رمان آیدا

رمان آیدا پارت 55

4.5
(37)

از کنار پنجره فاصله گرفت و کلافه روی مبل نشست.

دو روز پیش پرهام به دنبال جیمز و محموله ی از دست رفته اشان رفته بود و آخرین بار دیشب تلفنی صحبت کردند و حالا خبری از او نبود!

 

همین طور تلفنش هم خاموش بود و این از پرهام بعید بود.

 

استرس داشت و کلافه بود.

کاش خودش هم همراهش رفته بود!

 

خانه بهم ریخته بود و حتی وقت نکرده بود لیوان چایی دیشب را از روی میز بردارد

 

غذا هم چند لقمه بزور نزدیک های ظهر خورده بود.

 

این استرس هم زیاد عجیب نبود!

چون غیب شدن پرهام برایش یک چیز ساده نبود!

 

موبایلش در تاریکی خانه روی میز روشن و خاموش شد

بدون هیچ مکثی تلفن را برداشت‌.

 

شماره ی آیدا روی تلفن بود.

اگر هر وقت دیگری بود از تماسش خوشحال میشد اما حالا..

 

منتظر تماس پرهام بود!

 

بعد از لحظاتی کوتاه تماسش را پاسخ داد:

 

-جانم؟

 

صدایش بر خلاف سام شاد و پرانرژی بود:

 

-سلام آقای حیدری!

 

لبخند محوی روی لبش نشست تازگی ها یاد گرفته بود فامیلی اش را صدا بزند.

آیدا بود دیگر..!

 

-سلام آیدا جان

 

بالاخره صدای پرانرژی اش جایش را به تعجب داد:

 

-خواب بودی؟

 

اصلا مگر میشد بخوابد؟!

 

دستی داخل موهایش کشید و جواب داد:

 

-نه بیدار بودم

 

برای آنکه زیادی جلب توجه نکند تند ادامه داد:

 

-خب تو چطوری،چه خبر؟

 

زمزمه کرد:

 

-منم سلامتی،حالت بهتر شده؟

 

-اره خوبم خداروشکر.

 

دقایقی دیگر حرف زدند و آخر آیدا تماس را پایان داد.

شاید اگر هروقت دیگری بود قول میداد که آخر شب حتما با او تماس می‌گیرد

اما حالا..!

ذهنش درگیر پرهام بود و ترجیح داد فعلا بیخیال آیدا شود.

تا ساعت یازده شب لحظه ای موبایلش را زمین نگذاشت و پشت سرهم درحال زنگ زدن بود.

 

جیمز آدم خطرناکی بود اما پرهام هم آدم زیادی همراهش برده بود..!

 

اطلاعات تمام کسانی که با آنها کار می‌کردند را داشتند پس می‌توانست با شخصی که دست راست پرهام محسوب میشود تماس بگیرد

 

گرچه عادت نداشت خودش با آنها در ارتباط باشد اما گویا دیگر راهی نبود.

 

بیشتر از هر وقتی نگران پرهام بود و به خوش قول داد که اگر تلفنش را جواب بدهد یک دل سیر دعوایش کند..!

 

دفترچه را از روی میز برداشت و مشغول پیدا کردن شماره ی فرد مورد نیاز شد،تردید داشت برای تماس گرفتن اما چاره ای نبود

 

بعد از لحظاتی کوتاه شماره اش را گرفت و دقایقی طولانی سپری شد تا صدایی مضطرب به گوشش خورد

 

با تلفن خانه تماس گرفته بود،چون پرهام چند باری در خانه به آنها زنگ زده بود و می‌دانست که شماره را می‌شناسند.

 

-الو؟

 

صدایش را صاف کرد و گفت:

 

-سلام جناب زارعی.

 

صدایی به گوشش نخورد.

صدای سام برای زارعی ناآشنا بود و قبل از آنکه قطع کند سام گفت:

 

-دوست پرهام هستم

 

نفس آسوده ای که کشید را به خوبی شنید

قبل از حرفی از سویش او تند گفت:

 

-آقا رو دستگیر کردن و من و چند تا از بچه ها تونستیم فرار کنیم،بعد از کشتن جیمز مامورا ریختن اونجا و اونارو گرفتن شمام اگر میخوای زودتر ی کاری واسش بکن

 

در شک حرف هایش فرو رفته بود که صدای بوق های پی در پی اش نشان داد که قطع کرده است.

 

تند شماره اش را گرفت اما اینبار خاموش بود.

 

هنوز هم متعجب بود..!

پرهام را گرفته بودند و حالا سام بود که کلافگی از نگاهش میبارید.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 ماه قبل

خداقوت😍💛

جیمز مرد؟ 🙄 کاش صحنه اون اتفاق روایت می‌شد!

Aida
Aida
1 ماه قبل

ممنون کوتاه بود اما خسته نباشید 🔥

ALA
ALA
1 ماه قبل

ای خدا پرهام رو دوست داشتم خیلی خوب بود🥲
خسته نباشی

مائده بالانی
1 ماه قبل

خسته نباشی.
جیمز چه راحت مرد.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

توجه توجه!
طبق خبری که هم اکنون بدستم رسید :

جمیززززززززبدرک واصل شد🤩

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

کوتاه بود پارتتتت🥲

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

حتما مهرداد تو درگیری بوده نویسنده جان دییییییرررر پارت میدی

𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

عه پرهامو چرا گرفتن☹️خداروشک جیمز رف تو جهنم راحت شدیم 😂
خسته نباشید💚

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x