رازهای ناگفتهرمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part42

2.2
(37)

از ۱۲ونیم که کیان تعطیل شده بود همینطور در بازار می چرخیدند برای خرید وسایل تزئینی خانه بعدهم رفتند در همان خانه بهم ریخته که مثلا خانه عروس بود نشستند
تکه از پیتزا در دهانش گذاشت
کیان _ آبجی اینجا کی میخواد درست شه این حالا حالا ها طول میکشه
_ چیکار کنم خودم تکی کمر همت ببندم خونمو از صفرتاصد درست کنم ؟
کیان _ خب بیا تمیزش کن لااقل
_ وقت ندارم
کیان _ حرف مفت نزن دیگه ناهار خوردی بیا باهم جمع میکنیم
تازه سیزده سالش بود انقدر مرد شده بود !
یاد آن شب افتاد که کیان برایش حرف زد از اینکه پدرش دوماه است بخاطر کارش خیلی کم به خانه میامد از اینکه امسال غر سرویس مدرسه را نزد حاضر پیاده مسیر طولانی مدرسه تا خانه را برود از اینکه دعوایی تو مدرسه کرد خودش تعهد داد هزار التماس که به خانواده اش زنگ نزنند از روزی که با دوچرخه زمین خورد با زانوی پاره خانه آمد از مادرش خواست هیچ کس نفهمد
کارهایی که کیان میکرد عجیب بود برای همه انگار حسادت کیان به شهریار تمام شده بود فقط نمی خواست در این بند و بساط شلوغ و درهم ریخته عروسی کسی فکرش مشغول او باشد
کیان _ چرا به من زل زدی؟
_ هیچی
کیان _ پاشو یه پلاستیک بزرگ بیار
پلاستیک زباله بزرگی آورد آشغال هارا از کف زمین جمع کردند دیوارهای کاغذ دیواری شده را تمیز کردند شیشه هارا تمیز کردند بعدم پنجره را با دقت رنگ کردند
کیان دو جارو آورد و کف زمین را مجدد تمیز کردند
سرویس بهداشتی و حمام را با وایتکس شست
آشپزخانه را کلا با شلنگ شستند و طی کشیدند
فقط ماند اتاقش که چیزی برای تمیز کردن نداشت فقط جارو کردند
کیان _ فردا رنگ بگیر دیوار رنگ بده نگا اینجاهاش خط خطیه
_ کاش از تو ده تا داشتم
کیان _ چی؟
_ میگم کاش از تو ده تا داشتم
کیان _ فعلا که یکی داری خداروشکر کن
_ تو کی انقدر بزرگ شدی جووووجه
کیان _ بو وایتکس بهت خورده خل شدی پاشو بریم خونه دیگه شب شد
برق هارا خاموش کردند در را قفل کرد و سمت خانه راه افتادند
کیان _ گیریم تو رفتی خونه خودت بعدش چی؟
_ هیچی اونوقت حوصلت سر رفت میای خونم
کیان _ ها حتما با اون شوهرت
_ شوهر خواهرته مثلا
کیان _ برو من اصن اونو آدمم حساب نمیکنم حالا چون شوهر تویه یه نیمچه مرد حسابش کردم فقط
_ اووو پس بگم کلاهشو بندازه بالا افتخار بهش دادی
کیان _ پس چی فک کردی الکیه کیان فرهمند کسیو آدم حساب کنه
بوقی از پشت سرشان باعث شد کناری بروند
بابا _ تا هرجا میرین صد میگیرم
_ بابا ؟ 😍😍😍
کیان_ عه باباعه🤩🤩🤩
سروصورت پدرشان را بوسه باران می کردند چقدر این مدت دلتنگش بودند هر وقت می آمد زود میرفت
_ بابا نمیری دیگه نه ؟
بابا _ نه دیگه بابا جونی واسم نمونده چطوری بروسلی؟
کیان _ خوبم
بابا _ خیرباشه امسال خوب ازت تعریف میکنه مدرسه
کیان _ دروغ نمیگن
بابا _ من فک کردم شوخی میکنن پسرتون خیلی پسر خوبیه انضباطش بیسته معلمیار شده به بچه ها کمک میکنه
کیان _ خودتون گفتی آدم باشم امسال خیلی فشار روتونه
بابا _ من یه شوخی با تو کردم همو جدیش کردی یه پتک تو سر من؟
کیان _ نهههه اصن منظورم این نبود میدونم فشار زیاده خب چرا بار اضافی بشم ؟
بابا _ از فردا میبرمت در مغازه واستی
کیان _ من؟ واقعا؟🤩
بابا _ یه چند هفته بیا یاد بگیر کمک دستم باشی درسم میخونیا وگرنه رات نمیدم
کیان _ باشه باشه
_ پس این مدت خود کنترلی میکردی واسه رفتن به مغازه بود ؟!
کیان _ ۹۹ درصد بله
_ عجب مارموزی ای توووو
کیان _😎
به خانه که رسیدند کل سوغاتی های پدر را باز کردند یک چمدان پر لباس و اسباب بازی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.2 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x