رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت سیزده

4.2
(19)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سیزده
《تیدا》
بعد از اینکه آرتا رفت،شروع کردم به شام درست کردن…
یه کم بعد آریانا با کیسه های خرید اومد خونه.
با لبخند وارد آشپزخونه شد…
_خیر باشه!بالاخره دوره ی افسردگی ات تموم شد و هنرنمایی رو شروع کردی؟!
و خندید…
_کدوم افسردگی دختر ها؟!من فقط یه کم خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم…
با کنایه گفت
_آره خواهر خوشگلم؛قطعا همینه که تو میگی.
توی آشپزخونه کمک می‌کرد و در همون حین با لحن کنجکاوی گفت
_حالا زود باش بگو ببینم توی این دو سه ساعتی که خونه نبودم،چه اتفاقی افتاده که تیدا خانم ما رو از این رو به اون رو کرده؟؟؟

گلو ام رو صاف کردم
_هیچی!
کمی بهم نگاه کرد و بعد دست به سینه روبروم ایستاد…
_با آرتا صحبت کردی مگه نه؟!
چییی؟؟؟خدایاااا آخه این رو دیگه چطور فهمید؟!!!از بچگی هیچ چیزی رو نمیتونستم ازش پنهان کنم؛سریع دستم رو میخوند.
دیگه فهمیده بود و راهی برای فرار نداشتم…
سرم رو تکون دادم…
_خب؛چی شد؟!
_داشتم کمد رو مرتب می کردم که اون لباس مشکیه رو دیدم…قاطی کردم بهش زنگ زدم و گفتم بیاد ببرتش.
بهم خندید…
چرا میخندی دختررر؟؟!
_پس آوردی اش خونه نه؟!
اخم کردم
_چی داری میگی آریانا خودش اومد تو…
_باشه چرا عصبانی میشی خواهر؟!جالب شد؛حالا بقیه اش رو بگو ببینم…
_یعنی چی بقیه اش رو بگو؟! بقیه نداره.
سری تکون داد…
چند بار خواست حرفی بزنه اما به نظر میومد که دو دله و هر بار حرفش رو می‌خورد…
این بار اما حرف زد…
_تیدا!تو چشمام نگاه کن.
نگاهش کردم…
_تو…یعنی تو با آرتا…هوووفف…
نفس عمیقی کشید و با شک و تردید ادامه داد
_تو آرتا رو دوست داری؟!
یه لحظه نفسم بند اومد و حسابی هول کردم…نه خدایا!
زبانم انگار که از کار افتاده بود…جوابی برای این سوال عجیب و یهویی اش نداشتم…حتی به خودم هم نمیتونستم این سوال رو جواب بدم…
اون لحظه صدای جیغ کتری فرشته ی نجاتم شد و من رو از اون جو نفس گیر خلاص کرد…

بعد از خوردن شام و جمع کردن ظرف ها،خودمون رو با تلوزیون سرگرم کردیم و بعد از مدتها یه فیلم درست و حسابی دیدیم…
بعد از تیتراژ پایانی فیلم آریانا با خمیازه از جاش بلند شد…
_من میرم بخوابم؛واقعا خسته ام…
_برو جونم برو!شبت بخیر…
بعد از اینکه به اتاق اش رفت من هم سمت اتاق خودم رفتم و روی تخت نشستم…
رنگ بنفش این اتاق عجیب بهم آرامش میداد؛اتاق آریانا هم مثل اتاق من بنفش بود.
بی‌خوابی زده بود به سرم و فکرهای بی سر و ته می کردم…
صدای پیام گوشی ام بلند شد…
آرتا بهم پیام داده!
“Bidari?”
پس فقط من این وقت شب بیدار نبودم…
تایپ کردم
“Are”
چند دقیقه بعد اسم اش روی صفحه ظاهر شد…
تماس رو وصل کردم…
_ تیدا!زنگ زدم یه چیزی بهت بگم.
چی میخواد بهم بگه یعنی؟
_چی؟چی شده؟
صداش رو صاف کرد و با لحن آروم تری گفت…
_فردا نمایشگاه ایلدائه…یه نفر رو باید همراه خودم ببرم…خواستم بهت بگم اگه اوکی ای فردا بیام دنبالت؛اگه حال نمی‌کنی هم که با یکی دیگه برم…
خدا بگم چیکارت نکنه…می‌مردی جمله ی آخرت رو نمیگفتی؟؟؟حتما باید یه جوری اون غرور مسخره ات رو به نمایش بذاری و ذوق آدم رو در کسری از ثانیه نابود کنی؟!
ذوق توی صدام رو خاموش کردم…
_نمایشگاه چی؟
_نقاشی و عکاسی.
وااااییی من عاشق نقاشی بودم!در مورد نقاشی خیلی چیزها میدونستم و خودم سعی می‌کردم دنبالش کنم و نقاشی بکشم…ولی حیف که شرایط بد زندگی ام نذاشت که ادامه بدم…
الان هم هرجا نقاشی میدیدم دلم می رفت…
_باشه میام.
_پس ساعت هفت میام دنبالت.
_باشه…
_فعلا کاری نداری؟
_نه؛ شب بخیر.
_شب بخیر.

سرم رو روی بالشت گذاشتم و سعی کردم که بخوابم…
××××
_پس دعوتت کرد نمایشگاه آره؟!
سرم رو تکون دادم…
_ذوق هم میکنی آره؟!
قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم…
_عزیزم ذوق من برای نقاشیه…میدونی که چقدر دوست دارم…
_آره حتما همینطوره!

ساعت شیش بعد از ظهر بود و یک ساعت دیگه باید میرفتم…
لباسم رو با تم آبی آسمونی پوشیدم و بعد از اینکه آرایش کردم رفتم پایین…
سوار ماشین شدم…
به جز سلام حرفی بینمون رد و بدل نشد که سکوت رو شکست…
_حالا این همه راه داریم میریم علاقه ای به نقاشی و اینجور چیزا داری؟
_آره…از هنر خوشم میاد.
_خوبه.
_تو چی؟چطور علاقه پیدا کردی به هنر؟
پناه بر خداااا!این لبخند زده یا من دارم اشتباه میبینم…نه خودشه!لبخند زده…
_راستش من علاقه ی خاصی به اینجور چیزا ندارم…فقط برای اینکه ایلدا و گلناز دعوتم کردن میرم.
گلناز؟؟؟گلناز دیگه کی بوددد؟؟؟
ابروهای بالا رفته ام رو که دید لبخندش بزرگ تر شد…
کوفت!نخنددد…واقعا نباید آتو دستش بدی همه جوره میخواد سواستفاده کنه…
_سینا رو یادته؟همون دوستمون تو مهمونی…
سری تکون دادم…
_گلناز نامزد سینا و دوست قدیمی منه…عکاسه و یه آموزشگاه با ایلدا زدن…ایلدا هم نقاشه.
آخیششش!خیالم راحت شد…آخه یکی نیست بگه به تو چه اصلا دختر…
_جالبه!

نگه داشت و از ماشین پیاده شدیم…
داخل رفتیم…
دختری با چشم و ابروی مشکی سمتمون اومد…
_به به!داداش خوشتیپم بالاخره تشریف آوردن…
نگاهی بهم انداخت و دهانش از تعجب باز موند…
_آرتا!تنها نیومدی؟!
خندید…
_تیدا همکارمه.
سلامی دادم که خیلی مهربون جوابم رو داد…
دختر دیگه ای به جمعمون ملحق شد…
_عههه سلام آرتا!فکر کردم نمیای…
_سلام گلناز خانم!مگه میشه نیام؟!
_با یه خانم زیبا هم که اومدی و …
رو به ایلدا کرد و هر دو با هم خندیدن…
_سلام جونم!من گلنازم و شما؟
_سلام گلناز جان؛منم تیدام…
بعد از اینکه دست دادیم رو به آرتا کرد و گفت
_نمیدونستم سلیقه ات انقدر خوبه ها!!!چه سوژه ی نابی بشه برای عکاسی…
و با چشم بهم اشاره کرد که آرتا چشم و ابرویی براش اومد…
ایلدا_وااای گفتی گلناز؛ماشالله خیلی خوشگله تیدا خانم!
لبخند خجولی زدم…
_شما لطف دارید…
کسی صداشون زد که رفتن و من موندم و آرتا…
از کنار عکس ها و تابلو ها میگذشتیم…
همه رو با اشتیاق نگاه میکردم که چشمم بهش افتاد…
با اون قیافه ی بامزه ای که نشون میداد هیچی از تابلو ها نفهمیده خیلی خنده دار شده بود.
خنده ی ریزی کردم…
_اونطوری نگام نکن!خب چیکار کنم نمیتونم درک کنم…
خودش هم خندش گرفت…
چیزهایی که خودم متوجه میشدم رو براش توضیح میدادم و اون هم سعی می‌کرد که گوش کنه…
وقتی همه چیز رو دیدیم سینا صداش کرد و رفت پیشش…من و دخترا هم با هم گپ میزدیم…
ایلدا_خب تیدا خانم؛بگو چطوری دل آرتای ما رو بردی؟؟؟
دست و پام رو گم کردم…چه دل بردنی؟!آرتا که گفت من همکارشم…
سعی کردم لبخند خونسردی بزنم
_ما فقط همکاریم ایلدا جان.
گلناز_باشه عزیزم؛ولی این نگاه های آرتا به تو فکر نمی‌کنم نگاه کسی به همکارش باشه…
و لبخند شیطونی زد
سرم رو از خجالت پایین انداختم…مگه آرتا چجوری من رو نگاه میکنه؟من که نمیفهمم…ولی از یه چیزی مطمئنم؛اینکه بقیه اشتباه فکر میکنن…
نگاهی به ساعت انداختم…
یازده شده بود!دیگه باید میرفتم…
اون طرفمون ایستاده بودن…
هر دوشون به چیزی خندیدن.
نمیتونستم جلوی خواهرش آرتا صداش کنم که…
_آقا آرتا!
حواسش همچنان پرت بود اما با لبخند سمتم برگشت…
_جانَ.‌…..
ادامه ی حرفش رو خورد
_بله؟
چیییی؟؟؟این داشت می‌گفت جانمممم؟اونم کی؟آرتا سهیلیی!!
جلوی خواهرش و دوستاش…تیدا بیخودی ذوق نکن!حواس اش نبود مگه نه صد سال سیاه و سفید این کلمه رو از زبون اش نمی شنیدی…
خودش رو جمع و جور کرد و انگار فهمید که چی میخوام بگم…
_الان میریم.
سمتم اومد که از بچه ها خداحافظی کنیم.
گلناز_تیدا باز هم بیای پیشمونا!
ایلدا_گلی راست میگه؛هر وقت دوست داشتی میتونی بهمون سر بزنی…
لبخندی زدم…چقدر مهربون بودن این دوتا دختر…
_ممنونم!حتما باز هم مزاحمتون میشم…
کم کم رفتیم که سوار ماشین بشیم…
تو کل راه حرفی بینمون رد و بدل نشد…
جلوی در خونه نگه داشت
_خوشت اومد؟
_آره!خیلی خوب بود.
لبخندی زد
_خوبه؛کوچولو!
خدایاااا یعنی یک بار نشد ما مثل آدم با هم حرف بزنیم…اه انقدر بدم میاد میگه کوچولو!کوچولو حد و آبادته…
لبخند پر حرص و دندون نمایی زدم
_میشه دیگه به من نگی کوچولو؟؟؟اصلا وایسا ببینم چرا بهم میگی کوچولو؟؟
طی یک حرکت ناگهانی دستم رو گرفت و روی دست خودش گذاشت…
شیطون خندید…
_حالا میبینی چرا بهت میگم کوچولو؟!
نگاهی به دستامون انداختم…دست من توی دستش گم می شد…
_عههه!دست تو بزرگه یه من ربطی نداره من خیلی هم نرمال ام…
_آره؛نرمال و کوچولو.
دیگه بحث رو ادامه ندادم چون مطمئن بودم اگه یه کم دیگه ادامه بده تیدای عصبانی سر و کله اش پیدا میشه…
با هم خداحافظی کردیم و رفتم خونه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
9 ماه قبل

سلام
ببخشید من تازه وارد سایت شدم الان رمانمو گذاشتم ولی توی منو نیستش میشه برام توضیح بدین چطوری رمان گذاشتینــ؟ 🙏🏻

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
9 ماه قبل

باید ادمین تایید کنه عزیزم بعد وارد منو سایت میشه❤️

Eda
Eda
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

خیلی ممنون 🙏🏻

Eda
Eda
پاسخ به  Newsha
9 ماه قبل

اها خیلی ممنون

لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای چقدر خوبن اینا یه وقت از هم جداشون نکنیا

البته منم مطمئنم که آرتا تیدا رو دوست داره همه فهمیدن الا تیدا خانم که داره خودشو گول میزنه😂

قلمت عالی بود گلم فقط از زبون آریانا و آراز هم بزار🙂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newsha
9 ماه قبل

زودتر پارت بده دیگه اذیت نکن نیوشا گلی😉

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newsha
9 ماه قبل

اولالالا
تازه شدی یه دختر خوب🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newsha
9 ماه قبل

بله دختر بد بودی تازه شدی دختر خوب و نازنین فرشته ی روی زمین🤣🤣
حالا این دختر و خوب و نازنین . فرشته ی روی زمین نمیره پارت جدید رو بخونه؟😉🤣🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x