رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۳۵

3.9
(15)

وقتی دید نمی‌تواند طناب را باز کند، به طرف ستون رفت.

لبه‌های ستون تیز بود.

مثل خرسی که می‌خواست پشتش را بخارد، بالا و پایین می‌رفت تا طناب ساییده شود.

مچ‌های دستش و همین‌طور بازوهایش به شدت درد گرفته بود.

طناب که پاره شد، فوراً به طرف پسرها خیز برداشت.

یکیشان را که باز کرد، تندی گفت:

– برو بازشون کن، بدو.

و دو نفری طناب‌ها را باز کردند.

نمی‌دانست چند دقیقه گذشت، فقط وقتی خارج شد با حیاط بزرگی روبه‌رو شد.

نمی‌دانست از کدام طرف برود که صدایی از پشت سرش ترساندش.

– پنج دقیقه شد.

به ایمان نگاه کرد که به دیوار همان کارگاه تکیه داده بود.

به دنبالش دویدند که صدای پاهایی باعث شد رقیه به عقب نگاه کند.

با دیدن محافظ‌ها داد زد.

– دنبالمونن!

ایمان جلوتر از بقیه بود.

در جوابش گفت:

– برای همین گفتم پنج دقیقه.

رقیه ماتم زده جیغ زد.

– چی؟!

– زبونت نجنبه، پاهات بجنبه. جا بمونی برات نمی‌مونم.

رقیه سعی کرد به او نزدیک‌تر شود.

– چرا زودتر نگفتی؟

– چون تا اون موقع سر و کله‌شون پیدا نمیشد. شماها باید زودتر می‌اومدین.

رقیه با تاسف داد زد.

– تو واقعاً یک تخته‌ت کمه.

ایمان به حرفش اعتنایی نکرد و با زبان خارجه خطاب به همه گفت:

– سعی کنین خودتون رو برسونین. ماشین منتظرمونه.

رقیه با حیرت پرسید.

– ماشین از کجا گیر آوردی؟

ایمان جوابش را نداد.

از این‌که محافظ‌ها اجازه شلیک نداشتند و همین‌طور فاصله‌شان نسبتاً زیاد بود، راحت‌تر توانستند از دیوارها به داخل کوچه بپرند.

ماشین بزرگ و سیاه رنگی داخل کوچه بود.

در کشویی خودکار باز شد و بقیه به داخل پریدند.

رقیه از این‌که ایمان به راننده دستور می‌داد، متوجه شد یکی از افرادش است.

نگاه از آرکا که روی صندلی آخر با آرامش دراز کشیده بود و جا برای بقیه کم می‌کرد، گرفت و روی صندلی پشت سر ایمان نشست.

خطاب به ایمان که کنار راننده بود، گفت:

– این ما رو از کجا پیدا کرد؟

ایمان گوشه چشمی نثارش کرد و دوباره رو به مسیر شد.

رقیه با حرص به بازوی سنگ‌مانندش زد و گفت:

– می‌مردی می‌گفتی با افرادت هماهنگ کردی؟

ایمان خطاب به راننده که مشخص بود از همین وطن است، گفت:

– بچه‌ها آماده‌ان؟

– بله.

– قرارشون کجاست؟

راننده از آینه بغل به پشت سرش نگاه کرد.

بابت سرعت زیادش و دیر جنبیدن محافظ‌ها کسی به دنبالشان نبود.

نگاهش را از آینه گرفت و به جاده داد.

– مایکل گفت اونا قراره از جاده (…) به سیاتل برن.

ایمان کمی مکث کرد و با اخم گفت:

– بچه‌ها الآن اون‌جان؟

– نزدیکشن.

ایمان سر به تایید تکان داد و به خیابان نگاه کرد.

رقیه کمی جلو خزید و دستش را روی صندلی راننده گذاشت و خیره به ایمان گفت:

– کیا قراره از اون جاده رد بشن؟

– لیدی و افرادش.

رقیه وحشت زده گفت:

– همتا اینا هم باهاشن؟

ایمان طوری گوشه چشم به او انداخت که متوجه سوال احمقانه‌اش شد.

عقب خزید و به صندلی تکیه داد.

با گیجی زمزمه کرد.

– هنوز نفهمیدم اون مارمولک چه‌جوری تونست فرار کنه.

ایمان در جوابش گفت.

– از طریق دستگاهی که روی دندون آسیبابش جاساز شده بود.

– جان؟! او… اون دستگاه دیگه چه‌طور کار می‌کنه؟

– از طریقش می‌تونن به‌هم دیگه پیام بدن البته یک سری کد و فرمول داره.

رقیه اخمی از شکی که به دلش افتاد کرد و با بدبینی پرسید.

– تو از کجا فهمیدی؟

ایمان همچنان نگاهش نمی‌کرد.

با این‌که حالت چهره‌اش را ندید؛ ولی متوجه لحنش شد؛ اما اهمیتی نداد و با خونسردی گفت:

– چیزی از شنود از راه دور شنیدی؟ آدمام جاسازش کردن.

سر چرخاند و گفت:

– سوالات تموم شد؟

رقیه دوباره پرسید.

– این همه مدت گذشت، چرا همون اول بهشون پیام نداد؟

ایمان نفسش را رها کرد و دوباره پشت به او شد.

– به گفته خودش به خاطر اون ضربه‌ها فکش درد می‌کرد و اون دستگاه هم کمی ناجور شده بود. نشد سریع خبرشون کنه.

رقیه زیر لب غر زد.

– کاش فکش می‌شکست دختره‌ی حروم!

فاصله زیادی تا شهر سیاتل داشتند به همین خاطر قرار بود بین راه لیدی را غافلگیر کنند.

مسیرشان به جاده خاکی می‌خورد.

همان راهی که لیدی مد نظر داشت.

جاده بین تپه‌ها بود.

تپه‌ها ارتفاع زیادی داشتند و به گونه‌ای کوه مانند بودند.

چند ساعتی گذشت تا به آن جاده برسند و چون یک ماشین بودند، زودتر از لیدی و افرادش به محل رسیدند.

ماشین‌های افراد ایمان که تعدادشان کمتر از ماشین‌های لیدی بود، از قبل پشت تپه‌ها پارک شده بودند.

رقیه از فرط استرس سر انگشت‌هایش سرد شده بود و مدام گلویش خشک میشد.

ایمان بیرون از ماشین رئیس مابانه با افرادش صحبت می‌کرد و رقیه از پشت شیشه به او خیره بود.

از چهل دقیقه هم بیشتر گذشت که گرد و خاک ماشین‌های لیدی و محافظ‌هایش به چشم خورد.

ایمان دوربین را از مرد کنارش گرفت و به ماشین‌ها نگاه کرد.

دو جیپ مشکی بین سه ماشین شاسی‌کوتاه سفید داشتند به آن‌ها نزدیک می‌شدند.

ایمان سریع دوربین را به سمت مرد پرت کرد و پس از دستور آماده باشی که به افرادش داد، به طرف ماشینش رفت.

رقیه از استرس زیاد حالت تهوع به او دست داده بود و گه گاهی آروغ میزد.

و آرکا هنوز با چشمانی بسته دراز کشیده بود!

ماشین‌ها رد شدند که ماشین‌های ایمان پشت سرشان حرکت کردند و تیراندازی شروع شد.

ایمان حدس زده بود به خاطر محاصره بودن چیپ‌ها بچه‌ها داخل آن‌ها باشند به همین خاطر گفته بود شلیک‌ها به سمت چرخ‌های ماشین‌های شاسی‌کوتاه باشد.

جیپ‌ها فوراً پشت سر شاسی‌ها متوقف شدند.

افراد لیدی هم پیاده شده و پشت ماشین‌ها شروع به تیراندازی کردند.

به گونه‌ای ماشین‌ها حکم سنگر را برای هر دو گروه داشت.

رقیه از ون پایین پرید و پشت صندوق ماشین دیگری دوخَم شد.

چشم ریز کرده بود تا داخل جیپ‌ها را ببیند؛ اما شیشه‌های جیپ دودی بود.

با حرص مشتش را آرام به صندوق زد‌.

نمی‌توانست بی کار بایستد.

عجولانه به اطراف نگاه کرد.

تمام مردهای اطرافش اسلحه داشتند؛ اما کلت اضافه‌ای نمی‌دید.

یادش آمد ایمان از داخل داشبورد اسلحه‌ای برداشت.

سریع به سمت ون رفت و روی صندلی راننده نشست.

ون چون پشت دو ماشین دیگر بود، امنیت بیشتری داشت.

خم شد و داشبورد را باز کرد.

دو اسلحه داخلش دید.

چشمانش برق زد و سریع به یکیشان چنگ زد.

قبل از این‌که از ماشین پایین بپرد، چشمش به آرکا افتاد.

با حرص گفت:

– ببخشید که بد خوابت می‌کنیم!

جوابی نشنید.

چشم غره‌ای برایش رفت و زیر لب فحشی نثارش کرد.

از ماشین پیاده شد و به جلو رفت.

ضامن را کشید و آماده شلیک شد.

همه جا سر و صدای تیراندازی بود و بوی باروت.

رقیه نفس‌زنان در حالی که تا حدودی به صندوق ماشین تکیه داده بود، نشانه‌گیری کرد؛ ولی گلوله با جاخالی دادن محافظ هدر رفت.

تعداد افراد لیدی دو برابر آن‌ها بود و فرزتر از آنی بودند که به راحتی کشته شوند؛ ولی از افراد ایمان دو نفر مجروح شده بودند.

بینابین آن همهمه صدای موتوری توجه هر دو گروه را جلب کرد.

به اطراف نگاه کردند؛ ولی موتوری آن حوالی نبود.

نگاهشان به سمت تپه سمت چپ کشیده شد.

صدای موتور از آن بالا بود.

یک دفعه موتورسواری با لباس‌های مشکی مخصوص و همین‌طور کلاه ایمنی مشکی‌ای که داشت، از پرتگاه پایین پرید.

همه محو حرکات او شده بودند.

موتور سوار خیلی ماهرانه بلند شد و با فشار به موتور کمی بالا پرید و چتر نجاتش را باز کرد؛ اما موتور با سرعت روی زمین افتاد و دو تکه شد.

موتور سوار هم زمان با فرودش دو اسلحه را از کمرش که گیرِ کمربندش بود، برداشت و به سمت افراد لیدی شلیک کرد.

اسلحه‌ها یک نفس و بی وقفه شلیک می‌کردند و افراد لیدی از شدت شوک حتی نمی‌‌دانستند چه واکنشی نشان دهند.

مرد به محض این‌که پاهایش زمین را لمس کرد، سریع به چتر که رویش افتاده بود، چنگ زد و به سمت سنگ بزرگی که کنار تپه مقابلش بود، خیز برداشت.

به سه قدمیش که رسید، با پرشی چرخشی پشتش سنگر گرفت که همان لحظه گلوله‌ای از خشاب افراد لیدی خارج شد؛ اما به او برخورد نکرد.

مرد کوله را از روی شانه‌هایش برداشت و چتر را جدا کرد.

به اطراف نگاه کرد و چند پاره سنگ داخل چتر انداخت.

ایمان و افرادش که مقابلش بودند، خیره‌خیره نگاهش می‌کردند.

بعد از این‌که چتر را جمع کرد، نیم خیز شد.

با قدرت چتر را به سمت ماشین‌های لیدی پرت کرد که محافظ‌ها با فکر این‌که داخل چتر بمب است، به دنبال سنگر گشتند که موتور سوار از پشت سنگ بیرون پرید و دوباره شلیک کرد.

تمام این اتفاقات شاید دو دقیقه هم نشد.

همه چیز شوکه کننده و سریع پیش رفت.

مرد چشم از جنازه‌ محافظ‌ها گرفت و به جیپ‌ها نگاه کرد.

در یکی از آن‌ها باز و لیدی پیاده شد.

مرد دسته اسلحه‌اش را میان مشتش فشرد که با دیدن آرتین که کلت را پشت کمر لیدی گرفته بود، مکث کرد.

نگاه دیگری به جیپ‌ها انداخت.

همتا و بقیه هم داشتند پیاده می‌شدند.

ظاهراً از فرصتی که در این درگیری برایشان پیش آمده بود، توانسته بودند خودشان را آزاد کنند و با عده کمی که داخل ماشین نگهبانی می‌دادند، مقابله کنند.

موتور سوار خیره به نسیم کلاه ایمنیش را از سر برداشت.

نسیم با دیدن فرزین و آن چشم‌های عسلی مطمئنش شوکه شد.

رقیه با ناباوری و بدنی سست از بازو به ماشین تکیه داد.

هم زمان با نشستنش مبهوت نالید.

– برای یک بار توی زندگیش کار درست رو انجام داد.

بامداد با دیدن مهسا که بازویش را گرفته بود و لنگ‌زنان همراه بقیه به طرف ماشین‌های ایمان می‌رفت، گفت:

– خوشگل شدی همستر.

مهسا چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:

– ریخت خودت از من بدتره.

***

ساختمان دیگری را با امکانات کاملش اجاره کرده بودند.

لیدی بعد از این‌که دقیق‌تر وارسی شد، کسری او را به دستور مافوقش، سرهنگ نیک نژاد به پلیس‌های آمریکا داد؛ البته که رامبد ساکت نایستاد و قبل از انتقالش یک دل سیر کتکش زد؛ اما لیدی هم کم نمی‌آورد و با فحش‌هایش رامبد را حرصی‌تر می‌کرد طوری که در آخر جیغ دردناکش هم زمان شد با شکستن یکی از استخوان‌های دنده‌اش.

داخل اتاق نشیمن که نسبتاً کوچک بود، روی کاناپه‌ها که چیدمانی “L” مانند داشت، نشسته بودند.

آشپزخانه درست پشت سرشان بود و رقیه داشت چای دم می‌کرد.

فرزین از دستشویی خارج شد که چشمش به نسیم افتاد.

نسیم از اتاقش خارج شده بود و با اخمی درهم همان‌طور که داشت زیر لب حرف‌هایی زمزمه می‌کرد، به سرعت به طرف نشیمن می‌رفت.

دستش مشت بود، انگار چیزی داخلش بود.

نسیم تا متوجه فرزین شد، لحظه‌ای مکث کرد.

قبل از این‌که به سمت نشیمن برود، به طرف فرزین که هنوز نزدیک دستشویی ایستاده بود، قدم برداشت.

فرزین در سکوت نگاهش می‌کرد که نسیم مشتش را باز کرد و گفت:

– آقا فرزین شما می‌دونین این چیه؟

فرزین نگاه از چشمانش گرفت و به دستش داد.

با دیدن ردیاب داغ شد و سریع آن را برداشت.

سر انگشت‌هایش که به کف دست نسیم خورد، بیشتر احساس گرما کرد.

نسیم متعجب لب زد.

– چیز خطرناکیه؟

فرزین آب دهانش را قورت داد و بدون این‌که نگاهش کند، من‌من‌کنان گفت:

– نه.

– اما فکر کنم هست. به نظرم اون زن این رو بهم چسبونده.

فرزین با تردید پرسید.

– کجا بود؟

نسیم از حرفش جا خورد و نگاه گرفت.

او هم داشت گرمش میشد.

– اِ ب… به لباسم وصل بود.

فرزین دوباره روی گرفت و سر تکان داد.

نسیم معذب نگاهش کرد و لب زد.

– خب این چیه؟

فرزین اخم کرد و گفت:

– چیزی نیست.

دستش را مشت و داخل جیبش کرد.

نسیم نگاه از شلوارش گرفت و گفت:

– میشه بدینش؟ می‌خوام به همتا نشونش بدم، شاید یک ردیاب باشه.

فرزین دستپاچه شده سریع گفت:

– نیازی به این کار نیست. بی‌خود همتا رو نگران نکن. من… من اِ من همه رو غیر فعال کردم.

نسیم با حیرت زمزمه کرد.

– چیا رو؟!

– هر چی ردیاب و شنود بوده.

– واقعاً؟ اما چه‌طوری؟ شما مگه (زمزمه) می‌دونستین؟!

فرزین بالاخره نگاهش کرد، به آن گونه‌های سرخ.

چرا از آن گلگون‌ها لذت برد؟

– نه؛ اما احتمال دادم. واسه همین غیر فعال کردم.

متوجه نفس آسوده نسیم که با دهان خارجش کرد، شد.

– چه‌جوری؟

در جوابش مغرورانه گفت:

– هکرم.

نسیم با بهت و چشمانی گرد نگاهش کرد.

با درنگ لب زد.

– پس چیزی نگم؟

– این‌طوری بهتره.

نسیم سر تکان داد و زمزمه‌وار لب زد.

– چشم.

با تردید از کنارش گذشت.

فرزین با نگاهش دنبالش کرد.

چه زود این دختر فریب می‌خورد؛ اما عوض این‌که مثل همیشه احساس غرور کند، اصلاً از ساده لوحی نسیم خوشش نیامده بود.

این سادگی می‌توانست برایش دردسر شود.

خب تقصیرش چه بود؟

ذهن و دلش پاک بود، همه را پاک می‌دید؛ ولی نمی‌دانست دیو سیرت‌هایی هم پیدا می شوند که سیاه و تباه فکر کنند.

نسیم دو قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که ایستاد و به سمتش چرخید.

– آقا فرزین؟

فرزین که با اخم به زمین چشم دوخته بود، با صدایش از فکر خارج شد.

نسیم تمام رخ به طرفش چرخید.

سرش را زیر انداخت و با لبخندی خجول در حالی که با انگشت‌های دستش بازی می‌کرد، گفت:

– من بهتون یک عذرخواهی بدهکارم.

ابروی فرزین نامحسوس بالا پرید.

نسیم زیر چشمی نگاهش کرد و آرام‌تر گفت:

– راستش گول ظاهرتون رو خوردم و زود قضاوتتون کردم. خیال می‌کردم شما… ‌.

لب بالاییش را به دندان گرفت و پس از مکثی گفت:

– شما سر به هوا و بی فکر باشین؛ اما با اون کاری که کردین… .

سرش را بالا آورد و لبخند کم‌رنگش را تکرار کرد.

– باید بگم حرفم رو پس می‌گیرم. شما خیلی مردین. ممنون که نجاتم دادین.

سریع چرخید و به طرف هال رفت.

و ندانست این حرفش علاوه بر خودش حرارت بدن فرزین را هم بالا برد.

فرزین خیره به جای خالیش کم‌کم لب‌هایش کش رفت.

همین که به خودش آمد، فوراً اخم کرد.

چرا لبخند زد؟

اصلاً مگر چه اتفاقی افتاد؟

اخم غلیظ‌تری کرد؛ ولی لبخند پشت لب‌هایش می‌رقصید.

دلش چه؟

لامروت بندری میزد!

کارن در ادامه بحث گفت:

– لیدی اعتراف نمی‌کنه.

پویا با چشم‌هایی که از شدت ورم به سختی باز میشد، غر زد.

– اون زنیکه‌(…) معلومه که دهن وا… وا نمی‌کنه. آخه خ… خودش هم هم‌کاسه اون لاش… لاشخورهاست. کاسبیش رو که به‌هم نمی‌زّنه.

رامبد لب زد.

– ما اومدیم بلکه بتونیم از طریق لیدی به چیزی برسیم.

به ایمان نگاهی انداخت و گفت:

– اما انگار همون بهتر بود که به صادق‌زاده بچسبیم.

کسری پرسید.

– صادق‌زاده کیه؟

رامبد جواب داد.

– یک بی ناموسی که به بی غرض نزدیکه.

رقیه طعنه زد.

– بی ناموس؟ فکر نمی‌کردم شماها هم به هم این حرف رو بگین.

آرکا به حرف آمد.

– اگه این‌طور باشه پس باید راه ارتباطیش رو با بی غرض پیدا کنیم. مسلماً نمیاد طوری که با زیر دست‌هاش در تماسه، با اربابش هم در تماس باشه و الا خیلی‌هاشون به بی غرض می‌رسیدن.

مهسا ابروهایش را بالا داد و سر به تایید حرفش تکان داد.

کارن پرسید.

– پس یعنی باید بریم نیویورک؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 ماه قبل

هواراااااااااااا عشقام نجات پیدا کردنننننننننن از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجم ولله من از رقیه کم نداشتم قبض روح شدم تا نجات پیدا کردن فقط ورود جانانه ی فرزین چه کرد این مو فرفری رنگی خودم دهنم از بهت تا نیم ساعت باز موند 🤣🤣🤣🤣 فقط چه خوب دلشون باخته آقا فرزینمون انگارم یه بوهایی راجب چند زوج دیگه میاد😏😏😏😍😍😍🤩آخخخخح الان راحت شدم لیدی عوضیو گرفتن ولی در شخصیت وخواب آرکا درعجبم این موجود یه چیزیش هست نکنه آدم فضاییه 😂😂😂😂
مررررررررررسیییییی عزیز دلم خسسسته نباشی گلم احسسسسسنت برتو👏👏👏👏👏👏👏🥰🥰🥰🥰🥰🥰

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

خوشحالم که باعث یه انگیزه کوچیک یا خوشحالیتم ممنون فداتم عزیزدلم 🥰🥰😘😘😗

لیلا ✍️
1 ماه قبل

یعنی من ضعف نکنم برای این قشنگی‌های نسیم و فرزین؟🤒😍❤😁

خداقوت نویسنده‌جان دست مریزاد

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

ینی تمام اون لحظات موتور سواری داشتم فک میکردم وااااای چه خفنهههه وای چه فلانه تا اینکه فهمیدم فرزینه😐
ینی عین زودپز خالی شدم
فرزینم ازین‌کارا بلد بود🦸‍♂️
یه چی ازت بپرسم
فیلم هیجانی هاتو بم معرفی میکنی؟
چرا ارکا انقد میخوابههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟
این بچه کم خونی داره یه چیش میشه خیلی عجیبه خرسم انقد نمی‌خوابه وای دیگه واقعا داره ازش بدم میاد🤣🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

کی به فرزین حرف زد؟😑⚔️

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

😂😂 فکر کنم موضع خودم رو از پارت اول نسبت به فرزین روشن کردم😎

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

تصورات ذهنیم از ظاهر چند شخصیت‌ این رمان😁

همتا: دختری لاغراندام با چهره‌ای جدی و در عین حال آروم. پوستی نه سفید نه سبزه، ملایم. چشم‌های متوسط مشکی و لب و دهن متناسب‌. موهای تا روی سرشونه به رنگ مشکی.

نسیم: دختری لپ گلی با چهره‌ای معصوم و نمکین😁 موهای لخت خرمایی و چشم‌های درشت قهوه‌ای روشن که موقع خندیدن برق می‌زنه. پوستشم مثل برف سفید😂 یه‌کمم اضافه وزن داره و توپُره.

رقیه: شخصیت بامزه و گاهی هم غرغرو و حرص‌درار😂
قد و هیکلی متوسط داره. صورت گرد با چشم‌های درشت سیاه و موهای صاف تا روی شونه مشکی. بینی پهن و کمی چاق داره، با لب‌های گوشتی و بزرگ صورتی.

کسری: قد بلند و چهارشونه با اندامی کشیده. پوست گندمی، موهای نیمه لخت و پرپشت خرمایی، چشمای متوسط قهوه‌ای تیزه با ابروهای پهن هم‌رنگش.

فرزین: قد بلند و خوش‌هیکل. چشم‌های کشیده عسلی با ابروهای پهن قهوه‌ای تیره. موهای صاف تیره. پوستشم نه روشنه نه تیره

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

من رو باش دوساعته واسه کی فسفر سوزوندم😑 اون ایموجی خنده رو هم نمی‌ذاشتی سنگین‌تر بودی به مولا🙄

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

🤒🤢

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

🤣😂😂😂😂😂😂😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

مننننننن

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x