رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم‌ های وحشی پارت ۱

4.5
(172)

مقدمه

پاییز که می‌شود، قدم‌هایم را آرام‌تر بر می‌دارم و صدای آهسته خش‌خش برگان در زیر پاهایم ریتم موسیقی‌ام می‌شود و بی هدف به رو به رو خیره می‌شوم. پاییز خوب می‌داند که شب‌های من پر شده از کابوس‌هایی که ابهت‌شان را از دلهرهایم گرفته است، از توهماتی که بوی مرگ می‌دهد.
دلگیرم! دلگیرم از تمام آدم‌هایی که ناجوان مردانه به قضاوتم نشستند وبی‌خبرند از آتشفشان وجودم، از طغیان شلعه‌های سرکشی که زبانه می‌کشد تا مغز سلول‌هایم و خاکستر می‌کند جوانه‌های امید را در دلم.
از خودم که در خودم گم‌گشته‌ام و این روزها این‌قدر از خودم دور شده‌ام که دیگر رنگ‌ چشم‌هایم را هم فراموش کرده‌ام.
یادت هست که می‌گفتی مراقب دریای وحشی چشم‌های قشنگت باش؟
بی خیال، خوب می‌دانم که دیگر تو هم رنگ چشم‌هایم را به یاد نداری.
حالا که رفته‌ای و این‌جا تنهاترین حوای سرزمین سیب‌هایم ،حالاکه از بهشت چشمان تو رانده شده‌ام، بگذار پاییز میان من و تو قضاوت کند.
پاییز راست می گفت، دل‌تنگتم و دل تنگی دار می‌زند گاه گلو را،گاه احساسات را!
پاییز بگو برگردد جای خالی‌اش بدجور کنارم درد می‌کند.

پارت اول

با تابش نور روی صورتم چشم‌هام رو باز کردم.
کش و قوسی به تنم دادم و از رو تخت بلند شدم، حسابی دلم ضعف می‌رفت. بی توجه به موهای فرم که بلندیش تا پایین کمر می‌رسید و دورم افشون شده بود، به سمت در رفتم. همین که در رو باز کردم با چهره ملوک مواجه شدم که سینی صبحانه در دست داشت.

_ سلام خانم کوچیک صبح بخیر، براتون صبحانه آوردم

ابروم رو بالا انداختم و گفتم:

_از کی تا حالا این‌قدر مهربون شدی؟ صبحانه رو میاری بالا!

_آقا مهمون دارن، مونس خانم فرمودند که شما تا وقتی که ایشون نرفتن تو اتاق‌تون بمونید.

قری به گردنم دادم و گفتم:

_بابا مهمون داره؟ نفهمیدی کیه؟ کی اومده؟

_ خانم کوچیک جان تصدقت بشم! بیست سوالی راه انداختیا! نمی‌شناسمش.

_حالا چرا ترش می‌کنی ملوک جون؟ باشه می‌تونی بری.

سینی صبحانه رو گرفتم و در رو بستم، فکرم حسابی درگیر مهمونی بود که بابا داشت. لیوان آب‌میوه‌ای که داخل سینی بود رو برداشتم و لاجرعه سرکشیدم.
دست خودم نبود و فضولی‌ام حسابی گل کرده بود، آروم در اتاقم رو باز کردم و به راه رو خالی نگاه کردم، تقریبا کسی نبود. آروم و آهسته به سمت اتاق پدرم رفتم و پشت درگوش ایستادم.
انگار با هم مشاجره داشتند.صدای پدرم رو می‌شنیدم که می گفت:
_ یک کم دیگه صبرکن، بهم مهلت بده.

_ دیگه چقدر صبر کنم جهانگیر؟ این‌همه مدت کافی نبود؟ چه مهلتی؟

_ زندگیم رو بهم نریز، تو که این‌همه صبوری کردی، یک کم دیگه هم روش.

_ من هر چی میگم نرِ، تو میگی بدوش، دِ آخه مرد حسابی تحمل منم حدی داره.

_گل چهره هنوز بچه است، تازه هجده سالشه.

_ تا الآن هم کلی بزرگ شده، کجا بچه است؟

از شنیدن اسم خودم و این که من موضوع بحث بودم مغزم هنگ کرد. برای تجزیه و تحلیل چیزهایی که شنیده بودم، نیاز به هوا داشتم. با شنیدن صدای پای کسی که داشت به طبقه بالا می‌اومد، فوری به اتاقم برگشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 172

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

مائده عزیز لطفا تو قسمت عنوان بنویس رمان چشم های وحشی پارت…

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

چرا نیومدی🥺🥺🥺🥺
ستیییییی🥺

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

یادم رفتش🥲🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

عبدنداره😊

لیلا ✍️
7 ماه قبل

وای رمانت خیلی قشنگه قلمت عالیه دختر بهتره بقیه یه نگاه به این سایت بندازن که ببینند نویسنده‌های بهتری نسبت به رماندونی اینجا وجود داره قلمت واقعت ستودنیه لطفا زود به زود پارت بذار

saeid ..
7 ماه قبل

مقدمه ی رمانت بی نظیر بود 👌
خسته نباشی..عالی بود.

راستی خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی
شاه دل 😊

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

موفق باشی گلم ♥️✨🌹

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

رمانت شروع خوبی داشت زمان قدیم رو ب تصویر میکشی یا جدیده؟ بخاطر خانم جان گفتنش میگم متفاوت شروع کردی امیدوارم تا آخر هم همینطور باشه موفق باشی

ساناز
7 ماه قبل

مائده جون قلمت خیلی قشنگه ، مقدمه ای که نوشتی خیلی خوووشگل بود 😍⁦❤️⁩
فقط لطفاً منظم پارت بزارید مارو اذیت نکنید 😂😩⁦❤️⁩

Fateme
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم مقدمه ی زیبایی داشتی هیجان زده ام ادامه شو رو بخونم،

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x