رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت سی و چهار

4
(202)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سی و چهار
《راوی》
قلپی از چای اش خورد و به رو به رویش خیره شد‌…
همانطور که محو نگاه کردن در و دیوار بود،آرتا به ذهن اش آمد…
یعنی الان دارد چه کار می‌کند؟!
خیلی ناگهانی دست اش روی شماره “Mr.Akhmo”لغزید‌…
خواست سریع قطع کند اما آرتا زودتر از او وارد عمل شد…
صدای سرحال اش در گوش اش طنین انداخت…
_سلام!خوبی؟!
گلویش را صاف کرد و با نیش و کنایه گفت
_تو بهتری…
خنده ای سر داد و گفت
_چی شده؟!کنایه هات رو شروع کردی…باز دل ات تنگ شده برام؟!
لحن اش طلبکارانه شد
_شتر در خواب بیند پنبه دانه!
_حالا که شدم شتر خداحافظ!
هول زده گفت
_نه نههه صبر کن یه لحظه…
_بپوش تو راهم!
و قطع کرد…
چشم هایش از تعجب گرد شد…
کمی طول کشید تا حرف اش را تجزیه و تحلیل کند…ناگهانی تصمیم گرفته بود که دنبال اش بیاید؟!
کمی با خودش فکر کرد و بعد
بلند شد و شروع به آماده شدن کرد…
بعد از پوشیدن بارانی اش،آرایش مختصری روی صورت رنگ پریده اش نشاند…
از آریانا خداحافظی کرد و رفت…
جلوی در منتظر بود که
ماشین آرتا رو به رویش ظاهر شد…
در را باز کرد و سوار شد…
زیر لب سلامی داد که آرتا هم جواب اش را داد…
سرش را به شیشه تکیه داده بود و خیابان ها را از نظر می‌گذراند…
نیم ساعتی می شد که در جاده بودند
بالاخره از شهر خارج شدند و هر چه میپرسید کجا می‌رویم آرتا جواب اش را سربسته میداد…
حوصله اش سر رفته بود…
دست اش را به سمت ضبط برد و روشن اش کرد…
صدای آهنگ در ماشین پیچید…
“اول اش باور نکردم
اون هم انگار عاشقم بود
هر چی از دل اش بهم گفت
حرف های دل خودم بود”
***آرتا نیم نگاهی به تیدا انداخت و دست اش را به سمت ضبط برد که آهنگ را عوض کند؛چون حس میکرد این آهنگ حرف های دل اش را می‌زند…
تیدا مصرانه دست اش را متوقف کرد …
_دارم گوش میدم…
هوووفی کشید و به رانندگی اش ادامه داد…
تیدا اما چشمان اش را بست و با لذت به ترانه گوش سپرد…
“وقتی دست هاش رو گرفتم
خودش رو دید تو نگاه ام
اول اش باور نمی‌کرد
من تو عشق زیاده خواهم
عاشقم بمون همیشه
باورم همیشگی شه
فرق بود و نبود ات
فرق مرگ و زندگی شه
فرق بود و نبود ات
فرق مرگ و زندگی شه
گاهی میترسم که شاید
کل شهر با من رقیبه
تو که میدونی چی میگم
غیر از این باشه عجیبه
بی دلیل یا بی اراده
نگرانم میشی گاهی
پای عشق باشه عزیزم
خودتم زیاده خواهی
عاشقم بمون همیشه
باورم همیشگی شه
فرق بود و نبود ات
فرق مرگ و زندگی شه
فرق بود و نبود ات
فرق مرگ و زندگی شه”

با احساس دستی روی شانه هایش،آرام پلک هایش را از هم فاصله داد…
_تیدا!بلند شو رسیدیم…
خمیازه ای کشید و قوسی به کمر اش داد…چند ساعت بود که در راه بودند؟!
آرتا از ماشین پیاده شد…
پشت سرش او هم پایین آمد…
دور و برش را نگاه کرد…
کجا آمده بودند؟!
این منظره ی زیبای روبه رویش چه بود…
دریاچه و آسمان ابری خاکستری…حس میکرد بهشت جلوی چشمان اش است…
خلوت خلوت بود و پرنده در آسمان پر نمیزد…
همانطور که شوکه به اطراف اش نگاه می‌کرد صدای آرتا را شنید…
_بیا بشین…
برگشت و آرتا را دید که روی زیرانداز نشسته بود…
سمت اش رفت و نشست…
آرام گفت
_ما کجاییم؟
آرتا لبخندی زد
_اومدیم پاتوق ام…
تیدا سری تکان داد و سکوت کرد…
به آرتا نمی‌خورد همچین پاتوقی داشته باشد…
از اینکه او را به جایی که دوست دارد آورده؛در دل اش شیرینی خاصی ایجاد شده بود…
کمی سکوت در میان شان برقرار بود که بالاخره توسط آرتا شکسته شد
شیطون گفت
_اینجا خیلی خاطره دارم؛خصوصا وقت هایی که با دوست دخترهام می اومدم…ولی الان اولین باره که با یه کوچولو میام اینجا…
تیدا کلافه از جای اش بلند شد…
تا کی این حرف هایش ادامه داشت؟!تا کی وقتی کنارش بود حرف از روابط و دخترهای دور و برش میزد؟!
طاقت شنیدن این صحبت ها را نداشت؛حتی اگر دروغ یا شوخی بودند…نمی‌توانست بنشیند و گوش کند ماجراهای رابطه های گذشته ی آرتا را…
سمت پل چوبی که تا اوایل دریاچه کشیده شده بود رفت…
چوب های کهنه ی پل زیر پایش جیر جیر می‌کردند…
دست به سینه ایستاد و قطره اشک سمجی که از گوشه ی چشم اش چکید را کنار زد…
این روز ها، قدرت کنترل احساسات اش از توان اش خارج شده بود…
با هر حرفی زیر گریه میزد و با کوچکترین چیزی خوشحال می شد…
همه ی اینها صدقه سری آرتا بود؛آرتایی که حتی عشق اش را نمی‌دید.
صدای قدم هایی را از پشت سر شنید…
_چته تو؟!چرا یهو قاطی میکنی؟؟؟
اعصاب اش از این حجم پررویی به هم ریخت…
چطور می‌توانست هر حرفی را به زبان بیاورد و بعد تقصیر ها را گردن او بیندازد…
سمت اش برگشت و با اخم نگاه اش کرد…
_میخوای بدونی چرا؟!
ناخواسته صدایش بالا رفت و با جیغ گفت
_چون تو احمقییی!کوری!نمی‌بینییی…
آرتا فقط نگاه اش میکرد…توقع اینگونه عصبانی شدن را اصلا نداشت؛همه چیز به چشم اش عجیب می آمد و نمی‌توانست واکنشی نشان دهد‌…
دیگر نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد…صبرش سر آمده بود…
ناخواسته بغض اش ترکید و میان گریه هایش،با صدایی لرزان گفت
_چون من رو نمیبینییی!!چون هرکاری میکنم نمیفهمییی…
دست هایش را روی سینه ی آرتا که از تعجب خشک اش زده بود گذاشت و جیغ زد
_چون من دوست دارم عوضییی!
به محض تمام شدن جمله اش،با تمام توان آرتا را هل داد…
از خشم به نفس نفس افتاد و تازه فهمید چه گفته و چه گندی زده است…
تا خواست به خودش بیاید،دست اش محکم کشیده شد و داخل آب پرتاب شد…
سرش زیر آب رفت و احساس خفگی بهش دست داد…
شروع کرد به دست و پا زدن که همان لحظه دستی محکم دور اش حلقه شد…
سرش را از زیر آب بیرون آورد…
سرفه ای کرد و سعی کرد آبی که وارد راه تنفسی اش شده بود را بیرون دهد…
دندان هایش از شدت سرما به هم می‌خوردند…
چشمان اش با دو گوی مشکی روبرو شد…
عصبی داد زد
_روانی چیکار کردییی؟!اگه میمردم چییی؟!!!
آرتا خنده ی بلندی کرد و موهای خیس تیدا را کنار زد…
_مگه آدم به همین راحتی میمیره؟!
کمی مکث کرد و زیر گوش اش نجوا کرد
_مگه من میذارم؟!
نفس اش بند آمد…
شیطون نگاه اش کرد
_راستی اون بیرون یه حرفی زدی ها…یه بار دیگه بگو…
در دل اش آشوبی به پا شد…کاش لال می شد و آن حرف را نمی زد.‌..حالا چطور باید جمع کند؟!بین تمام چیزهایی که بار اش کرد فقط همان یک جمله را شنید؟!
آب دهان اش را قورت داد…
استرس سر تا پایش را گرفت…
_مَ….من چیزی نگفتم…لابد اشتباه شنیدی.
نگاه اش را دزدید..‌.
آرتا سرش را پایین آورد و بوسه ای روی گونه ی سرد تیدا نشاند…
قلب اش داشت منفجر می شد…
در آن سرمای شدید دوباره از درون آتش به جان اش افتاد…
لحظه ای حس افتادن کرد که گردن آرتا را چنگ زد و خودش را نگه داشت…
تن ظریف اش از سرما به لرزش افتاد…
با عجز نالید
_تورو خدا من رو ببر بیرون…یخ زدم….
اما آرتا،تنها خیره به مردمک های لرزان دخترک بود و حرفی نمیزد…
تیدا دوباره عصبانی شد
_هوووی!مگه نمیشنوی دارم میگم یخ زدممم؟!
لبخند شیطنت آمیزی زد
_وقتی نگاه ات میکنم نمیتونم به حرف هات گوش بدم!
به گوش هایش اعتماد نداشت…دل اش میخواست سیلی در گوش اش بخورد و از این خواب بیرون بیاید…
مرد روبرویش می دانست که قلب بی جنبه ی او،آمادگی شنیدن این حرف ها را ندارد؟!
می دانست که با هر کلمه ای که از دهان اش بیرون می آید،میمیرد و زنده می شود؟!
همانطور که مات مانده بود،در آغوش آرتا از آب بیرون آمدند و روی پل افتادند …
×××××××
ادامه در پارت بعد🤭😅
ببینم با حمایت چه می‌کنید ها!
از عمد خماری ایجاد کردم که اگر حمایت کردید پارت بعد رو زود بدم😁💋
امتیاز یادتون نره نظراتتون رو هم حتما کامنت کنید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 202

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

وااای پارت دادییی

saeid ..
7 ماه قبل

نیوشا خیلی قشنگ بود🥺
پارت بعدی رو زودددد بده 😁

لیلا ✍️
7 ماه قبل

جدیدا همه خبیث شدین☹️

چقدر قشنگن کنار هم اصلا دلم نمیخواد آرتا با فهمیدن واقعیت عوض شه و تیدا رو از خودش برونه کاش قدر این عشق رد بدونند کاش

عالی مینویسی نیوشا‌جان ادامه بده

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

عالی بود نوشمک😘
ولی من اصلا تو خماری نموندم چون خودم دارم فکر میکنم چه اتفاقاتی افتاده😆

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

امم چی بگم؟!😁
خیلی خوب نیستم… ولی دیشب داشتم تو سایت می نوشتم یه دفعهقفسه سینم تیر کشید که اصلا نزدیک بود جیغ بزنما😆، دیگه همینجوری خشک شده بودم تا دیگه یگم بهتر شدم تونستم دستمو تکون بدم انقدر خوابم میومد گوشی و گذاشتم سر جاش گرفتم خوابیدم🤣
از آیلین جون بپرس چه اتفاقایی😈😱

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نوشمک تو یه موضوعی گیر افتادیم میای پی وی

Fateme
7 ماه قبل

آخ چقد قشنگ بودددد
چقد عشقشونو دوست دارممم
عالی بود نیوشا جونمم♥️

لیلا ✍️
7 ماه قبل

ستی کجایی😩😡

نرگس
نرگس
7 ماه قبل

عالییی بود . خسته نباشی نویسنده . منتظر پارت بعدی هستیم

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

#حمایت از نیوشییی🥰🤍

تارا فرهادی
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود نیوش😍🧡🧡
والا من نمیفهمم رمان به این خوبی قلم قوی داستان عالی چرا باید ویو ش پایین باشه خدایی برام سواله🤔

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

فدات شم💞
این چه حرفیه دختر خوب آخه مگه کسی دلش میاد تو رو دوست نداشته باشه🥺🥺💋

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

چیزی که میگم واقعیته تو اینقدر خوب و مهربونی که اصلا آدم در برابر خوبی هات نمیدونه چی بگه🥺🥺🧡

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

عزیزمی 💞💞😍💋🧡🧡

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x