رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۱۴

5.3
(17)

اصلا معلوم نبود اینجا کجاست!
همه جا سر سبز بود و آدمی هم دور و بر نبود

راه افتادم
بالاخره این جنگل یه جاده داشت !

هرچه میرفتم هم هوا تاریک تر میشد هم صداهای مختلف در گوشم می پیچید

انگار هیچ راهی برای فرار نبود راه آمده را برگشتم اما…
چرا ویلای به آن بزرگی نبود؟

بی خیال برگشتن به ویلا دوباره از سمت دیگری رفتم

نزدیک های غروب بود و هنوز در جنگل می چرخیدم

انگار فایده نداشت حاصل این فرار گشنگی و تشنگی بود
فقط خود نامردش می توانست مرا ببرد

خسته روی زمین نشستم و به درختی تکیه دادم

زبانم از خشکی دهان به سقف چسبیده بود
با به یاد آوردن اینکه گوشی ام را هم نگرفتم مشتی به پایم زدم

همینطور نشسته بودم که صدای از پشت سرم نظرم را جلب‌کرد
برگشتم
یک عالمه پشم قهوه ای که چهار دست و پا به طرفم می آمد
…خرس!

بلند شدم و پشت درخت پنهان شدم اما انگار دیر شده بود
صاف در چشم هایم نگاه می کرد و سمتم قدم بر می‌داشت

قدم قدم عقب میرفتم و خرس نزدیک و نزدیکتر میشد
نای دویدن نداشتم
عقب عقب رفتم و ناگهان زیر پایم خالی شد
داخل گودی بزرگی افتادم

خرس تا بالای گودی آمد و بعد هم دور زد رفت

پایم از شدت درد میسوخت
حالا چطور ازین گودی در می آمدم؟
مخصوصا با این پا که قطعا نجات پیدا کردنم نشدنی بود

هوای شب سرد و تاریک جنگل بیشتر می‌ترساندم

دندان هایم از سرما بهم می خورد و تا استخوانم یخ زده بود

مار کوچکی از روی کفشم رد شد و رفت
با نگاهم تعقیبش می کردم تا اگر برگشت بفهمم

صدای آشنایی به گوشم خورد
سر بلند کردم

سیاوش _ حالا راحت شدی؟

سرم را روی زانوهایم گذاشتم
چیزی نمانده بود بیهوش شوم

سیاوش پایین آمد و دستم را گرفت

_ پام

سیاوش _ پات چیشد؟

_ درد داره

پاچه شلوار را گرفت و بالا زد
دستش را روی ساق پا حرکت داد و گهگاهی فشار میداد

سیاوش _ در رفته

با همان درد بلند شدم دست مردی که بالای گودی بود را گرفتم و بالا آمدم
سیاوش هم آمد و بعدش لنگان لنگان حرکت کردم

چند قدمی رفتم اما بیشتر نمیشد !

چشمانم انگار لحظات آخر عمر را ثبت میکرد
کم سو و بی حال …

_ سیاوش نمیتونم ..نمیشه

سیاوش انگار می فهمید چه می‌گویم

جلویم ایستاد و دستانم را از روی شانه اش گرفت و کشید
گردنش را گرفتم و او هم دستش را زیر زانوهایم گذاشت

جثه من در مقابل هیکل درشت و ورزشکاری سیاوش بی شباهت پر کاه نبود

سیاوش _ برسیم میگم سعید جا بندازه واست

باشه ای زمزمه کردم و چشمانم روی هم افتاد

هم خواب بودم هم بیدار …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.3 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
3 ماه قبل

پس بگو😂
میدونستن که نمیشه و گذاشتن بره!

لیلا ✍️
3 ماه قبل

قلمت واقعاً جای تشویق داره آفرین دختر توانمند👌🏻👏🏻 بیچاره کاوه کم مونده بود اژدها بیفته به جونش😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges banoo
3 ماه قبل

چی بگم، باید از مدیر بپرسی من فقط یه ادمین ساده‌ام🙂

Fateme
3 ماه قبل

از در میره بیرون از پنجره میاد تو😂😂
عالیه مثل همیشه

مائده بالانی
3 ماه قبل

کاوه بدشانس
همه جک و جانواران ریختن سرش که.

خسته نباشی گلم

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

😂گربه محض رضای خدا موش نمیگیره ینی همین
میدونستن نمیتونه فرار کنه برا همی گذاشتن بره😂

سوگل شمس نیا
Shabgard
2 روز قبل

ی سوال نرگس بانو جون
این عکسای روی کاور مال کیه برم مخشو بزنم؟😂😁😁😁

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x