رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت ششم

5.2
(18)

🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت ششم🌒
در خونه رو باز کردن و وارد شدم
صدای صحبت و خنده میومد حوصله صحبت نداشتم پس راه اتاق رو در پیش گرفتم که صدایی از پشتم اومد
_به به اِلی خانوم، چه عجب اومدین خونه میزاشتی ساعت دوازده شب
خودش بود، دایی عزیز تراز جونم
برگشتم سمتش و بغلش کردم
تنها چیزی که باعث میشد برای چند ساعتم از فکرت بیام بیرون بودن دایی علیرضام پیشم بود
_خوبی دایی چه عجب دل کندی از اون غریبستان
_دیگه چه کنم داف بودن و هزار دردسر
از کلمه ای که به خودش نسبت داد خنده ای کردم و تو بغل هم وارد حال شدیم
_چخبر عِفی خانوم کجا بودی تا این وقت شب
دایی ده سال با من تفاوت سنی داشت ولی هنوزم بعضی از اعتقاداتش عین مردم گذشته بود
_دایی جان مگه بچه م؟ بیست سالم شده ها
_تو نوه دارم بشی همون ماهین کوچولوی منی که هروقت ناراحت بود میومد پیشم و خودشو خالی میکرد
راست میگفت من هنوزم برای داییم همون ماهینی هستم که هروقت از دعوای مامان بابام، نمرات پایینم ناراحت بودم میرفتم پیشش و خودمو خالی میکردم ولی تورو نه نتونستم غم و درد دلتنگی تورو تو بغلش خالی کنم
_اههه دایییی
_کوفته تبریزی
صدای مامان از اشپزخونه میومد که میگفت برم لباسمو عوض کنم
نگاهی به دایی کردم و پوکر فیس گفتم:
_سندروم مرتب بودن بیقرار داره دیگه ارثی بهش رسیده
دایی شلیک خنده ش به هوا رفت
مادربزرگمم همینطور بود، یادمه وقتی داییم باهاشون زندگی میکرد سر اینکه از بیرون میاد و لباسشو همون موقع عوض نمیکنه دعوا داشتن و حالا مادر منم شده بود عین مادربزرگم
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی که داییم دستاشو باز کرد و رفتم بغلش
بغلش به اندازه بغلای تو گرم بود، همونقدر با عشق، همونقدر محکم
_چقد دلم برات تنگ شده، احساس میکنم صد ساله ندیدمت
دایی بعد فارغ و التحصیلی با بورسیه تونست بره خارج از کشور و اونجا درسشو ادامه بده
دقیقا یک هفته قبل رفتنش من باهات تموم کردم و از اون شب که تموم کردیم و گریه هام شروع شد همشون فکر میکردن بخاطر رفتن داییه
ولی هیچکس جز خودمو دایی نمیدونست دلیلشو
داییم بخاطر اینکه درس روانشناسی خونده بود و شناختی که از من داشت میدونست برای رفتنش بیقراری میکنم ولی نه در حدی که بخوام شب و روزمو تو اتاقم سپری کنم بدون اینکه حتی یه کلام با کسی حرف بزنم
تا اخرین لحظه رفتنش میگفت چته ولی هیچ نمیگفتم
چی میگفتم؟! میگفتم اونهمه اخطار هات درمورد رابطه تو سن کم رو نشنیده گرفتم و کار خودمو کردم؟
غم تو ریشه منو از ته سوزوند و هیچکس نفهمید
_اِلی خانم جدیدا خیلی کم حرف شدیا
با حرف دایی از دنیایی که با فکر تو ساخته بودمش اومدم بیرون و گفتم:
_نه بابا، اخه حرفی برا گفتن ندارم
یه نگاه که خر خودتی بهم انداخت و رفت پیش مامانم
پوفی کشیدم
من بخاطرت به کسی که عزیزتر از پدرم بود دروغ گفتم
با گفتن بیرون یه چیزی خوردم رفتم اتاقم تا مثلا بخوابم ولی هیچکس جز خودم نمیدونست که هزار و سی و شش روزه که تا صبح بیدارم
رو تخت دراز کشیدم و به حرفای ماهان فکر کردم
یه جمله ش از وقتی از اون کافه کوفتی بیرون اومدم داره تو مغزم جولان میده

(اونی که قراره باهاش ازدواج کنین چه گناهی کرده که باید پاسوز عشق دروغین یه نفر دیگه بشه؟)
عشقت دروغی بود؟! یعنی حرفای ماهان درست بود؟ تو دروغ بودی؟ اون اشکات، اون کادوهات، اون نامه، اون بیرون رفتنا و جملات عاشقانه ت؟
همش دروغ بود….؟
اگر دروغ بود که چه دروغ قشنگی
چه دروغ خوبی که اگر هزار بارم برگردم عقب بازم باورش میکنم
دلم برای صدات تنگ شده
برای اونموقع که سرما خورده بودی و صدات خش داشت و دوست نداشتی صداتو بشنوم ولی برای اینکه ناراحت نشم برام با همون صدا اهنگ خوندی و نفهمیدی چقدر قربون صدقه همون صدای گرفتت شدم
(بچها من شاید کوچکترین عضو اینجا باشم یا شایدم همسن من باشن اگر کم پارت میدم چون واقعا وقت نوشتن ندارم امسال نهم هستم و خیلی برام مهمه و نمیتونم رمانای زیادی رو بخونم ولی بازم سعیمو میکنم همه رمانارو بخونم و کامنت بزارم و اگر کامنتی نزاشتم نزارینش پای بی اهمیتی🥲
امیدوارم رمانمو دوست داشته باشین❤)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.2 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Eda

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

اولین کامنت😂🙋🏼‍♀️
موفق باشی گلم عالی❤️

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط 𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

🙂🩵✨️

لیلا ✍️
5 ماه قبل

واقعاً شیفته رمانت شدم دست از تلاش برندار نویسنده جون، یک موضوع قوی و به دور از کلیشه رو داری به تصویر میکشی، این احساسات ماهین که تو دلش با عشقش حرف میزنه منِ مخاطب رو تحت تاثیر قرار میده؛ رو داییش کراش زدم😂

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

حالا که ستی نیست حالا هی تو کراش بزن🤣

مائده بالانی
5 ماه قبل

عزیزم خسته نباشی.
با این که سنت کمه ولی قلم خوبی داری.
موفق باشی😘

saeid ..
5 ماه قبل

خیلی خوب همه چیز رو توصیف کردی
سر این جمله اش خیلی خنده ام گرفت
‘_سندروم مرتب بودن بیقرار’🤣

موفق باشی

nika 😜😝
5 ماه قبل

دایش خیلی آدم باحالی هست !!!
واقعا خیلی خوبه که یکی رو تو زندگیت داشته باشی که از رو رفتارهات حرف های نگفته ی دلتو بفهمه !!!
امیدوارم ماهی خانم ، بره با داییش صحبت کنه و بهش یک راه کاری بده !!
عشق تا جایی قشنگه که این جوری عذابت نده و سلامت اعصاب و روانت رو به خطر نندازه!!
این پارتت قشنگ بود❤😍
موفق باشی 👍🏻

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط nika 😜😝
دیجی تلما😜
دیجی تلما😜
5 ماه قبل

سلاااممم
بالاخره گوزن مام نویسنده شددد🥺🤣🤣🔪❤عاالی داری مینویسی ، همینطور پر گودرت برو جلو ، دمت گرم

دیجی تلما😜
دیجی تلما😜
5 ماه قبل

اومدم زیر همه ی پارتا کامنت بذارم احظار حضور .. ع ن چیزه ، منظورم اظهار حضور کنم بگم اره منم هستم ولی متاسفانه مشکلات فنی پیش اومد🤣🤣🔪شورمنده داشم

ولی واگعا عالی داری مینویسی ، روز ب روز پیشرفت داری میکنی افرین افرین خوشمان آمد 🤪🤣❤🔪

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x