رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۳

4.3
(26)

تمام شب ساعتی سپهر بیدار ماند تا او بخوابد و ساعتی او بیدار ماند تا سپهر بخوابد
اما همان زمان کوتاه خوابیدن خیره به چهره رنگ پریده و مظلوم دختر رو به رویش بود

هزار بار خود را لعنت کرد بابت باز کردن پای او به مشکلاتش
جبران می کرد برایش!

هوا کم کم رو به صبح میرفت
سرمای سحر جسم کوچک آتوسا را مچاله می کرد

دست به سمت پتوی افتاده روی آرنج آتوسا برد و آن را تا چانه اش کشید

تکان خوردن های سپهر نشان از بیداری اش می داد

صدای خمیازه ای را شنید
مشتی به ران پای سپهر زد

سپهر از شدت درد پا چشم باز کرد
احمدآقا سمت در حیاط رفت تا بازش کند
سریع پتو را روی سرشان کشیدند و احمدآقا آنقدر خواب آلود بود تا متوجه برآمدگی های زیر پتو نشود

احمدآقا استارت زد و نفسی از هردو آزاد کرد

ماشین را بیرون برد و آتوسا از خواب بیدار شد

رهام انگشت اشاره روی بینی گذاشت و هیس کوتاهی گفت

تا به حال انقدر نفس در نفس نبودند

رهام چشم فشرد روی هم
اثرات خواب بود که آتوسا آن گونه خیره به رهام چشم دوخته بود!

حرارت بدن رهام لحظه لحظه از نگاه دختر رو به رویش بالا و بالاتر میرفت

سپهر سرش را کمی از پتو بیرون برد و تا چشمش به خیابان افتاد سریع زیر پتو رفت

سرعت وانت کم و کمتر میشد
زمزمه کرد:

_ داره میرسه

رهام صورتش را کج کرد سمتش و گفت:

_ میپریم؟

سپهر با مکثی قاطع پاسخ داد:

_ میپریم

دستش را به قفل رساند و بازش کرد
با لنگ درازش به قفل دیگر زد و مانع را برداشت

دست جمع کردند و سپهر غلتی زد
خودش را از وانت بیرون انداخت

رهام دو غلتی زد و خود را از وانت پایین انداخت

احمدآقا با صدای ترپ و تروپ پشت سر نگران ماشین را نگه‌داشت
هنوز آتوسا پایین نیامده بود!

احمد آقا با نگاهی به در باز شده وانت و نگاه مشکوکی به دوروبر در را بست و سوار شد

چشمان سپهر‌ و رهام خشک شد اما آتوسا پایین نیامد!

سپهر اوف کشداری کشید و خسته سرکی کشید
پایین نمی آمد!
مرده بود؟

ناچار به دنبال وانت راه افتادند
خوب بود که سرعتی نداشت وگرنه باید با این شکم های خالی می دویدند !

وانت بعد از یک ربع وارد کوچه ای شد و بوقی زد

رهام پشت درخت ایستاد و گفت:

_ بنظرم نگه می داره

سپهر _ این که نگه میداره اون دختره پیاده میشه ولی بعدش من با تو تصفیه حساب میکنم

رهام بی توجه به هارت و پورت های سپهر آرام آرام نزدیک در خانه شد

پشت دویست و ششی کمین کردند که نزدیک به وانت بود

احمدآقا از ماشین پیاده شد و در را محکم بست
از شدن بسته شدن در تن آتوسا لرزی کرد
صدای درینگ درینگ آیفون بلند شد

آرام پتو را از روی خود کنار زد و سرش را بلند کرد

احمدآقا بعد از معرفی خودش وارد خانه شد و حالا وقت فرار رسیده بود

پتو را از رویش پرت کرد و از پشت وانت پایین پرید
همانطور که به سمت بالا می دوید پافرش از پشت کشیده شد
خواست جیغی بزند اما با دیدن سپهر و رهام دست روی دهان گذاشت

رهام پر حرص لب زد:

_ دست و پا چلفت وقتی میایم پایین توام بیا پایین

دست روی قلبش گذاشت که در همین مدت زمان کوتاه این حجم از هیجان را تجربه کرده بود

نفس نفس پاسخ داد:

_ حالا که..اومدم

سپهر با نگاهی به او طعنه زد:

_ خوش اومدی

از پشت دویست و شش یکی یکی با فاصله راه افتادند

قدم های رهام دیگر داشت سست می شد

گچ پایش را همان روز اول زندانی شدنش شکستند تا مبادا شنود و ردیابی داشته باشد
چند روز بیشتر نبود که راه می‌رفت

خسته رو به سپهر که بخاطر آفتاب در صورتش اخم کرده بود لب زد:

_ کجا بریم؟

سپهر همانطور خیره به جلو گفت:

_ هیچکدومتون نمیتونین برین خونه چون قطعا اونجا هستن

_ پس کجا بریم؟

سپهر _ میریم طالقان خونه خالم

سری به تائید تکان داد و ناگهان چشمش به کادر زرد رنگ چسبیده به شیشه های ایستگاه اتوبوس خورد

امروز رایگان بود!

بلند گفت:

_ رایگانه!

از صدای بلندش آتوسا و سپهر سمت او چرخیدند و مسیر نگاهش را دنبال کردند

با همان تیپ و قیافه های درهم ریخته روی نیمکت نشستند

دو زن و کودکی که در ایستگاه بودند با تعجب نگاهی کردند و بعد از روی اکراه بلند شدند به ایستگاه پایین تر رفتند

اتوبوس که آمد سپهر با خواندن مسیر اتوبوس بلند شد
دونفر دیگر به پیروی از او سوار اتوبوس شدند

سپهر رو به هردو گفت:

_ چهار ایستگاه دیگه پیاده میشیم جا نمونین

چشمانش را از خستگی روی هم گذاشت و چشم غره آتوسا را ندید

سپهر که خوابید این میان نگاه های کوتاه رهام و آتوسا باهم در رفت و آمد بود

یکی به جان پوست لبش افتاده بود و دیگری به به کندن ناخنش مشغول بود

این حس گمنام را هر دو داشتند
شاید مقاومت می کردند در برابر رشد این حس اما جوانه دلنشینی داشت وسعت ریشه هایش را بیشتر میکرد
آنقدر وسیع که دور تا دور قلب را ریشه محصور کند

ایستگاه چهارم پیاده شدند
سپهر به سمت مغازه دوستش رفت و ماشینش را گرفت
سوار ماشین شدند و رو به طالقان راه افتادند
از دیشب تا به امروز که دیگر نزدیک به ظهر بود هیچ یک اعتراضی به گرسنگی و تشنگی نکردند
اما انگار کم کم مولکول هایشان داشت زنده میشد
صدای اعتراض نه از دهان بلکه از شکم ها بلند میشد

کاش خبری به خانواده اش میداد اما ترس اینکه پوریا چترش را روی خانه شان باز کرده او را به صبر کردن تشویق می کرد

رو به سپهر پرسید:

_ تا طالقان چند ساعته؟

سپهر _ یه سه چهار ساعتی راهه

رهام سرش را به‌پنجره تکیه داد و چشم روی هم گذاشت
این دفعه راحت تر می توانست بخوابد
هرچند از آینه تصویر محوی از دختر پشت سرش دیده می‌شد اما کنترل نفس هم‌چیز خوبی بود!

نوچی کرد و چشمانش را محکم روی هم فشرد
قبل اینکه درد پا را حس کند به خواب رفت

سه ساعت بعد…

ماشین را آرام وارد کوچه کرد و کنار دیوار خانه خاله پارک کرد

از ماشین پیاده شد و بسته شدن در دو نفر دیگر را هم بیدار کرد

سروصدای سارا و خاله حتی از بیرون هم شنیده می‌شد

با کف دست دوبار محکم به در کوبید

خسته از بحث بی نتیجه با خاله از روی بند چادر رنگی اش را برداشت و با همان قیافه عبوس در را باز کرد

ابروهایش از حالت درهم کم کم باز شد و رو به بالا رفت

این جنگ زده ها که بودند؟

با نگاهی به چهره خاک خورده سپهر و ابروی شکافته اش و بعد از آن رهام که انگار جوی خونی روی پیشانی اش سرازیر شده بود و بعد آن دو نگاهش به روی دختری چرخید که موهایش بهم و ریخته و صورتی رنگ پریده داشت با زخم هایی روی صورتش که انگار ناخن کشی شده بودند

خاله با دیدن سارا خشک شده دم در استغفراللهی زمزمه کرد و با زانوی پر دردش چادر به سر انداخت

رفت سمت در و اوهم مانند سارا مبهوت ماند

وضعیت خاله و خواهرش را دیدنی ندید برای همین با گفتن سلامی داخل شد

پشت سرش رهام لنگ زنان سلامی گفت و داخل رفت و درآخر آتوسا لبخند کمرنگی رو به دخترک متعجب زد و سلامی زمزمه کرد

هرسه داخل خانه شدند و سارا آرام در را هل داد

خاله روی گونه اش کوبید و دوباره به کفش های جلوی در نگاه کرد:

_ لعنت به شیطون!

پای دردناکش را به راه انداخت و وارد خانه شد

سارا سماور را روشن کرد و با جعبه کمک های اولیه وارد هال شد

تن یخ زده آتوسا تازه داشت جان می گرفت
گرمای کرسی آرامش خاصی را به رگ هایش تزریق می کرد

نگاهی به چهره سارا انداخت
با برادرش مو نمیزد!
همان چشم و ابروهای مشکی را سارا هم داشت
منتهی تنها تفاوتش این بود که یکی دختر بود یکی پسر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آماریس ..
1 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم💗

لیلا ✍️
1 ماه قبل

نویسندگان و خوانندگان عزیز توجه کنید که چنین پیام‌هایی اسپم (هرزنامه و تکراری) محسوب می‌شوند:

– وااای چه رمان زیبایی!
– کِی تموم می‌شه پس؟
– اه، از شخصیت علی بدم میاد!
– عالی بود
– خسته نباشید
– و… .

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

نه عزیزم من که مدیر این سایت نیستم فقط به عنوان یه ادمین این اطلاعیه رو خوندم و بهتر دیدم برای مخاطبین بذارم بهتره رعایت شه.🙂

Fateme
1 ماه قبل

خداروشکر که رهامم عاشق شده
عالی بودی عزیزمم

Batool
Batool
1 ماه قبل

اوه خداروشکر که فرار کردن وگیر نیوفتادن پس بالاخره جوانه ی عشقشون ریشه کرد 😍😍😍بیچاره خاله وسارا حالا خوبه درجا سکته نکردن 🤣🤣🤣🤣عاللللللی بود عزیزم مرسسسسی

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

معلومه این بشر چقدر هیجانت به خرج میده بجا خودش ودوستش😅😅😅

Tina&Nika
1 ماه قبل

ممنونم عزیزم عالی بود هر دو رمانت💚🌷🌷💚
من یه مدت نبودم شرمنده

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

قربونتت 💜❤️❤️

Tina&Nika
1 ماه قبل

لیلایی یه سوال داشتم تو تاحالا دکتر خاکی لاهیجان رفتی ؟؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Tina&Nika
1 ماه قبل

سلام عزیزم😍 تو گیلانی هستی درسته؟😄
متاسفانه نه پیش نیومده😂 چطور؟

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

سلام گلم بله من چابکسریم
اخه پنجنشبه هفته قبل رفتیم اونجا اردو بعد رفتیم بام سبز اخر بارون گرفت خیس شدیم الانم زیر سرمم سرما خوردیم
ولی مسیر دکتر خاکی چرا اونجوریه چمخاله به دستَک خیلی بهتره خدا وکیلی 🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Tina&Nika
1 ماه قبل

به‌به همشهری😄😂 آخیی خدا بد نده دختر ایشاالله زودی خوب بشی، مراقب باش😍
آره چاله چوله زیاد داره، اصلاً با مسیر دریایی که قابل مقایسه نیست

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

😂😂 اره بابا اون چمخاله شب که میری به پا دزد نزنه تورو از بس تاریکه بعد یه طرفش مزرعه یه طرفش دریاس 🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x