رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 15

4.4
(67)

رمان شانس زنده ماندن پارت ۱۵

***

ساعت ۸ صبح بود.طبق معمول احسان سَرکار بود .مامانم هم نگاهی به این خونه می کرد باورش نمیشد،۸ صبح هم این خونه هنوز هم تاریک باشه.انگار ساعت یک و نیم شب بود.

مامانم نگاهی دوباره به خونه کرد و گفت:

_ خداییش نمی ترسی تک و تنها اینجا بمونی؟

_نه مامان واسه چی بترسم؟!

البته دروغ گفتم چون روز اول انقدر ترسیدم که از اتاق خواب بیرون نمی رفتم تا احسان بیاد.
مامان با تَشر به بابا گفت:

_پاشو علی هنوز گرفتی خوابیدی؟میخوایم بریم بیرون نمیخوای ما رو ببری؟علیییی!

علی و کاملا کشدار کشدارگفت به بابام .

_خیلی خسته ام ریحانه !با باران برو .

_ای خدا نکشتت علی من با باران میرم جایی نری هااا؟کلید نداریم.

خندیدم این بحث های مامان و بابا تمومی نداشت یه جوری دستوری حرف میزد انگار بابا پسرش بود. بابام باشه ای گفت و مامانم چادرش و پوشید.

و منم یه مانتو سبز با یه شلوار دَم پا سرمه ای یه شال کالباسی پوشیدم و باهم رفتیم خرید .

مامانم اصرار کرده بود که امروز سبزی بگیریم آش درست کنیم.خودمم نفهمیدم چرا !!

از خونه بیرون اومدیم و سمت مغازه ی روستا حرکت کردیم.

_راستی،باران تاره یک هفته پیش دوستت مریم زنگ زد و گفت دلم برات تنگ شده بهش بگو قرار بزاریم تو کافه و یگانه و آزاده منتظرتیم.!
بهش گفتم مادر باران ازدواج کرده رفته مشهد انقدر مریم ناراحت شد.

_عه چقدر بد منم خیلی دلم واسشون تنگ شده.یه روز اومدم تهران بهشون سر میزنم.

از زبان علی# (پدر باران)

تو اوج خواب بودم متوجه شدم صدای گریه یه نوزاد میاد…

تو اتاق خوابم بود ! از خواب بلند شدم چرا باید صدای نوزاد بیاد؟؟
.

اصلا تو این خونه نوزادی نبود‌.از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاقی که گریه ی نوزاد میاد.

وارد اتاق شدم دیدم زنی با لباس های خونی و موهای پریشون جلوم وایستاده قیافش و نمیتونستم ببینم فقط چشماش مشخص بود.(دقیقا همونی که باران هر روز می بینه با تفاوت اینکه باران قیافش و کامل می بینه {چون از ماجرای فرشته  خبر داره‌. } ولی باباش نمی بینه.)

سریع از اتاق بیرون رفتم اما اون همینطور نزدیکم می اومد .

و یه بچه هم بغلش داشت اونم نمیتونستم صورتش و ببینم.

خیلی ترسیده بودم آیت الکرسی میخوندم انگار عصبانی تر شده بود سرعتش و بیشتر کرد و به سمت من حمله کرد ..
یهو قلبم گرفت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉 🕸

یه روز میاد که تموم زندگیت از جلو چشمات میگذره ؛ پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشه ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x