرککه فقط میخورن و راه میرن تا به مقصدی برسن که هیج نقطه ی مشخصی نداره
تنها نفس میکشن.
نفسی از جنس خفگی
و زندگی میکنن
زندگی از جنس مرگ.

لباس هامو با حرص توی ساک میریختم و تو همین حال مامان شوکت اومد.
خدایا هیچی نفهمه خواهش میکنم…
_جانم مامانم.

_داری جمع میکنی خیره.

_خوب نیست زن و شوهر خیلی از هم دور باشن.

آراد اومد حرف زد باهام گفت برگردم
چ میدونم منم دارم میرم.

_دخترم….

_جانم!؟

_فکر نکنی کس و کار نداریم مجبوری با آراد بمونیا مادر.

من دلم میخواد شما دو نفر خوشبخت باشید کنار هم تو خودت خیلی عاقلی ماشالا
ولی هر جا حس کردی دیگ نمیکشیو این زندگی اون چیزی نیست که همیشه میخواستی فقط کافیه بگی بهم دخترم
ما کسیو نداریم ولی همو داریم خودمون واس همدیگه بستیم.

_مامان!؟
_جان؟

_گاهی فکر میکنم خدا شمارو جای کدوم کار خوبم بهم داده!؟
بوسیدمشو با نگاهم سعی کردم مطمئنش کنم که خوبم.

اونم لبخند رضایتی زدو توی جمع کردن وسایلم کمکم کرد.

_خداپشت و پناهت مادر.
_رفتم توی اتاق و دیدم آراد نیست انگار بیرون رفته بود.

ازین دختره ام خبری نبود.

انصافا دلم برای این اتاق دلنشین و حموم بزرگ و شیکش تنگ شده بود.

با نفس عمیقی شروع به تا کردن و آویز کردن لباس هام کردم.

(آراد)
عوضی حیوون
آره تو حیوونی

حیوون ها وقتی یه زنیو دوست دارن و جونشون و میخوان واس طرف بدن نمیتونن با زبون خوش بهش بفهمومن.

حتما باید با زور و اجبار مال من بشه.

گند بزنن توی این غرور لعنتی ات آراد
گند بزنن توش پسر…
با حرص به فرمون میکوبیدم و به خودم لعنت میفرستادم.

من واسه اون موهای لختشو چال لپش
واس اون شخصیت ساده اش
واس تن بلوریش
واس لبایی که همیشه طعم توت فرنگی میدادن.
واس وجودش روحش شخصیتش واسه همه چیز این دختر میمردم.

این چند شبی که پیشم نمیخوابید منم کلا بیدار بودم.
به هر دری زدم خوابم نبرد.

همش قیافه و هیکلش میومد جلوی چشمم
یاد اولین رابطه مون ….

بعد گندی که ماری بهم زد…

اووووف اینطوری نمیشه.

باید برم پیش شایان و همه چیزو بهش بگم!

اون خوب ازین چیزا سر درمیاره
.میتونه کمکم کنه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x