رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۱۲

4.1
(148)

دستگیره را فشرد و وارد خانه شد ،روی زمین شیشه خورده بود

_جلو نیا…میره تو پات

چشمش به مرد افتاد که بالاتنه اش لخت بود..سریع چشمش را بست تا نگاه نکند…

توی این اوضاع ،باعث لبخند روی مرد شد!

با خنده گفت
_حالا چرا چشماتو بستی!؟

_خب…خب…شما لختین دیگه

_که چی؟
آزاد باش بابا …
واسه من این چیزا اهمیت نداره!

_واسه شما اهمیت نداره…ولی برای من داره

کلافه پوفی فرستاد
_اوکی…چشمات رو ببند اصلا به من چه!

شیشه ها را با دست جمع کرد و به سمت آشپزخانه رفت و در سطل زباله ریخت…

وقتی دستش نگاه کرد،همه جایش خون بود!
شیشه دست هایش را بریده بود

دستمالی گرفت و روی دستش گذاشت که دادش همه جا را گرفت…
حسابی میسوخت زخم هایش!

سریع به سمتش قدم برداشت…
وقتی خون ها را دید چشمانش گرد شد!

_اخه مگه تو عقل نداری؟
شیشه رو با دست جمع میکنن عقل کل؟!

(پسرمون یکم بی عقله🥲)

_هیچی نداری دستت رو ببندم؟

_توی اتاقم یه جعبه هست..سفیده،توی اون باند هست

سریع از اتاق جعبه را برداشت و از پله ها پایین آمد

_بشین روی صندلی

روی صندلی نشست و دستش را گرفت

از جعبه بتادین را بیرون آورد و روی زخم ها ریخت

_آخخخخ

_ببخشید…یکم تحمل کن

با باند دستش را بست

_زیاد با این دستت کار نکن

وقتی سرش را بالا گرفت،چشم تو چشم مرد شد که به لب هایش نگاه میکرد

_ژر صورتی بهت میاد!

خجالت زده جوابش را داد!
_مرسی

_من باید برم شرکت

بلند شد و به سمت اتاقش رفت…
بعد از پوشیدن لباسش ، عطر تلخش را زد و در آیینه نگاهی به خودش کرد…
لب خند کجی زد و از اتاق خارج شد

_رویا

_بله آقا؟

_بگو آیدین…

_اینجوری سختمه!

_بیخود سختته…باید بگی

نفس را بیرون فرستاد…
زیادی حرف هایش روی مخ بود!

_چشم سعی میکنم بگم

روبرویش ایستاد
_همین الان بگو

ای خداااااااااا
ببین منو به چه روزی انداختی!؟

_آیدین…

لبخندش بیشتر شد…

_جان…

به چشمانش نگاه کرد…
چشم هایش خمار شده بود

یا حسین…خدایا

_صدام کردین کاری داشتین؟!

به خودش که آمد گفت
_میخواستم بگم من دارم میرم شرکت

_بسلامت

سمت در رفت
_خدافظ

در را باز کرد و بعد بست

سرش را تکان داد…

خدایا خودت بخیر کن!

بعد از پوشیدن کفش هایش به سمت ماشینش رفت و سوار شد
ریموت در را زد و منتظر شد تا در باز شود…

ماشین را روشن کرد و از خانه خارج شد

در راه شرکت بود که موبایلش زنگ خورد

شماره ناشناس بود…

آیکون سبز را فشرد
_بفرمایید…

صدای یک زن آشنا در گوشش زمزمه شد..

_الو…آقا آیدین

_شما؟

_من نگینم،دوست رویا…

صدایش میلرزید…صدایش گریه دار بود!

_آها..بفرمایید چیزی شده؟!

_آقا آیدین رها….

دستش را روی دهانش گرفت تا صدای گریش بیشتر نشود…

یکدفعه ترمز را زد که صدای بوق ماشین پشتی بلند شد

_رها چی؟؟؟؟

_رها تموم کرد !

چشمانش گشاد شد…

_یعنی چی نگین خانوم؟

_رها تموم کرد….شماره ی شمارو از فرم برداشتم…اون روزی که رویا حالش بد شد شما فرم پرکردین…آقا آیدین تورو خدا کمکم کنین،چطوری به رویا بگم…

دوباره گریش اوج گرفت…
دیگر جلویش را نگرفت و با صدای بلند گریه میکرد!

_نگین خانوم یه لحظه گریه نکنین من الان باید چیکار کنم؟

تماس قطع شده بود…

گوشی را پرت کرد روی صندلی…

چیکار باید میکرد حالا!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

خسته نباشی چرا اینقد کم ؟؟؟؟

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

نگفتم
نگفتم حس میکنم رها مرده🤕
بیچاره رویا🥺😥
آیدینم کم کم داره خطرناک میشه‌ها🤒
عالی بودددد✨️🥰🤍

saeid ..
7 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی

لیلا ✍️
7 ماه قبل

آخیی بیچاره خواهرش😥پارت بعدی رو بذار زود

Fatemeh
Fatemeh
7 ماه قبل

میشه یعنی آیدین خوشبخت کنه رویا رو🫠💔 یا محاله

HSe
HSe
7 ماه قبل

اشکم دراومد … 😭 بیچاره رویا 😭😭
تروخدا توی این رمانا یه خبر خوش بدین 😥😥

ولی عالی بود سحر جان مثل همیشه ❤️ اگر میشه یذره پارت ها طولانی تر باشه 💜

FELIX 🐰
7 ماه قبل

کوتاه بود
ولی زود عاشق شدنا‌ معمولا تو رمان ها بعد پارت هزارم عاشق میشن

Fateme
Fateme
پاسخ به  FELIX 🐰
7 ماه قبل

اون رمان ها اینجورین که توش برنامه می‌چینن دو نفر عاشق هم بشن ولی توی این رمان هایی که زود عاشق میشن اکثر اتفاقا بعد از عاشق شدنِ میوفته و سعی میکنن این دوتا کفتر عاشق از هم جدا کنن😂
خلاصه بگم تمرکز روی عاشق شدن نیست

FELIX 🐰
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

درسته
شایدم من ازشون وایب عاشق هارو میگیرم

Fateme
Fateme
7 ماه قبل

خسته نباشی سحر جان
طفلک رها حالا چجوری به رویا میگن🥲

...Fatii ...
7 ماه قبل

حمایت از سحری

...Fatii ...
7 ماه قبل

عه چرا اینطوری شد در انتظار تاییده کامنتم

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x