رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت 21

3.9
(28)

🌒هزار و سی و شش روز🌒

🌒پارت بیست و یکم🌒

 

بعد از تموم شدن غذا خودمو سرگرم شستن ظرفها کردم تا چشمم به چشمای دایی نخوره و همه چی لو نره

 

به بهانه کار و دانشگاه شب بخیری گفتم و به اتاقم پناه بردم

 

خودمو روی تخت پرت کردم و به سقف خیره شدم

 

یعنی الان کجا میتونست باشه؟!

 

بازهم برای شروع و ترمیم رابطه مون تلاش میکرد؟

 

پوفی کشیدم و با دست کشیدن به صورتم افکارمو ریختم دور

 

پتو به روی خودم کشیدم و به خواب رفتم

 

با دوش کوتاهی خستگی دیشب رو از تنم بیرون کردم و حاضر شدم

 

بی سر و صدا از خونه زدم بیرون و حرکت کردم

 

ماشین رو داخل پارکینگ پاساژ پارک کردم و به سمت گالری رفتم

 

 

به سمت اتاق خانم عباسی رفتم و بعد از در زدن وارد شدم

 

با دیدنم خانم مهدوی و پناه که روی مبل نشسته بودن سلامی کردم که پناه به سمتم اومد و بغلم گرفت

 

_تسلیت میگم ماهین جان غم اخرت باشه

 

_مرسی عزیزم

 

خانم مهدوی هم تسلیتی گفت و با بفرمایید خانم عباسی من هم به جمعشون اضافه شدم

 

_من واقعا معذرت میخام بابت دعوتتون که نتونستم بیام خانم عباسی در جریانن که احوالات خوشی نداشتم

 

خانم مهدوی لبخند کوچیکی زد و گفت:

 

_نیاز به توضیح نیست ماهین جان درک میکنم از دست دادن پدر مادر غم کمی نیست که به راحتی بتونی کنار بیای

 

لبخندی قدردان به فهمشون زدم و خانم عباسی مشغول شد

 

_ماهین جان مثل اینکه با یه طراحیت دل همه مهمونای خانم مهدوی رو بردی

 

لبخند تصنعی به روش زدم و گفتم:

 

_لطف دارن

 

خانم مهدوی گفت:

 

_دروغ نیست دخترم همشون با دیدن لباسم و شناختنت تحسینت کردن

 

_مرسی لطف دارین

 

_من دوستم مزون لباس برای افراد سرشناس و سوپراستار های ترکیه داره و توی مهمونی با دیدن لباس من پرسید که کی طراحش بوده و با گفتن اسمت خواست یه قرار ملاقات باهات براش بزارم، من به خانم عباسی هم گفتم هروقت روبراه بودی قرار ملاقات باهاشون بزارن

 

کمی فکر کردم و گفتم:

 

_این هفته اخیر سرم شلوغه اگر مشکلی نداره هفته بعد جمعه؟

 

سری تکون داد و گفت:

 

_حتما

 

بلند شد و ما هم به تبعیت ازشون بلند شدیم

 

خداحافظی کردن و به سمت در رفتن

 

رو به خانم عباسی گفتم:

 

_اگر میشه یه مدت هرکی طراحی خواست بگین نیستم

 

_باشه مشکلی نداره فقط درمورد ملاقاتت…

 

_خب

 

_صددرصد میخوان باهات قرارداد ببندن و باهاشون شریک بشی

 

 

_خب

 

_نظرت چیه درموردش؟

 

_باید یکم فکر کنم اگر قبول کنم مادرم و کیان چی میشه

 

_ماهین میخوای بخاطر خانوادت پشت پا بزنی به شانسی که فقط یه بار در خونه ادمو میزنه؟

 

_نمیدونم فکر میکنم بهش

 

 

سری تکون داد و خداحافظی کردیم

 

از اسانسور خروج کردم و به پناه و خانم مهدوی نگا کردم که ایستاده بودن بغل خیابون

 

به سمتشون رفتم و گفتم:

 

_اگر کسی نمیاد دنبالتون برسونمتون؟

 

_نه عزیزم پسرم داره میاد نمیدونم چرا دیر کرده

 

سری تکون دادم و خواستم قدم بردارم که ماشینشون رسید و با دیدن پسر خانم مهدوی خشکم زد

 

ماهان بود، اون هم عین من خشکش زده بود ولی نه برای دیدنم برای اینکه نقشه ش رو شده بود

 

 

مطمئن بودم اومدن مادر و دختر و تحسین کردنای زیادشون دلیلی داره و حال دلیلش مشخص شد

 

میدونستم تحسین های زیاد این خانم و دختر و دعوتشون به عروسی خانوادگی دلیلی داشته و حال دلیلیش مشخص شده بود

 

 

_پسرتون رسیدن مزاحمتون نمیشم

 

_میخای برسونتت؟ ماشین داری؟

 

_بله ماشین دارم ممنون

 

با خداحافظی به سمت پارکینگ قدم برداشتم و حرکت کردم

 

دو هفته بعد….

 

 

سلیقه مامان برای دیزاین خونه تحسین برانگیز بود

 

 

خوبی این خونه این بود که باغ بزرگی داشت و مهمونی خونه جدید رو میتونستیم توی باغ جشن بگیریم

 

لباس شب سرمه ای رنگ لمه دامن پفی م رو از کاور در اوردم و نگاهی بهش کردم

 

در عین سادگی درخشان و زیبا بود

 

ارایش ملایمی کردم و موهای کوتاهمو به زور سنجاق حالتی دادم و لباسمو به تن زدم

 

 

همه مهمونا رسیده بودن و فضای باغ پر شده بود

 

مشغول صحبت با لنا و استاد بودم که بچها رسیدن

 

بعد از مراسم دیگه وقت نشد ببینمشون و حسابی دلتنگشون بودم

 

همگی مشغول صحبت بودیم و ارام و ارسلان برای تالار عروسیشون از ما مشورت میگرفتن که متین صدام کرد

 

_جانم

 

_یه لحظه میای

 

از بچها دور شدیم و سمت خلوت باغ قدم برداشتیم

 

_باید درمورد موضوعی باهات صحبت کنم

 

 

میدونستم درمورد ماهان هست ولی چیزی نگفتم تا خودش موضوع رو بگه

 

_جانم میشنوم

 

_این رفیق ما بعد اینکه بهش جواب رد دادی بیخیال نشد افتاد دنبال هرکدوم از ما بچها که داستان تو و اراز رو بهش بگیم ماهم فکر کردم با گفتن این موضوع قضیه تموم بشه ولی اشتباه میکردیم انگاری

 

_خب

 

_خلاصه بعد فهمیدن اصل ماجرا گفت من بهش ثابت میکنم لیاقتشو دارم و میتونم خوشبختش کنم چون درکش میکنم اومد مادر و خواهرشم انداخت جلو برای اشنایی و دعوتت کردن برای عروسی داداش بزرگترش

 

 

_میدونم

 

_همه چی از نظر اون داشت خوب پیش میرفت که زد و پدرت فوت شد، منو به زور کشون کشون بعد هفتم پدرت اورد سر مزار که تنها نشسته بودی

 

خدمه سینی شربتی به سمتمون گرفت و برداشتیم

 

قلوپی از شربت رو خورد و ادامه داد

 

_داشتیم میومدیم سمتت که دیدم پسره اراز اومده، نخواستم بیام جلو و دعوا پیش بیاد و دوباره برگشتیم، کل راه متقاعدش کردم ک این پسر برگشته و قراره دوباره باهم اوکی شین و اونم تا حدودی قبول کرد

 

 

_پس چرا مادرش باز….

 

پرید وسط حرفم و گفت:

 

_خب بدبختی اینجا بود که مادر ماهان بیخیال نمیشد میگفت این دختر از همه نظر برازنده خونوادمونه و پیشنهادی که همین دوستش داده بود رو میخواست بیاد بهت بگه

 

_و اینطوری شد که بازم پای خانم مهدوی به گالری باز شد

 

_افرین دقیقا همینطوری به چوخ داد خودشو، اونروزم فکرشو نمیکرد توهم همزمان با اومدنش از گالری بزنی بیرون و چشم تو چشم بشین

 

_هوم

 

_خلاصه کلی خجالت کشید که اینطوری شده و اینا منم خواستم قضیه برات روشن بشه و سو تفاهم برطرف بشه

 

 

_میدونم

 

_ماهین

 

_جانم

 

_من به ماهان گفتم قراره با اراز اوکی شی که فکرتو از سرش بندازه بیرون نکنه جدی جدی….؟

 

_متین من اگر قرار بود باهاش به قول تو اوکی شم هیچوقت هیچوقت خودم پسش نمیزدم

 

 

_میدونم عاقلی ولی اینم میدونم هنوزم با دیدنش چطوری دست و پات یخ میزنه، وقتی سر مزار دیدیش من دیدم که چطوری چشمات براق شد دیدم که دستات طلب بغل کردنشو میکرد

 

_اون الان یه زندگی برای خودش داره متین من هیچوقت راضی نمیشم نفر سوم یه رابطه باشم

 

_خوبه

 

_بریم پیش بچها؟

 

سری تکون داد و به سمت بقیه قدم برداشتیم

 

 

مهمونها رفته بودن و فضای باغ پر از خدمه برای جمع کردن لوازم بود

 

کیان از اول مهمونی تا حالا تو خودش بود و همش درحال حرف زدن با تلفن بود و عصبی بود

 

نخواستم پاپیچش بشم تا فردا مفصل باهم صحبت کنیم

 

به سمت طبقه بالا قدم برداشتم و به اتاقم رفتم

 

این خونه هم مثل قبلی دوبلکس بود اما طبقه بالا کوچیک بود و فقط دو اتاق خواب داشت که منو کیان بر داشتیم و مامان اتاق پایین میخوابه

 

دوشی گرفتم و بعد پوشیدن لباس چای برای خودم ریختم و وارد تراس نقلی اتاقم شدم

 

با وجود گل ناز های بغل تراس مکان خوبی برای تخلیه افکارم بود

 

تمام افکارم پی اراز بود….

 

همیشه میگفت شبایی که قهر میکردم و دلتنگم میشد میرفت بالای تپه و خیره به ماه میشد ولی حالا چی؟

 

جاهامون برعکس شده بود

 

حالا من با فکر به اون خیره به ماه میشم

 

با صدای پرت شدن وسلیه ای و افتادن چیزی از تراس به اتاق کیان نگاه کردم

 

سراسیمه از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقش رفتم

 

با ورودم به اتاق و دیدن کیان که از خشم نفس نفس میزد حدس دلیل اشفتگیش غیر قابل فهم نبود

 

قاب عکس چوبی پرت شده بود روی زمین و صفحه گوشی هزار ترک برداشته بود

 

با دیدنم بغض مردونه ای کرد و گفت:

 

_رفت ماهین

 

با همین کلمه تا ته ماجرا رو فهمیدم و انگار گذشته دوباره برام تکرار شد

 

به سمتش رفتم که خودشو انداخت بغلم و برای اولین بار شاهد هق هق های مردونه برادرم بود

 

میدونستم حالا فقط شونه ای برای گریه تخلیه خودش داره پس سکوت کردم و گذاشتم مسائلی که براش پیش اومده رو هضم کنه

 

بعد از اینکه کمی اروم شد ابی به دستش دادم

 

_الان اروم شدی؟

 

نگاهش پی دیوار بود و سری تکون داذ

 

منتظر موندم تا خودش سر حرفو باز کنه

 

_رفت ماهین…. گفت…. گفت دیگه نمیخوامت…. گفت خونوادم شک کردن نمیخوام…. نمیخوام بخاطرت تو دردسر بیوفتم

 

و بازهم گریه رو از سر گرفت

 

_اخه… اخه چرا اینطوری شد…… ما… ما عروسیمونو باهم تصور میکردیم… امکان نداره دلیلش همچین موضوعاتی باشه…..من مطمئنم…. مطمئنم یکی زیر پاش نشسته که…. که منو ول کرده

 

نگاهش کردم

 

خوشحال بودم که منی وجود دارم براش تا بتونه درداشو بهم بگه

 

خوشحالم که اون مثل من همراه با درد نبودش درد تنهایی رو هم تحمل نمیکنه

 

رفتم بغلش و تکیه دادم به دیوار

 

_منم این حسو تجربش کردم کیان، من با پوست و استخونم این موضوع رو درک و حس کردم

 

حرفی نزد و اروم اشک میریخت

 

_خوبه که منو داری و میتونی یکم از دردتو پیشش بروز بدی، خوبه که مثل من همراه با این دردی که به تنهایی برای مرگ یه انسان کافیه درد تنهایی رو نچشیدی

 

 

_چند وقت بود وقت نداشت باهام حرف بزنه و هر دفعه میخواستم ببنمش میگفت کار داره، سرد شده بود باهام و همش میگفت اگر من نباشم تو چکار میکنی…. من خر نفهمیدم میخاد بره

 

نمیدونستم حکمت خدا چی بود که این خانواده باید درد خیانت و رفتن های بی دلیل، سردشدنای بی دلیل رو تجربه میکرد

 

با بغض روشو کرد به من و گفت:

 

_اگر برای یکی دیگه بشه چی ماهین؟ اونوقت چکار کنم؟……. با درد نبودش کنار میام ولی با ترس مال یکی دیگه شدنش چکار کنم ماهینن؟ من میمیرم

 

برادر بیچاره م خبر نداشت من بدتر از این ها رو دیدم و نمردم

 

تا نزدیکای صبح گریه میکرد و حرف میزد و من هم پا به پاش دلتنگی کردم گریه کردم و حرف زدم

 

اینقدر گریه کرده بود که رمق نداشت بلند شه و همونجا روی پام به خواب رفته بود

 

 

بالشی زیر سرش گذاشتم و پتو روش کشیدم

 

اروم مشغول جمع کردن تکه های بزرگ قاب شدم

 

گوشیو برداشتم و با برداشتن گلس روش و سالم بودن ال سی دی گوشی نفس اسوده ای کشیدم

 

گوشی رو داخل شارژ گذاشتم و با روشن شدن و دیدن نوتیف mine (به معنای روح من) کنجکاو نوتیفو باز کردم

 

_اگر رفتم دلیلش این نبود که نمیخوامت یا کسی جاتو گرفته اگر میشه برای اخرین بار به این ادرس…… بیا میخوام برای بار اخر ببینمت اگرم نیومدی قولتو یادت نره:)

(کامنت….. 🙂🙏🏻🔪)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐸 𝒹𝒶

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
3 ماه قبل

وای عالی بود👌🏻👏🏻کیان مگه چند سالشه به نظر نوجوون میاد. آخ خیلی حساسه😞 به نظر ماهان مرد موقری میاد و فکرم میگه به ماهین آرامش میده اما از اون طرف هم دلم واسه آراز یه کم میسوزه کاش سرنوشتشون جور دیگه‌ای رقم می‌خورد😔 در کل اما قشنگ بود حالا متین کیه؟ اصلاً تو خاطرم نیست!

لیلا ✍️
3 ماه قبل

@Leyla_22
پیام بده من الان زیاد حالم خوب نیست این پارت رو هم به زور خوندم🤒

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی گلم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

الهی فدای کیان نشم منننن طفلی دلم سوخت واسش💔

Maste
3 ماه قبل

قلم زیبایی داری نویسنده جان❤️🫶

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x