رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۱۶

4.6
(59)

پارت☆16

بغض گلویش را میفشرد ،خود را در آغوش مادرش انداخت و گریست، مادر آرام موههای نرمش را نوازش کرد ، در
بین گریه اش گفت:

– مامان ،کاش منو هیچوقت بدنیا نیاورده بودی ! …..کاش میذاشتی می مردم تا امروز و نبینم !…….کاش نمی

ذاشتی این قرار مسخره روبذارند تا امروز تحقیر شدن منو ببینی

فاطمه او را از آغوش خود بیرون آورد و گفت :

– چی می گی عزیزم ؟ تحقیر کدومه ، بهنام خیلی پسر خوب و با شعوریه .چون تو فکر میکنی اونو هم مثل

خودت مجبور به این ازدواج کردن به خودت اینهمه سخت میگیری

– اما مامان ،باور کن !اونم راضی به این ازدواج نیست

– اشتباه نکن عزیزم اون اگه مخالف این ازدواج بود میتونست خانواده اش ومنصرف کنه

دلش می خواست همه چیز را به مادرش بگوید،بگوید که بهنام از او متنفر است ، اما غرورش اجازه نمیداد تا این

حد خودش را تحقیر کند دلش نمیخواست به مادرش بگوید بهنام حتی او را آدم هم به حساب نمی اورد.
*******

دوروز گذشته بود واو هنوز نتوانسته بود تصمیم درستی بگیرد از بس فکر کرده بود احساس میکرد سرش در حال

انفجار است .عجز وناتوانی همه وجودش را فرا گرفته بود .تارا هم با پیشنهاد احمقانه بهنام مخالف بود

با صدای تلنگری که به در اتاقش خورد سرش را برگرداند گلسا نگران وآشفته در چهار چوب در ایستاده بود با

لبخندی روبه او گفت:
– چرا اونجا وایسادی بیا تو

– آخه این روزها اینقدر توخودت غرقی، که جرات ندارم از کنار اتاقتم رد بشم

– چرند نگو ، خون آشام که نیستم ، ازم بترسی
گلسا روی لبه تختش نشست و گفت:

– حال و هوای خونه روز به روز دلگیرتر میشه
با مهربانی دست گلسا را در دست گرفت وگفت:
– فکر میکنی من مقصرم؟

– توکه غصه دار و دپرس باشی انگار خونه اصلا روحی نداره

– خوشگلکم روح خونه که تو هستی ،نه من !……تو همیشه با خنده هات همه رو شاد میکنی

– ولی وقتی تو نباشی سر به سر کی بزارم و باهاش بخندم

باخنده آرام بر سرش زد وگفت :
– دیونه ! مگه من دلقکم

در حالی که سعی میکرد بغض پنهان و فروخورده اش را مهار کند سرش را به زیر انداخت وشروع به بازی با

روتختی سما کرد .سما حس کرد که درونش آشوبی برپاست .دست زیر چانه اش برد وسرش را بالا گرفت و گفت:

– نبینم خواهر کوچولوی خوشگلم پکروگرفته باشه

– چرا نباشم ،تو این خونه انگار اصلا من وجود ندارم

– نمی خوای بگی چی شده؟
– دو هفته دیگه اول مهره و مدرسه ها باز میشن ولی هیچکس تواین خونه فکر من نیست .همه فکر و ذکر بابا و

مامان شده فقط تو و این خواستگاری لعنتی

– مگه هنوز نرفتی خرید؟مامان که خیلی وقت پیش بهت پول داد

– تو که اخلاق منو میدونی ،دوس ندارم تنهایی برم خرید ،مامانم که این روزها حوصله خودش و هم نداره چه

برسه خرید .توام که خودت و تو این اتاق زندانی کردی و فقط غصه میخوری

– مگه قرار نبود همراه سودابه بری؟

– سودابه رفته مسافرت و چند روز دیگه برمیگرده

– عزیزدلم غصه نخور ،مگه من مرده باشم بذارم خواهر نازم به خاطر یه چیز بیخود ناراحت باشه ، با تارا

هماهنگ میکنم عصر سه تایی میریم خرید ،خوبه؟

– نه !….. با تارا نه
-چرا؟

– دوست دارم دوتایی با هم باشیم وقتی تاری همراهمونه یادتون از من میره

خنده ای کرد و نیشگونی از لپش گرفت وگفت:
– ای حسود!

– خوب دروغ که نمیگم ، شما اینقدر حرف برا هم دارید که هیچوقت تموم بشو نیست.
…………………………………………………………
این پارت هم بعنوان عیدی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x