رمان انقضای عشقمان

رمان انقضای عشقمان قسمت هشتم

2.6
(52)

– خب؟ هی بهم گفتین ساکت باش، ساکت باش، حرفی هم دارین الآن؟
حرصی جوابش رو دادم.
– گند زدی، طلب‌کار هم هستی؟! ببین، اگه بهت گفتم بشین و ببند، واسه این نبوده که فراموش کردیم تو چه غلطی کردی و حالا این‌جور واسه ما فاز طلب بر می‌داری.
لیام پوزخندی زد و من پشت‌ چشمی نازک کردم که شیدا دوباره پوفی کشید و گفت:
– من که هیچی تو کتم نیست.
لیام: من یک دقیقه هم نمی‌تونم این‌جا باشم.
از جا بلند شد که من هم بلافاصله ایستادم و با اخم گفتم:
– شما بی‌خود می‌کنی نخوای این‌جا باشی. هیچ فکر کردی اگه خونه رو با این وضعیت ترک کنی بری، ممکنه آرام بهت شک کنه؟
– به من مربوط نیست، من نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم، یک وقت دیدی زدم شقه‌اش کردم‌ها!
پوزخندی زدم.
– اون که معلومه، کلاً از روی احساس تصمیم می‌گیری. وگرنه اگه از منطقت استفاده می‌کردی، الآن نه تو این‌جا بودی و نه من.
– می‌خوای پای گذشته رو بکشی وسط؟
– نه چون هیچ علاقه‌ای به یادآوریشون ندارم!
هر دو حرصی روی از هم گرفتیم که شیدا گفت:
– بهتره به جای کل‌کل کردن، دستی به این خونه بکشیم تا اون عفریته نیومده.
لیام: من دست نمی‌زنم!
دست به سینه شدم.
– اتفاقاً تو یکی که مجبوری مرتب کنی. (اخم) چون این وضعیت، نتیجه دیوونه بازی توئه.
لیام تا خواست جوابم رو بده، با غیظ غریدم.
– وقتی میگم باید، یعنی باید! تو فعلاً نباید آتویی دست آرام و خونواده‌اش بدی و حتی باید بیشتر… .
مکث کردم و سپس با پوزخند گفتم:
– ادای عشاق‌ رو در بیاری.
لیام جوری دندون‌ روی هم سابید و فک منقبض کرد که گفتم الآنِ بی‌دندون بشه.
عصبی پوفی کشید و غرید.
– آخر حالیش می‌کنم!
دو ساعت دیگه زمان برگشت آرام بود و ما خونه رو چهار نفری عرض یک ساعت مرتب کردیم و در نتیجه خسته روی کاناپه لم دادیم.
فرود محتاطانه گفت:
– لیام ما که رفتیم، نزنه به سرت‌ها!
– … .
شیدا: هو؟ کر شدی به حمدالله؟
لیام چشم‌غره‌ای به شیدا رفت و آروم؛ ولی حرصی گفت:
– سعیم رو می‌کنم.
با لحنی آروم گفتم:
– سعی نه، باید روی خودت کنترل داشته باشی لیام، وگرنه آخرش این ماییم که توی خطر میوفتیم، هرچند الآن خطر بیخ گوشمون چنبره زده!
لیام عصبی چشم روی هم فشرد و فرود گفت:
– دیگه بهتره ما بریم.
اولین نفر هم خودش بلند شد و من بعد تعللی که نگاهم روی لیام پژمرده و کلافه بود، از جا بلند شدم و بالاخره از اون‌جا خارج شدیم.
هنوز هیچ نقشه‌ای نداشتیم که چه‌طوری مدرکی پیدا کنیم و جلوی کارهای اون خونواده عفریته‌ نژاد رو بگیریم.
چون این چند مدت کم خوابی زیاد داشتم، تصمیم گرفتم زودتر از هر وقت دیگه‌ای بخوابم واسه همین ساعت حدودهای هفت بود که به تخت‌ خوابم پناه بردم.
باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. اتاق تاریک بود و خواب‌آلود با دست دنبال گوشیم گشتم که اون رو زیر پتوم پیدا کردم.
ساعت ده شب بود و آریا به من زنگ زده بود! باصدای خواب‌آلودی گفتم:
– بله؟
– لیدا خواب بودی؟
– هوم؟ اوهوم.
تک‌ خندی زد.
– دختر الآن چه وقت خوابه آخه؟
حوصله نداشتم و بدخوابم کرده بود.
– آریا بگو چی‌کارم داری؟ خوابم میاد.
– امشب خواب تعطیله خانوم‌ خل. می‌خوام ببینمت.
– پوف آریا الآن آخه؟ بیخیال، فردا هم رو می‌بینیم.
صداش گرفته شد.
– قراره چند روزی من رو نبینی‌ها، می‌خوام ببینمت لیدا.
متعجب روی تخت نشستم و حالا از شوک خبری که شنیده بودم، خواب از سرم پریده بود و این روی لحنم هم تاثیر گذاشته بود.
– چرا؟! کجا مگه می‌خوای بری؟
آهی کشید.
– یک ماموریت کاری واسه‌ام پیش اومده، قراره چند روزی از شیراز برم.
وای این‌طوری که خیلی بد میشد! شاید هم نه، میشد از نبودش استفاده کرد و بیشتر با بچه‌ها وقت بگذرونم؛ ولی به خاطره این‌که شکی نکنه یا میونه‌مون شکر آب نشه، گفتم:
– باشه، آدرس میدم بیا دنبالم.
صدای خوشحالش اومد.
– چشم عزیزم!
نخواستم مزاحم شیدا و فرود بشم واسه همین بی‌سر و صدا از مسافرخونه بیرون زدم و آدرسی در فاصله دوری از مسافرخونه به آریا ارسال کردم.
چندی بعد ماشینش رو دیدم که کنار خیابون پارک کرد. لبخندی ساختگی زدم و سوار شدم.
– سلام.
– علیک خانوم خوش‌ خواب!
تک‌ خندی زدم.
– خسته بودم باور کن.
سری با لبخند تکون داد و هم‌زمان با این‌که دنده رو عوض می‌کرد، گفت:
– چرا آدرس خونه خود عمه‌ات رو ندادی؟ الکی این همه راه رو هم نمی‌اومدی.
– نشد آدرس رو بدم آخه کوچه‌شون زیادی تنگ و باریکه این رخشت جا نمیشه.
آریا دوباره تک‌ خندی زد و گفت:
– می‌خوام امشب یک شب دو نفری تدارک بچینم تا هیچ‌ وقت از ذهنت پاک نشه و ذخیره‌ای هم واسه من بشه تا روزی که دوباره ببینمت.
یعنی اگه نمی‌دونستم چه‌ طور آدمی هست‌ها واقعاً خام می‌شدم و هنوز کلی هم خر کیف می‌شدم. آه از زبون چرب این پسر!
به کافی‌شاپ نرفتیم، عوضش گوشه‌ای ماشین رو پارک کرد و گفت:
– به یاد اولین گردشمون… .
چشمکی زد و حرفش رو کامل کرد.
– آب هویج.
لبخندی دندون‌نما زدم. آریا رفت تا آب هویچ رو بگیره و خیلی زود هم برگشت.
در‌های طرف خودمون رو نیمه‌ باز گذاشته بودیم و از نسیم ملایم و تاریکی شب، لذت می‌بردیم.
من همچنان که آب هویچم رو می‌خوردم، خیره به عابران و ماشین‌ها گفتم:
– چه شب خوبی. من عاشق شب‌گردی‌هام.
ناگهان سرم گیج رفت و لحظه‌ای چشم‌هام تارتار اطراف رو دید. به آریا نگاه کردم که صورتش رو کدر و نا واضح می‌دیدم؛ ولی نقش‌ لبخندی روی لب‌هاش به خوبی در نمای دیدم بود.
چند بار محکم پلک زدم؛ ولی فایده‌ای نداشت و به سرگیجه‌ام حس خواب‌آلودگی، اضافه شد.
لب زدم.
– چرا… چرا… ای… این‌طوری میشم؟
دوباره نگاهی به آریا انداختم و دیگه حتی لبخند صورتش رو هم ندیدم.
چشم که باز کردم با تاریکی برخوردم. به خاطره زمین خشک و ناجور خوابیدنم، کمر و گردنم درد گرفته بود. “آخ”ای ریز گفتم که صدای نگران لیام متعجبم کرد.
– لیدا! به‌ هوش اومدی؟
نشستم. سرم رو سمت صدا چرخوندم و لیام رو دست بسته در تاریکی و فاصله نه چندان دوری از خودم دیدم.
– لیام!
– لیدا بی‌چاره شدیم!
ترسیده و حیرون به اطراف نگاه کردم. دیگه چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و ما داخل اتاقی زندانی بودیم.
– لیام چه اتفاقی افتاده؟ ما این‌جا چی کار می‌کنیم؟
لیام نالید.
– نمی‌دونم، نمی‌دونم. از وقتی که رفتین و اون آرام بی‌پدر اومد، یک کوفتی به خوردم داد و تا چشم باز کردم، دیدم داخل این اتاقم.
– ای‌ وای نه، نه!
لب زد.
– بیچاره شدیم!
باصدای باز شدن در حواسمون پی در رفت و با باز شدنش حاله‌ای از نور به داخل اتاق تابیده شد.
آریا و از پسش آرام داخل شدن. چراغ اتاق رو روشن کردن و من با دیدن آریا و آرام، عصبی و خشمناک نگاهشون می‌کردم که یک‌ دفعه داد لیام بالا رفت و هم‌زمان سعی داشت بلند بشه.
– بی‌پدر شارلاتان! من رو دور می‌زنی آشغال؟
آریا با یک هول لیام رو پخش زمین کرد و عصبی غرید.
– حرف دهنت رو بفهم داماد عزیز و الا خودم قبل این‌که ملوک فرمان بده، خلاصت می‌کنم!
– ولش کن آریا، مژدگونی رو بهشون بده.
با حرف آرام لبخندی روی لب‌های آریا نشست و پاش رو که روی صورت لیام بود و فشار می‌داد، از روی صورت لیام برداشت و به من نگاه کرد که حرصی فک منقبض کردم.
– مژدگونی؟ جون!
چشمکی به من زد و گفت:
– خبرهای خوب، خوب دارم عزیزم!
غریدم.
– پست‌ فطرت!
بلند خندید و گفت:
– الآن رفیق‌های جون‌جونیتون هم خدمت می‌رسن.
لیام داد زد.
– بی‌شرف به اون‌ها چی کار داری؟
– آریا باور کن اگه بخوای بلایی سر شیدا و فرود بیاری، خودم با همین دست‌هام چشم‌هات رو از کاسه درمیارم تا دیگه این‌قدر چشمک نزنی واسه‌ام.
دوباره خندید و گفت:
– عشقم دیر شده!
و دوباره چشمک حواله‌ام کرد که با انزجار روی ازش گرفتم و آرام خرامان‌خرامان سمتمون قدم برداشت. با صدای نازکش گفت:
– شیدا و فرود قراره به همین‌جا بیان چون… .
نیم‌نگاهی به آریا انداخت و سپس با لبخندی بدجنس گفت:
– شما بهشون پیام دادید به کمکشون نیاز دارین.
من و لیام متعجب به‌هم نگاه کردیم. ما کی همچین کاری کردیم؟ ناگهان با فکری که به سرم زد، چشم‌هام رو عصبی روی هم محکم بستم. نامردها! از طریق سیم‌کارت‌های من و لیام، به شیدا و فرود پیام داده بودن و حالا اون دو نفر میان که… .
وای نه! الهی نیان، کاش شک کنن، وای نه، نیان.
لیام رو به آرام داد زد.
– لعنتی من می‌خواستمت!
ناگهان دلم مچاله شد، نه از عشق، فقط به خاطره این‌که روزی این خواستن‌ها برای من بود و حالا… .
آرام پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
– تو جای بچه‌ام محسوب می‌شدی. (خشن) اگه پای ارث و میراث کلون ملوک نبود، عمراً اگه من و آریا وارد این بازی می‌شدیم و من چندسال رو با یک پسر بچه خنگ بگذرونم که با چند ناز و عشوه زودی رام شد و به خاطره یک دختر غریبه به خونواده‌اش پشت کرد.
لیام عصبی داد زد.
– خدا بکشتت دختره(…)!
آرام پوزخندی زد. با اشاره سر به آریا فهموند که از اتاق خارج بشن و هر دو زودی اتاق رو ترک کردن.
لیام با همون دست‌های بسته سمت در هجوم برد و با لگد به در کوفت تا باز بشه؛ ولی بی‌فایده بود؛ اما من هم به کمکش شتافتم.
جیغ زدم.
– باز کنین این در رو. شماها نمی‌تونین با ما یک همچین کاری بکنین. آشغال‌ها در رو باز کنین.
به در می‌کوبیدم و لیام یک‌ دفعه عصبی داد زد.
– بابا دستم رو باز کن!
خشکم زد. واقعاً چرا من همچین کاری انجام ندادم؟ سری تکون دادم و لیام پشت به من کرد تا گره طناب رو باز کنم.
– اوف گره کور زدن!
– یعنی یک گره هم نمی‌تونی باز کنی؟
ضربه‌ای به کتفش زدم.
– می‌تونی خودت باز کن.
پوفی کلافه کشید و من دوباره سعیم رو کردم. بالاخره گره شل و در آخر باز شد.
حالا دو نفری به جون در افتادیم. لیام عقب رفت و رو به من گفت:
– برو کنار لیدا.
نگران گفتم:
– طوریت نشه!
جدی گفت:
– در خرد نشه من طوریم نمیشه.
ابرویی بالا انداختم و کنار رفتم که لیام با غرشی سمت در حمله کرد و تنه‌اش رو به در کوبید که یک‌ باره زوزه‌اش هوا رفت.
– آخ!
– ای مرض! گفتم که نمی‌تونی، اَه اَه اَه فقط جوگیر میشه و بس.
نزدیکش شدم و کمکش کردم بایسته و غر زدم.
– پاشو وایسا بابا.
دو خم شده ایستاد و با کمک من به دیوار تکیه زد و بازوش رو سفت گرفته بود. عصبی به ستون اتاق تکیه زده بودم و نفسم رو با فوت بیرون دادم.
چند دقیقه‌ای سکوت بینمون بود که لیام نفس‌زنان گفت:
– ببخش!
نگاهش کردم که سرش رو به دیوار تکیه زده بود و چشم بسته حرف میزد.
– ببخش که ترکت کردم! (بغض‌آلود) می‌دونم دیره واسه این‌ حرف‌ها… .
بین حرفش پریدم.
– پس اگه می‌دونی دیره، ببند! هه لابد فکر کردی آخر خطیم می‌خوای حلالیت بطلبی؟
لیام اشکین نگاهم کرد.
– رحم ندارن!
– چیزی نمیشه.
– فرود و شیدا که بیان، خلاصیم.
– لیام!
پوزخندی تلخ زد و من حرصی پوفی کشیدم. چند دقیقه‌ای گذشت و دیدم همچنان لیام بازوش رو گرفته.
– بهتر نشد؟
به نفی و اخمو سر تکون داد که حدس زدم مشکل جدی پیش اومده باشه. پسره کله‌ شق جوگیر! زد خودش رو ناکار کردها. ضربه خیلی محکم بود و حتماً که بازوی لیام ضربه وخیمی رو متحمل شده بود.
چند دقیقه‌ای که گذشت، در با شتاب باز شد و ناگهان شیدا و بعد فرود رو به داخل پرت کردن. زودی اون افرادی که نتونستم ببینمشون در رو بستن که شیدا و فرود به جون در افتادن و شروع به سر و صدا کردن که نگران گفتم:
– شیدا!
شیدا از صدام مکث کرد و متعجب سمتم چرخید تا چشمش به من افتاد، گریون گفت:
– لیدا!
به سرعت سمتم اومد و محکم بغلم کرد. فرود هم نگران و آشفته به ماها نگاه می‌کرد و متحیر لب زد.
– چه اتفاقی افتاده؟!
از بغل شیدا بیرون اومدم و گفتم:
– رو دست زدن بهمون. دیر جنبیدیم بچه‌ها!
شیدا هینی کشید و آروم به دهنش کوبید سپس که از بهت دراومد، سر سمت لیام که همچنان نشسته بود، چرخوند.
– لیدا چی میگه لیام؟ یع… یعنی چی که دورمون زدن؟
فرود به پیشونیش کوبید و لب زد.
– پسر بدبخت شدیم!
لیام: باید همون دم که اومد خونه، می‌کشتمش!
شیدا روی زمین افتاد و با گریه گفت:
– حالا… حالا چی میشه؟ چه بلایی سرمون میاد؟ اصلاً چه طور… چه طور فهمیدن؟!
– حتماً آریا متوجه اون شنود شده، اَه لعنتی!
فرود: آروم باش شیدا! اون‌ها جرئت ندارن کاری با ما بکنن.
شیدا چشم بست و هق زد.
– چرا، می‌کشنمون وگرنه چرا این‌جاییم؟ چرا آوردنمون این‌جا؟
سپس زیرلب زمزمه کرد.
– من هنوز ازدواج هم نکردم، من هنوز کلی آرزوها دارم. وای مامانم، باباجونم، شاهین، داداش کوچیکم. ای‌خدا!
و ریز صدای گریه‌اش اومد که فرود نگاه نگرانش رو از شیدا گرفت و مضطرب نفسش رو فوت کرد.
بی‌حال توی فکر بودیم و شاید هم خودمون رو به زمان سپرده بودیم تا ببینیم تقدیر چی واسه‌مون رقم زده.
سرم روی زانوهام بود و از بیچارگی و ترس کم مونده بود جیغ بزنم که برای بار چندم در باز شد؛ اما این‌بار افراد افتخاری حضور پیدا کردن!
متعجب و گنگ نگاهی به بچه‌ها انداختم که اون‌ها هم به من و همدیگه نگاه کردن. مسیر دیدم رو روی پیرزنی که روی ویلچر نشسته بود، منحرف کردم. دو طرف پیرزن آریا و آرام مغرورانه نگاهمون می‌کردن.
پیرزن، اخمو به ما زل زده بود و با این‌که روی ویلچر نشسته بود؛ اما عصایی هم به دست داشت.
لیام خشمگین از جا بلند شد و غرید.
– عزیزه ملوک!
پیرزن یا همون ملوک نام پوزخندی زد و با صدای لرزونی گفت:
– نوزده سال منتظر این روز بودم، نوزده سال انتظار کشیدم تا شما دو تحفه رو به چنگ بگیرم.
بعد مکثی گفت:
– حتماً باید نعمان این حال زار نوه‌هاش رو ببینه.
و دوباره پوزخندی خفه زد که گفتم:
– تو کی هستی؟ با پدربزرگ من چه دشمنی داری که حالا می‌خوای انتقامت رو از ما بگیری؟
ملوک خیره نگاهم کرد و غرید.
– زندگیم رو به نابودی کشوند. قسم خورده بودم تلافیش رو سرش دربیارم و حالا وقت تاوان پس دادنه.
– مگه بابا بزرگم باهات چی‌کار کرده؟
صداش رو بالا برد و عصاش رو به زمین کوبوند.
– سیزده سالم بود که عاشق شدم! عاشق پسری که به خواهرم چشم داشت، اون… اون عشق پاک من رو ندید و به خواستگاری خواهرم اومد؛ ولی مهلوان رو بهش ندادن و اون هم بیخیال شد. (بلندتر) دوباره رفتم پیشش، التماسش کردم؛ ولی نه به خاطره عشقم، به خاطره این‌که می‌خواستن من رو به مردی بدن که بیست سال از من بزرگ‌تر بود، بیست سال عمر کمی نیست! قسم خوردم تاوان زندگی‌ای که به تباهی کشیده شده بود رو ازش بگیرم. نشد سر بچه‌هاش تلافی کنم، پس منتظر موندم تا نوه‌هاش به دنیا بیان و کارم رو عملی کنم، این دل داغ دیده رو آروم کنم!
شیدا با جیغ گفت:
– تو یک پیرزن دیوونه‌ای، لازمه که بستریت کنن!
پیرزن از این حرص خوردن‌هامون قهقهه‌ای زد و با اشاره دستش به آریا فهموند که می‌خواد گورش رو گم کنه.
آریا دسته ویلچر رو گرفت و با فشاری، ویلچر رو به حرکت درآورد. پس از اون‌ها آرام بوسی روی کف دستش خوابوند و سپس سمت ما فوتش کرد که لیام از خشم داد زد و باعث شد آرام با لذت و سرخوشی نگاهش رو از ما برداره. ریز تک‌خندی زد و از اتاق بیرون رفت.
یعنی قرار بود بابابزرگ نعمان رو هم این‌جا بیاره؟
تا فردا صبح هر چی جیغ و داد کردیم، فایده‌ای نداشت و تا این‌ که شد… .
اتاق روشن شده بود و متوجه روشنایی هوا شدیم. شیدا از بس گریه کرده بود چشم‌هاش سرخ و پف کرده بود و فین‌فین می‌کرد. من به جای اشک و گریه بیشتر ترس داشتم که چه بلایی قراره سرمون بیاد و همین باعث میشد خودخوری کنم تا این‌که احساسم رو بروز بدم.
با صدای چرخش کلید همگی سرهامون رو بالا آوردیم و به در چشم دوختیم. دو_سه نفر با اسلحه‌هایی وارد اتاق شدن. یکیشون غرید که از اتاق خارج بشیم.
از ترس اسلحه‌ها سنگ‌کوب کرده بودیم؛ اما عصبی و خشن نگاهشون می‌کردیم. لیام غرید.
– کجا قراره ما رو ببرید؟
مردی گفت:
– زر نزن راه بیوفت.
و به کتف لیام ضربه‌ای زد که لیام به جلو تلو خورد و خشن سمتش چرخید؛ اما تا سر اسلحه رو طرف خودش دید، تنها چشم‌غره‌ای رفت و بعد خروج لیام ما هم از اتاق بیرون شدیم.
انگار که وارد یک قصر شده باشی، زیبا و باشکوه؛ ولی اهالیش از حیوون هم پست‌تر بودن و هیچ لیاقت موندن توی یک همچین جایی رو نداشتن.
وقتی ملوک رو روی ویلچرش به همراه نوه‌های احمق‌تر از خودش دیدیم، مکث کردیم؛ اما با دیدن آقاجون جا خوردیم.
با هیجان گفتم:
– آقاجون!
آقاجون هم نگاهش روی ما چرخید و در نهایت روی لیام ثابت موند. بعد کمی تعلل نگاهش رو از شرمندگی رخ لیام، گرفت و رو به ملوک غرید.
– فقط به خاطره یک اتفاق؟ اون هم اتفاقی که به من مربوط نبود، ملوک؟!
ملوک از روی ویلچرش با لرز بلند شد و با صدای لرزونش، داد زد.
– چه‌ طور؟ چه‌ طور قرار بود آروم باشم، وقتی که دیدی بهت التماس کردم نذاری اون اتفاق بیوفته، من رو به کسی دادن که جای پدرم رو داشت!
آقاجون: ملوک!
ملوک با داد، رو به چند مردی که ما رو آورده بودن، گفت:
– ببرین‌شون!
رو به آقاجون گفت:
– وقتی دلت سوخت مثل من، وقتی عمرت تباه شد مثل جوونی‌های من، اون‌ وقت درکم می‌کنی نعمان!
یکی از اون مردها بازوم رو گرفت که جیغ زنان به تقلا افتادم.
– بهم دست نزن وحشی. ولم کن نره‌ غول بی‌خاصیت!
اما اون وحشیانه دستم رو کشید و بلافاصله صدای جیغ شیدا و داد و هوار لیام و فرود بالا رفت.
آقاجون داد زد.
– هنوز هم مثل قدیم کله‌ شق و بچه‌ای ملوک. ولشون کن، تو مشکلت با منه، نه اون‌ها.
روبه مردهایی که ما رو می‌کشیدن، داد زد.
– ولشون کنین. دست چپ به نوه‌هام بزنین، با من طرفین!
ملوک تک‌خند بلندی زد.
– هه نعمان! تو خودت پات وسط معرکه گیره، چی پیش خودت فکر کردی؟
آقاجون: بی‌چاره‌ات می‌کنم ملوک.
همون‌ لحظه صدای تیر و تیراندازی شد که آرام و آریا نگاهی به‌ هم انداختن. آریا خشمگین قدمی جلو اومد و غرید.
– پلیس خبر کردی؟
آقاجون: هه خیال کردی واسه توعه جوجه خروس سر خم می‌کنم؟
ملوک: بد کردی نعمان!
داد زد.
– خلاصشون کنین!
صدای شلیک و تیراندازی زیاد شد و مردها ما رو به زور و کشون‌کشون سمت اتاق قبلی بردن و به داخل پرت‌مون کردن که روی زمین افتادیم.
از جا بلند شدیم و لیام و فرود چرخیدن تا سمتشون حمله‌ور بشن که با دیدن اسلحه‌های سمت‌ ما، خشک‌زده ایستادن. یکی از اون‌ها با صدای زمختش گفت:
– تا دیر نشده حرف خانوم رو اجرا کنین.
یکیشون اسلحه‌اش رو سمت شیدا گرفت که شیدا ماتم‌ زده حرف‌هایی رو زیر لب زمزمه می‌کرد که شک داشتم خودش هم فهمیده باشه چی میگه.
ماشه رو کشید که شیدا با جیغ دست‌هاش رو سپر صورتش کرد؛ ولی تیر به جای اصابت با شیدا، به فرود برخورد کرد. چون فرود دقیقاً سر صحنه، خودش رو جلوی شیدا پرت کرد و تیر به سمت پهلوش اصابت کرد.
لیام داد زد.
– فرود!
اما فرود بی‌هوش شده بود و من ماتم‌ زده به فرود نگاه می‌کردم. شیدا روی زمین نشست و با گریه گفت:
– فرود، فرود چرا این کار رو کردی؟ فرود!
سمت مردها جیغ زد.
– حیوون‌های آشغال!
مرد: ببند دهنت رو، الآن نوبت تو یکیه.
من و شیدا جیغ کشیدیم و چشم بستیم که صدای شلیک بلند شد. از خودم هیچ دردی احساس نکردم و زودی اولین نفر سمت لیام سر چرخوندم که دیدم اون هم کز کرده، حالش خوبه و فقط شیدا موند.
با بغض و هول‌ و ولا سمت شیدا چرخیدم که نفسم آزاد شد. اون هم خدا رو شکر خوب بود. پس صدای شلیک واسه چی بود؟!
سرم رو بالا آوردم که با برکه‌ای خون مواجه شدم. تمام مردها غرق خون بودن و پشت‌ سرشون چند مرد با لباس نظامی نگاهمون می‌کردن. لبخندی از ترس و هیجان زدم و قطره اشکی از چشمم چکید. زیرلب زمزمه کردم.
– اوف شکر!
لیام با سرفه‌‌های عق مانند بالا سر فرود بود و مدام اون رو صدا میزد و من متحمل وزن شیدا شده بودم چون از هوش رفته بود.
خیلی زود برانکاری آوردن و فرود و شیدا رو همراه خودشون بردن.
تمامی افراد رو دست‌گیر کرده بودن و من روی برانکار جسم ملوک رو دیدم که دستگاه تنفسی بهش وصل کرده بودن. نگاه آریا و آرام وقتی که اون‌ها رو سوار ماشین می‌کردن هیچ پشیمونی‌ای نداشت و در عوض وحشی‌تر و خشن‌ نگاهمون می‌کردن؛ اما مهم این بود که بالاخره تموم شد!
***
خاله با گریه یک دقیقه هم از لیام جدا نمیشد و باید می‌گفتم بین این جمع خونوادگی هیچکس به استقبال لیام پا پیش نگذاشته بود مگر خاله!
حتی عمو و دایی هم بهش نگاهی نکردن و لیام از شرمندگی سرش زیر افتاده بود.
– خداروشکر، خداروشکر که سالمی مادر. خدا رو صد هزار مرتبه شکر!
عمو پوزخندی زد.
– بادمجون بم آفت نداره خانوم.
خاله صداش رو بالا برد.
– حسین‌ علی پسرمون بعد این همه سال برگشته و از بیخ مرگ نجات پیدا کرده، اون‌ وقت این‌جوری حرف می‌زنی؟
آقاجون غرید:
– مگه ما روندیمش؟
دایی: آبجی به حرمتت هیچی نمیگم، وگرنه جای این پسر این‌جا نیست!
خاله: نعیم!
– مگه دروغ میگم؟ تا حالا کجا بوده؟ بره همون‌جایی که خونواده‌اش رو به پاش فروخت!
لیام شرمنده گفت:
– دایی من شرمنده؛ ولی قرار هم نیست این‌جا بمونم، می‌دونم کسی دل خوشی از من نداره!
خاله تشر زد.
– تو بی‌جا می‌کنی که دوباره بخوای سر خود کاری رو انجام بدی. (با بغض) یک‌ بار سرچرخوندم دیدم نیستی واسه هفت پشتم بس بود. میای خونه و همین‌جا هم می‌مونی. به جونت قسم اگه دوباره بخوای بری، عاقت می‌کنم!
لیام ناراحت و غم‌ زده سرش رو دوباره زیر انداخت.
– بچه‌ام یک اشتباهی کرد، حالا مهم اینه که برگشته و سالمه. (با گریه) اگه می‌مرد، راحت می‌شدین؟
عمو اخمو گفت:
– در هر صورت من پسری ندارم!
لیام ماتم‌ زده و غمگین به پدرش نگاه کرد که حتی عمو نیم‌ نگاهی هم حواله‌اش نکرد. خاله با تشر عمو رو صدا زد؛ اما عمو با قدم‌های بلندی از خونه آقاجون بیرون رفت و لیام لب زد.
– مامان آروم باش!
خاله هق زد.
– ای خدا چرا باید این‌قدر بکشم؟
مامان بغض کرده دست من رو سفت چسبیده بود. انگاری می‌خواستن دوباره دخترش رو از دستش بقاپن و بکشنش.
بابا اخمو از جا بلند شد و رو به مامان زمزمه‌وار گفت:
– پاشو خانوم.
مامان هم هیچی نگفت و نگاه نگرانش رو به خواهرش هدیه داد؛ ولی خاله کم مونده بود به سجده بره و هم‌چنان هق میزد.
لیام، رو نداشت سر بلند کنه و تمام این‌ها سزاوارش بود!
بعد ما دایی و زن‌دایی هم از خونه آقاجون خارج شدن.
لیام حالاحالاها کار داشت تا بتونه دوباره دل چرکین شده این خونواده رو صاف کنه!
《پایان جلد اول》
جلد دوم: قند و نبات
***
سایر آثار این نویسنده:
رمان سمبل تاریکی(جلد اول)
رمان زوال مرگ(جلد دوم)
رمان تا تلافی(جلد اول)
رمان کبوتر سرخ (جلد دوم)
رمان در بند زلیخا(جلد اول)
رمان زیبای یوسف(جلد دوم)
رمان بخت سوخته
رمان آبرافیون‌ها
***
سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشته‌های جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا : 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x