رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت بیست و پنجم

3.5
(6)

***
بار دیگر نقشه‌شان را مرور کردند.

فرزین با جدیت رو بهشان گفت:

– حواستون رو خوب جمع کنید… یا کشته می‌شین، یا برمی‌گردین پس اگه حتی یک لحظه تردید دارین همین الآن بکشین کنار.

سکوتشان باعث شد سر به تایید تکان دهد و نگاه از مردهایی که تماماً سیاه پوشیده بودند و جلیقه ضد گلوله به تن داشتند، بگیرد.

از سوله خارج شد.

ماشین‌ها را ساعتی میشد که عوض کرده بود.

قرار بود از خارج شهر سر و کله‌شان پیدا شود تا اگر مامورین قصد تعقیبشان را از دوربین‌های شهر کردند، ردشان را گم کنند.

کسی فکرش را هم نمی‌کرد که چند ماشین‌ کوچک و کم جثه لابه‌لای انبوهی از ماشین‌هایی که به خارج شهر می‌رفتند، با فاصله زمانی از شهر خارج شده و به جایشان چهار ماشین غول‌پیکر برگشته.

برنامه‌ریزیش دقیق بود.

امروز زمانش رسیده بود.

قرار بود آرکا و بامداد را از زندان خارج و به قرارگاه منتقل کنند.

ساعت پنج و نیم حکمشان اجرا میشد.

فقط فرصت داشتند در راه مامورین را غافلگیر کنند.

درست بود احمقانه بود و شاید خطرناک؛ ولی چاره دیگری نداشتند.

تنها دسترسیشان همین‌ یک بار بود.

چهار ماشین ضد گلوله به سمت شهر حرکت کردند.

فرزین و حبیب جدا از هم داخل یکی از آن‌ها بودند.

حبیب نشانه‌گیریش به نسبت بهتر از سجاد و پویا بود به همین خاطر فرزین او را در این راه همراه خودش کرد.

ساعت از سه گذشته بود و هوا تاریک بود.

فرزین با نگاهی تیره از شیشه‌های دود گرفته به بیرون خیره بود و گه‌گاهی هم به ساعت مچیش نگاه می‌کرد.

ربع ساعتی بعد به شهر رسیدند.

حدوداً نیم ساعت دیگر زمان می‌برد تا به خیابان اصلی برسند.

ممکن بود حین ماموریتشان جان بی گناهی گرفته میشد؟

مثلاً یک عابر؟

سعی کرد به این افکار توجه نکند.

بایستی روی هدفش زوم میشد.

بامداد و آرکا مهم بودند.

برنامه‌هایش مهم بود.

نقشه‌هایی که به ترتیب چیده بود و قرار بود با برداشتن هر کدامشان کسی کیش و مات شود!

با نزدیک شدن به محل قرار فرزین از طریق ایرپاد دستور داد.

– حواستون باشه… چند دقیقه دیگه مونده.

ضربانش بالا رفته بود و در آن سرما عرق کرده بود.

با کف دست عرق پیشانیش را پاک کرد که دستکش‌های بی انگشت سیاهش کمی پیشانیش را اذیت کرد.

فقط نه دقیقه زمان برد که ماشین‌های پلیس به همراه ماشین اصلی و سیاهی که اعدامی‌ها را داخلش گذاشته بودند، نزدیک شوند.

تنها پنجاه و هفت ثانیه زمان برد تا به دستور فرزین ماشین‌های غول‌پیکر حرکت کنند.

از چهار طرف نزدیک شدند و فقط یک دقیقه طول کشید تا اولین گلوله از طرف افراد فرزین از خشاب خارج شود.

خیابان برخلاف تصور فرزین زیاد هم شلوغ نبود و افرادی هم که شاهد درگیری شدند، سریع از محل فاصله گرفتند.

تعدادشان بیشتر از مامورین بود؛ اما این هم باعث نمیشد لحظات ساده بگذرند.

صدای گوش خراش شلیک گلوله‌ها و ضربه‌هایی که به شیشه‌های نشکن ماشین‌ها می‌خورد، صدای ماموری که سعی داشت از طریق بی‌سیمش نیروی کمکی درخواست کند را خفه می‌کرد.

فرزین با خشم خود را به پشت ماشین رساند.

گلوله‌ها بی وققه به بدنه ماشین می‌خورد.

فریاد حبیب در گوشش پخش شد.

به سختی در آن همهمه شنیدش.

– هر لحظه ممکنه نیروی کمکی برسن فرزین.

فرزین نفس‌زنان چشم بست.

یا الآن یا هیچ‌وقت!

سریع از سنگرش فاصله گرفت و با اخمی درهم و فکی منقبض شده مامورین را هدف گرفت.

قبل از این‌که فرصت کنند او را نشانه بگیرند، دوباره چرخید و به سنگرش برگشت.

چند دقیقه دیگر فرصت نداشتند.

باید کار را تمام می‌کرد.

افراد زبل و تندی را انتخاب کرده بود، با این حال دو نفرشان را از دست داده بود.

نفسش را پرفشار خارج کرد و دوباره از ماشین به اندازه یک وجب فاصله گرفت.

صدای بلند شلیک گوش‌هایش را آزار می‌داد.

همه جا بوی باروت گرفته بود و هوای آلوده تهران بابت دودی که از اسلحه‌ها بالا می‌رفت، غبارتر به نظر می‌رسید.

خیابان خلوت شده و تنها آن‌ها مانده بودند.

پلیس که آمادگی این غافلگیری را نداشت، با سرعت بیشتری افرادش را از دست می‌داد.

فرزین زیر نفس‌نفس زدن‌هایش لب زد.

– دو دقیقه دیگه.

دو دقیقه دیگر قرار بود آرکا و بامداد همراهشان باشند.

و که از آن دو می‌دانست؟

که برخلاف سربازهای کنارشان که از وحشت رنگشان پریده بود، در کمال خونسردی با دست‌های دست بند زده و پاهایی به زنجیر کشیده، چشم بسته بودند.

گویی منتظر این اتفاق بودند و مانند پلیس‌ها غافلگیر نشده بودند.

درهای پشتی ماشین به یک‌باره باز شد و صدای کرکننده شلیک باعث شد اخم بامداد کمی درهم رود.

چشم باز کرد و خیره به جسدهای دو سرباز نفسش را آه مانند رها کرد.

گوش‌هایش بابت شلیک ناگهانی سوت می‌کشید.

صدای هیجان زده حبیب متوجه‌شان کرد.

– پس منتظر چی‌این؟

بامداد به آرکا نگاه کرد و آرکا بالاخره چشم باز کرد.

با خونسردی بلند شد و سمت در رفت.

صدای کشیده شدن زنجیرها نگاه حبیب را گرفت.

پشت سر آرکا، بامداد از ماشین پایین پرید.

هنوز هم دودهایی در هوا شنا می‌کردند و بوی باروت به مشام می‌رسید.

آرکا و بامداد بدون این‌که حتی گوشه چشمی به جسد پلیس‌ها بیندازند، سمت ماشین‌ها رفتند.

محافظی در را برایشان باز کرد و سوار شدند.

مقابل فرزین جای گرفتند و حبیب کنار فرزین نشست.

فرزین نیشخندی زد و گفت:

– سلام رفقا!

بامداد پوزخندی زد و آرکا خنثی نگاهش کرد.

صدای وحشت زده محافظی بلند شد.

– پلیس‌ها!

تازه صدای آژیر به گوششان خورد.

ماشین با تکان محکمی از جایش کنده شد و فرزین زیر لب لعنتی‌ای گفت.

به آرکا و بامداد نگاه کرد.

آرکا طوری چشم بسته بود و بامداد طوری به سقف نگاه می‌کرد گویی اصلاً تحت تعقیب نیستند و در واقع لب ساحل مشغول آفتاب گرفتند.

دوباره نیشخندی زد و او نیز در سکوت به خیابان زل زد.

فاصله‌شان با ماشین‌های پلیس زیاد بود.

می‌دانست از جانب آن‌ها دستگیر نمی‌شوند؛ ولی این امکان هم وجود داشت که در خیابان‌های دیگر با مانع مواجه شوند.

به هر حال دو اعدامی فرار کرده بودند و قطعاً تحت تعقیب پلیس‌های زیادی بودند.

بامداد خیره به سقف خونسرد گفت:

– خیلی وقت بود این صحنه رو ندیده بودم.

لبش کج شد.

– دلتنگ شده بودم.

پس از تعویض ماشین‌ها مردی که در سوله منتظر بود، ماشین‌های غول‌پیکر را از همان راه خاکی به کرج برگرداند.

پوشش سیاهی که روی پلاک‌ها زده بودند، مانع از این میشد که رد صاحب ماشین را بگیرند.

بقیه نیز لباس‌های سیاه را از تن کندند و سوار ماشین‌ها شدند.

ویلای فرزین هنوز امن نبود به همین خاطر فرزین بامداد و آرکا را با حبیب همراه کرد و خودش به آپارتمانش برگشت.

نباید همتا را به شک می‌انداخت.

هنوز زود بود تا اصل ماجرا را بداند.
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 ماه قبل

چرا هیجان این رمان این‌قدر بالاس خسته نباشی عزیزم

لیلا ✍️
5 ماه قبل

مثل همیشه قلم عالی بود و خوب تونستی صحنه‌سازی انجام بدی فقط حیف که یکم کوتاه بود در هر حال خداقوت

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x