داستان کوتاه

داستان کوتاه

4.4
(14)

حقیقتا حالا که فکر میکنم هیچ دوست نداشتم اینگونه با او ملاقات کنم..دختر و پسری از دیار های متفاوت..راستش را بخواهید کاملا متفاوت از هم بودیم..پسری از باند خلافکار و دختری از دیار لطافت ها..کاش اصلا هیچ وقت ماجرا هایی ناخواسته پیش نمیامد که مجبور به این باشیم که مدتی را در کنارهم بگذرانیم..اگرچه بهترین لحظات را در کنارش گذراندم ولی..ولی ای کاش آن لحظه که پلیس ها سر رسیدن ترس در نی نی چشمانش خانه نمی‌کرد..تا تصمیم برای فرار‌ بگیرد..فرار به کشوری فرسخ ها دور تر..چطوری بگویم همان موقع ها هم داشتمش ولی انگاری نداشتم.. ولی قانع به این بودم زیر آسمان یک شهر هم نفس باشم با او..
آخ از آن چشم هایش که تمام جانم را به یغما برد.. و حالا ای یار سفر کرده ی من..چشم من مانده به انتظارت
تا قبل تر ها چیزی از عشق نمی‌دانستم ولی اکنون..کاش اکنون هم نمیدانستم
هیچ وقت فکر نمی‌کردم دل بستگی تا به این حد سخت و غم انگیز باشد..
رفت و من ماندم یک مشت خاطرات که باید در کوچه پس کوچه های شهر آن را فریاد بزنم…خاطرات!
آخ که از خاطراتش نگویم که چقدر زبان نفهمند..
نمیشود حالیشان کرد که کسی تمام جان مرا برد..شما دیگر چه، از تکه های احساسم میخواهید..که دست از سرم برنمیدارید به راستی که عین خودش زبان نفهمند..
انتظار سخت ترین چیزی است که تازگی ها به او روی آوردم…انتظار برای بازگشت..شاید ماه ها و شاید سال ها طول کشید ولی تنها راه فریب دلم است.
به قول نزار قبانی..حالا دانستم که چگونه خنجری از تبار عشق پلو می شکافد و بیرون نمی‌رود..

“عهد بستی  با خودت
دیوانه گردانی مرا
من که مجنون توام
دیوانه می خواهی چڪار !”

(نظرات فراموش نشه)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
42 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

واییی چه خوشگل بود سعید ژوون😍😍
بیشتر داستان کوتاه بذار 🥳🥳

HSe
HSe
7 ماه قبل

خیلی عالی بود …
انگار تک تک کلماتی که نوشته بودی یه حس خاصی بهم داد ♥️

HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

نمی دونم چجوری بگم 😅😅
ولی منو هلیا جان صدا میکنید … یکم فصا سنگین میشه … همون هلیا بگید تروخداااا😅😅😅 هلی هم اوکیه 😂

M Af
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود مخصوصن اون جاهای که درباره خاطره یا انتظار نوشتی:)
موفق باشی ✨

M Af
M Af
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

قربانت 🤍🌱

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

واقعا گلبم گرفت🥺😭❤😂😂😂
مثل همیشه عالی😘

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

سعید راستی تو کی منو دیدی؟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

آها…

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

سعید فقط یه دقیقه بیا پی وی

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

احساساتی شدم😂🤦🏻‍♀️
💚

Fateme
7 ماه قبل

عالی بود فزیزم

Fateme
پاسخ به  Fateme
7 ماه قبل

عزیزم🥲😂

لیلا ✍️
7 ماه قبل

وای خودت نوشتی اینو ؟ قشنگ خودمو جای دختر داستان گذاشتم و چی بگم این دلنوشته پر از حس بود و میتونه حتی سناریو یه رمان باشه

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

آره عزیزم خوندم قبلا فکر میکردم پسری سرسنگین کامنت میذاشتم برو ببین😂

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

چرا اسمتو سعید گذاشتی حالا؟؟؟🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

من دوسش ندارم🤦‍♀️🤣

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

عالی بود مهسایی🥰😘
پر از احساس بود🥺😍

sety ღ
7 ماه قبل

سعید نشستم های های گریه کردم 🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
🥲🥲🥲

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

آره
خودمو جا دختره گذاشتم گریه کردم🥲🤦‍♀️
خیلی بدی سعید ژووون🥲

،،،
،،،
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

عالی بودسعیدجونم چه غم انگیزبود

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عاااالی بود مهی🧡🧡😍
میگم مهسا جونم اسمتو عوض کن همش بجای مهسا میخوام بنویسم سعید 🤪🤣🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
42
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x