رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۶۶

3.6
(278)

بعد از خوردن شام هلما آوینا را برای خواب به اتاقش می‌برد و من نشسته بر روی مبل به این فکر میکنم که  چگونه با او صحبت کنم

چگونه به او بگویم

آنقدر در افکار بی سر و تهم غرق هستم که متوجه نمی‌شوم چگونه هلما آوینا را میخواباند و از اتاق خارج می‌شود

اما با قرار گرفتن دستی بر روی شانه‌ام از اعماق فکر و خیال بیرون می‌آیم

نگاهم را به نگاه نگران هلما که کنارم نشسته است میدهم

هلما_چی شده آرمان؟……………..‌خیلی تو فکری

کلافه دستی به صورتم میکشم و با مکثی طولانی لب باز میکنم

_چند روزه وکیل رایان میاد پیشم

یکه خوردنش را می‌بینم و دستش از روی شانه‌ام سر میخورد اما ادامه میدهم

_میخواد تورو ببینه………..نمی‌خواستم بهت بگم اما وکیله ول کن نیست…………..اما تو مجبور نیستی ببی…………….

حرفم را قطع می‌کند

هلما_میخوام ببینمش……….

مبهوت نگاهش میکنم

انتظار این حرف را از سمت او نداشتم که متعجب میپرسم

_میخوای ببینیش؟

خیره به روبه‌رو آرام زمزمه می‌کند

هلما_آره.‌‌……………فردا بریم………

منتظر حرفی از سوی من نمی‌شود

از جایش بلند میشود و به سمت اتاق می‌رود

من اما متفکر مسیر رفتنش را نگاه میکنم

هرگز فکرش را نمیکردم که دیدار با او را قبول کنم

فردا حتما باید همراه هم برویم تا بفهمم او چه کاری با هلما دارد

از جایم بلند می‌شوم و پس از خاموش کردن چراغ‌ها به سمت اتاق میروم

وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم میبندم

به سمت تخت میروم و تن مچاله شده‌اش را از پشت آرام در آغوش میکشم

تکان خوردن شانه‌هایش را حس میکنم که آرام زیر گوشش زمزمه میکنم

_نترس خانوم

پتویی که تا بالای سرش کشیده را پایین میکشم و با نگاهی به نیمرخش متعجب می‌گویم

_هلما؟……………..چرا گریه میکنی؟

آرام در آغوشم میچرخد و چشمان پر آبش را در نگاه نگرانم فقل می‌کند

هق آرامی می‌زند و سرش را در سینه‌ام پنهان می‌کند

هلما_دلم واسشون تنگ شده آرمان

صدای گریه‌اش بلندتر می‌شود و حلقه دستان من دور بدن لرزانش تنگ‌تر

شاید هرگز نتوانم حالش را درک کنم اما می‌دانم دلش برای چه کسانی تنگ شده

بوسه محکمی بر روی موهایش مینشانم

_جون دلم……………گریه نکن اینجوری قربونت برم………….اونا جاشون خیلی از ما بهتره…………اونا مارو میبینن و می‌فهمن حال دخترشون رو………..انقدر غصه نخور دورت بگردم

صدای هق هقش کمی آرام شده اما اشک‌هایش همچنان جاریست

سرش را بالا می‌آورد و با چشمانی خیس نگاهم می‌کند

هلما_وقتی اسم اون بیشرف میاد یاد بلایی که سر خانوادم اورد میافتم………….نمیتونم فراموش کنم اون روز نحسو…………….میترسم از آزاد شدنش آرمان………..میترسم بلایی سر شماها بیاره

بوسه‌ای بر روی لب‌های لرزانش میزنم

_از هیچی نترس………….هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه…………..قول دادیم تا ته تهش مال هم باشیم…………….ته تهشم یعنی ته دنیا…………پس از هیچی نترس……………

موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار میزنم

_حالام بخواب که صب باید زود بیدار بشیم

بیحرف سر بر روی بازویم می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد

من هم چشمانم را میبندم و کم کم به خوابی عمیق فرو میروم

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

هلما

آوینا را به مامان فرشته سپرده‌ام و حالا همراه هم در راه زندان هستیم

فکرم به شدت مشغول است

ترس دارم

ترس دارم از خبر آزادی او

ترس دارم از حرف‌هایی که قرار است بشنوم

نمیدانم چقدر به جاده نگاه میکنم و در فکر و خیال غرق هستم اما ایستادن ماشین مرا از دریای فکر و خیال بیرون میکشد

نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و آرام پیاده میشوم

کنار ماشین می‌ایستم

شال مشکی‌ام را جلو میکشم چادر مشکی رنگم را بر روی سرم می‌اندازم

کیفم را برمیدارم و همراه هم به سمت درب بزرگ و آهنی زندان می‌رویم

کف دستانم به عرق نشسته است و هیچ چیزی از کار‌هایی که آرمان انجام می‌دهد نمی‌فهمم

تنها زمانی که وارد اتاق ملاقات می‌شویم را میفهمم

به آرمان اجازه ورود نمی‌دهند که من تنها وارد میشوم

قرار بود سالها در جاهایی مانند این اتاق کار کنم اما حالا ترسناک‌ترین جای دنیاست برایم

در تاریک و روشنی اتاق میبینمش

نشسته بر روی صندلی فلزی با دقت نگاهم می‌کند

 

 

 

حمایت؟🥺😥

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 278

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
5 ماه قبل

عههه چرا نصفه اومدههه😭😭💔

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

فقط کامنت رو دیدم
عجیبه که روی صفحه نیست!

لیلا ✍️
پاسخ به  Ghazale hamdi
5 ماه قبل

وا!!!منم تازه دیدم روی سایت اومده

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

البته نصفه نیومده پارت کامله!

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

چرا اون اول که گذاشته بود نصفه اومده بود دو پاراگراف بود بعد من منتظر موندم دوباره بذاره یهو پارت کلا رفت دیلیت شد انگار

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

حالا الان سر تمرینم کارم که تموم شه کامل میخونم نظر میدم عشقم❤

لیلا ✍️
5 ماه قبل

عالی بود خیلی خوب تونستی به تصویر بکشی

𝓗𝓪 💫
5 ماه قبل

حمایت عزیزم🩷🩷

تارا فرهادی
5 ماه قبل

عالی بود غزلی❤️😘

آلباتروس
5 ماه قبل

واقعا زیبا بود
مشتاقم ببینم‌ پارت بعدی چی میشه و چه حرفایی قراره بینشون رد و بدل بشه.
خدا قوت

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

واااییی غزلییی لطفا بلایی سرشون نیاد به خدا گلب نیوش میگیرههه😭😭😭😭😭💔
خیلییی ترسیدممم
عالیییی❤🥺

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

آرامششون بهم نریزه خوبه
غزل جان جدیدا دیر به دیر پارت میدی چرا؟؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x