رمان هیاهو

رمان هیاهو پارت ۶

4.5
(610)

رمان هیاهو

پارت ۶

مردمک چشم های شکلاتی دخترک از این زمزمه زیر لبی پیرزن گشاد شد اما پیرزن دوباره با فراغی باز دست ظریف دخترک را میان دست های چروکیده خودش قرار داد

_دخترم برای چی داری می ری شیراز ؟ خانوادت اونجان؟

توان جواب دادن به این سوالات را نداشت اما نمی توانست به این پیرزنِ بی نوا چیزی بگوید و یا حرفی بزند …
احترامش واجب بود

_ نه…

انتظار داشت بعد از این این ” نه” قاطعی که به روی پیرزن گفت ممانعت کند و دست از این پرسش ها بردارد .ولی انگار این زن بازرپرسی بود برای صندوقچه ی اسرارِ دلِ هانا

_ هانا جان . من اسمم سیماست . اما همه صدام میزنن مادر جون . خوشحال میشم تو هم با این اسم صدام بزنم …

آن مرد و ماهسان ارتباط با هر غریبه ای را قدغن کرده بودند و با این وجود او باید با این زن صمیمی می شد و او را ” مادر جون” صدا می زد …
چه وضعیت اسفناکی ….

_ حتما ما مادر جون . فقط ببخشید من خیلی خستم می شه یکم بخوابم . اگه جایی هم وایسادیم نیازی نیست بیدارم کنید….

پیرزن لبخندی زد که حقیقی یا تصنعی بودنش را نفهمید ولی این مهم نبود …
مهم این بود که فعلا کمی از این دنیای کنونی دور شود تا این دل بیمارش کمی بهبود یابد …
فقط مهم همین بود…

******

_ امیر علی قربونت برم مادر میگم خیلی قشنگه ، بر و رو داره ! تو باز میگی نه !!!

_ مادر جان ! عزیز دلم . قربونت من اهل ازدواج نیستم بفهم اینُ

دلِ سیما از این رفتار تک نوه ی  پسری اش گرفته شد . دلش ندا می کرد قبل از اینکه سرش را زمین بگذار امیر علی اش با دختری خوب ازدواج کند اما امیر علیِ دختر باز را چه به این کارا

_ امیر علی! مادر دلم میخواد قبل از مرگم رخت دامادی رو تو تنت ببینم!

و بی توجه به انسان هایی که مثل او برای استراحت از صندلی سفت اتوبوس دل کنده بودند اشک هایش روی گونه اش روانه شد .
و این توجه مرد پشت خط را هم به خودش جلب کرد

_ مادر جان عزیزم . قربونت گریه نکن . دوباره رگ های قلب میگیره ها

” مادر جان” اشک هایی که مهمان گونه اش شده بودند با روسری گلدارش پاک کرد و با صدایی که هنوز بغض در آن نمایان بود خطاب به دردانه اش گفت

_ اگه میخوای دوباره رگ های قلبم نگیره . پس زودتر دست به کار شود مادر بیست و پنج سالته .

قبل از اینکه امیر علی صحبتی از دهانش خارج کند صدای راننده اتوبوس بلند شد

_ مسافر ها همه سوار شید باید حرکت کنیم . سوار شید همگی  !

سیما با اینکه دلش نمیخواست تلفن را قطع کند اما بعد از یک خداحافظی سرسری به تماسش خاتمه داد و آرام آرام به سمت اتوبوس قدم برداشت .

*******

_ وای خدا . این چه مصبیتی بود . این چه بلایی بود سرمون آوردی وای خدا وای!!!

آسا شانه های مادرش را فشرد و به او تشر زد که آرام باشد

_ مامان آروم باش . چیزی نشده که شاید رفته تا این ده بغل برگرده . آروم باش

اما رقیه نگرانِ هیوا که نبود !
اول نگرانِ این بود که هیوا تا شب پیدایش نشود و آبرویش جلوی خانواده خان برود .
و دوم نگران پول های نازنینش بود و حتم داشت که هیوا پول هایش را برداشته

_ چجوری آروم باشم دختر …
این دختره ی از خدا بی خبر تمام پولامو برداشته و الانم غیبش زده . امشبشم که خواستگاریشه وای وای!!!

آسا حرفی نمی زد . چون می دانست الان مادرش مثل یک انبار باروت است و با یک جرقه منفجر می شود …

_ میدونم کار کدوم از خدا بی خبرِ مثل خودشه . چادرتو بپوش آسا باید بریم درِ خونه ننه!…..

******

عزیزان اول اینکه کاورمون چطوره ؟ خوشتون می آید؟
و اینکه حدس می زنین در ادامه داستان چه اتفاقایی قراره بیفته ؟
حمایت هم فراموش نشه هااا🥰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 610

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha ...

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
27 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

😒😒😒 من نگفتم از بودنت ناراحتم چرا سوسول شدی ضحی؟؟؟
زیر رمان سعید گفتم ک
هنوز نفهمیدم چی شد تصمیم گرفتری بری و چی شد کنسل شد و حس فضولیم نذاشت ساکت بمونم

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

اره بابا ناراحتی نداره

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ببخشید اگه باعث سوتفاهم شدم
وگرنه وقتی گفتس میخوای بری واقعا ناراحت شدم ضحی

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

کاملا درک میکنم برای منم امروز همین وضع بود عزیزم😢
منم فردا رو کلا نمیام سایت چون به شدت دلخورم واقعا
این رو بدون که رمانت بی نظیره و هیچ عیب و نقصی نداره و پیشرفت توش کاملا مشهوده🙂
ناراحت هم نباش خوشگلم من هم دلم میگیره وقتی میبینم اینجور ناراحتی🥲

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

منم الان وضعم همینه زیر پارت امروز هم گفتم
فردا پارت آخریه که میفرستم و اگه همینجوری پیش بره مجّور به خداحافظ میشم😮‍💨🥲
به نظر من که قلبت عالیه و خیلی قشنگ مینویسی
بودنت هم توی سایت باعث خوشحالیه و کلی انرژی مثبت داریی ضحی جونم🥰✨️🤍

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

فک کنم از همه بهتر من درکت میکنم ضحی جونم
قلمت عالیه و قطعا همینجوری پیش بری آینده ی روشنی تو زمینه ی نویسندگی داری
منم اول خواستم نباشم ولی خب دیدم همون ۲۰۰ نفر فالوور رو هم از دست میدم
توهم نرو ما حمایت میکنیم🦋❤️

کیم سوکجین
کیم سوکجین
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

من تازه وارد سایت شدم و از رمان شما خوشم میاد
الان من امتیاز رمان براتون افزایش دادم…اگه زود به زود بذارین منم مثل الان حمایت میکنم
مرسی💜purple you 💜

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

عههه ضحی چرا کاور جدیدتو نذاشتن🤦🏻‍♀️البته من که دیدمش ولی این پارت اون رو مگه آپلود نکردی؟

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

آیینه شکسته رو نوشتییی؟💃🏻😍😂😂😂
ببین سر کاور قبلی منم این داستان بود تو اسکرین شات بگیر از کاور جدیدت بعد اضافه هاش که از اسکرین شات مونده رو ادیت کن بعد آپلود کن فرمت درست میشه

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ای نامرد بابا زودتر بنویس دیگه دلمون تنگ شده برا گرشا😂🤣🥲

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

گرشا جون خیلی غط کردن با آندیا شتر😒

Newshaaa ♡
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

غلط*

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

باید حجمش کم بشه که تو گوگل میشه
منم اون طوری درست کردم

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

مننن گفتممم هیوا رو پسند کرده برا کسی🤦🏻‍♀️😂اه چقدر بدم میاد از این کار متنفررررممم حالا امیدوارم پیرزن خوبی باشه😂😂😂😂
عالییی بود گشنگمم❤😍

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

من هنوزم حس میکنم امیرعلی و هانا ازدواج میکنن و فکر کنم صوری🙃🤕
حس خوبی به مادر جون دارم امیدوارم تصوراتم خراب نشه😥
عالی بوددد🤍✨️🥰

saeid ..
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود خسته نباشی

saeid ..
7 ماه قبل

ستی جون من بیا تایید کن 🥺🤦🏻‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x