رمان آتش

رمان آتش پارت 8

4.9
(23)

همه بودن بحز آترا ..
پسرا بحث سیاسی میکردن و دخترا راجب مد حرف میزدن..
یه دفعه آرام بلند به آریسا گف: آررریسسس این آترا کجاست؟؟؟ مردم از گشنگی..
هانا اروم گف: بعید بدونم اصن بیاد..
آریسا با خشم گف: عهه غلط کرده نیاد.. بهتر از اینجا رستوران پیدا نمیکنه.. کارن؟؟؟
کارن شانه هاش رو بالا انداخت و گف: به من چه؟؟؟ یه جوری صدام میکنی انگار من میتونم به زور بیارمش.. نمیشناسیش؟؟؟
هانیا دست به سینه شد و به صندلی اش نکیه داد: حاضرم شرط ببندم آترا نمیاد..
هانا اخم کم رنگی کرد و گف: ولی باید بیاد.. قراره یه چیز بزرگ رو چشن بگیریماااا.. بعدشم این همه آدم معطلشن.. ادب حکم میکنه بیاد..
گیسو از اول تاحالا با تن صدای خیلی کم با هانا و آرام ک بغلش نشسته بودند حرف میزد.. جوری ک من صداش رو نشنیده بودم و برای اولین تو جمع شروع به صحبت کرد: اگه آترا قانون مند بود و آداب براش مهم بود الان اینجا نبودیم..
کارن ابرو بالاانداخت و گف: بسه دیگههه.. همش راجب دختر خاله من بد میگن..
هیراد: خیلی دوست دارم این دخترخاله خانمو ببینم..
آرام: نبینی بهتره.. دعا کن سگ نباشه وگرنه بد پاچه میگیره..
آریسا: اگه اخلاقاش اون شکلی نبود ک تو یه خط کدم نمینوشتی..
آرام برای آریسا زبون درازی کرد و آریسا به یه چشم غره بسنده کرد..
مهیار: میگم این خانم سعادت چه شکلیه؟؟؟
هانا هینی کشید و تندو تیز گف: به فامیلی صداش نکن ک میکشتت..
مهیار و رادوین باهم گفتن: چرا؟؟؟
هانا شونه هاشو به نشونه نمیدونم بالا انداخت..
هانیا: ولی عوضی خیلییی خوشگلههه..
آرام: راس میگه.. هر جا با آترا میریم نگاه همه پسرا رو ما زوم میشه‌…
یاد اون روز تو کافه افتادم.. نگاه پسرایی ک تو کافه بودند حتی منم داشت اذیت میکرد..
آریس:راستی پسرااا.. هیز بازی در نیاریناااا وگرنه چشاتونو درمیاره..
کارن انگشت اشاره اش را تکان داد وگف: این مهم ترین نکته اس..
هیراد : حالا یه جوری میگین انگار لیدی گاگا عه..
هانا: ای کاش لیدی گاگا بود.. لاقل اون یکم روابط اجتماعی بلده..
توصیقات دخترا از آترا بامزه بود.. مشخص بود دخترا در کنار رفاقتشون حسابی از آترا حساب میبرن. تو این دوسه تا برخوردی ک باهاش داشتم انقدر ک اینا میگفتن به نظرم ترسناک و عصبی نبود..
هانیا: آریس یه زنگ بهش بزن اگه نمیاد ما غذا بخوریم مردم از گشنگی..
همه سرشونو به نشونه تایید تکون دادن..
آریسا: کارن تو بزن..
کارن: به من چه؟؟؟
آریسا: این از دست من قاطیه جواب نمیده.. توروخدا..
درهمون حین آترا وارد رستوران شد.. صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش توجه همه رو جلب کرد و همه مردای تو رستوران روش زوم کردن حتی اوناییی ک با یه زن سر میز نشسته بودن..
مانتوی فیروزه ای کتی پوشیده بود با شلوار دمپای پارچه ای سفید. کفشای پاشنه بلند فیروزه ای با کیف ستش. روسری سفیدی ک توش خطای فیروزه ای داشت رو مدل خاصی دور گردنش چرخونده بود و گره زده بود..
شاید جذاب تر از زیبایی ظاهری و لباسایی ک پوشیده بود نحوه راه رفتنش و نگاه کردنش بود. جوری قدم بر میداشتو دورورشو نگاه میکرد ک انگار هیچ کدوم از تجملات این رستوران براش مهم نیست.. مغرورانه قدم بر میداشت و به سمت ما میومد.. غروری تو حرکاتش بود ک من هیچ وقت ازش ندیده بودم.. احتمالا میخواست حساب کار دست بچه ها بیاد.. البته بی تفاوتی همیشگیش توی چشمای جذابش موج میزد..
توی کافه ک دیده بودمش خیلی خودمونی و راحت بود و مانتوی اسپرت پوشیده بود و چهره اش خیلی کوچیکتر از سنش میزد اما الان و با این لباس ها و این طرز نگاه به سنش سی و خورده ای میخورد..
کارن با دیدنش بلند شد و این توحه بقیه پسرا به آترا جلب کرد..
صدای آروم رادوین رو شنیدم ک گف: این همونه؟؟؟ خیلییی جذاابههه..
و پشت بندش صدای خفه شوی دانیار ک امشب بشدت ساکت نشست بود و میدونستم بخاطر حضور آریساست..
نزدیک میز شد و پسرا رو بهش معرفی کردم و بعد از سلام و احوال پرسی آرام بلافاصله گف: آترا میمردی زود تر بیای؟؟؟
آترا به عصبانیتش خندید وگف: آرام راستش یه آقای مهندسی زده لکسوسم رو داغون کرده تو تعمیر گاهه.. با اسنپ اومدم طول کشید..
من با لبخندی ک دندونامو به نمایش گذاشته بود گفتم: منو که نمیگین خانم مهندس؟؟؟
آترا: اختیار دارین آقای مهندس.. مگه مهندسی با این حجم از کمالات ماشین منو داغون میکنه؟؟
آرام بی خیال ماجرا نشد و با حرص گف: نه این که تو فقط همون لکسوس رو داری؟؟؟ پورشه ات رو کی داغون کرده؟؟؟ فراریت رو کی؟؟؟
-میدونی ک من با عشقم هیچ جا نمیرم.. بعدشم اونا مال سامیه نه من..
سامی کی بود؟؟ حساس کنجکاویم در مقابل این دختر حسابی فعال شده بودند..
همه خندیدن. با اومدن آترا فضای بحث عوض شده بود اما خنده ها بیشتر شد..
کارن: میگفتی بیام دنبالت..
آترا: مزاحم نامزد بازی تو و سَمی نمیشم..
آریسا با شیطنت گف: عهه سَمی جون قراره خاله بشیم؟؟؟
آرام: اینجا سینگل نشسته هااا کارن.. مواظب باش..
همه زدن زیر خنده و سمانه قرمز شد..
کارن: زنمو اذیت نکنین..
آریس: راست میگم کارن.. من ک آرزومه خاله شم..
نیشای همه تا ته باز بود.. مطمئنم اگه پسرا بار دوم بود کارنو میدیدن حتما کلی تیکه مینداختن بهش..
شامو سفارش دادیم و مشغول گپ و گفت شدیم. آترا تا اسمی از خودش نمیشنید نظری نمیداد و انگار دخترا اینو میدونستن. از طرفی مشخص بود همه اشون دوست دارن آترا تو بحث شرکت کن چون آخر هر حرفشون آترا رو صدا میزدن..
دیگه همه بیخیال پسوند و پیشوند شدن و به اسم کوچیک همو صدا میزدن..
بعد از صرف شام بحث کار پیش اومد..
هانا: آترا قراره از تهران بریم؟؟؟
آترا: اوهوم..
مهیار: کجا؟؟؟
آترا: جواهر ده..
دخترا ساکت شدن و با تعجب به آترا نگاه کردن اما پسرا با خوش حالی داشتن راجب جواهر ده صحبت میکردن..
گیسو برای دومین بار بلند صحبت کرد و این نشون دهنده حجم زیاد تعجبش بود: آترا همون ویلاتون؟؟؟
کارن به جای آترا جواب داد وگف: آره.. دکوراسیونش رو عوض کردم و تو طبقه دوم چند تا اتاق دادم بچه ها درست کنن.. امروز تموم شد کاراش و جا برا همه تون داره..
آرام : بیخیال.. آترا میریم یه جای دیگه..آخه..
آترا با جذبه ای ک امشب بشدت توش میدیدم گفت: شماها بیخیال.. میریم همون جا..
مشخص بود دخترا تو فکر رفتن. انگار دوست نداشتن به اون ویلا بریم..
دانیار: قضیه اون ویلا چیه؟؟؟
آترا یه نگاهی به آرام کرد ک انگار داشت میگفت خودت جمعش کن و آرام به زور انرژیشو جمع کرد و گف: هیچی..
و بعد بحثو خیلی حرفه ایانه به سمت ماشین کشوند..
قضیه ی ویلا هرچی بود بشدت کنکجاو شده بودم اما چیزی نپرسیدم. نمیخواستم اول کاری خودمو فضول نشون بدم.. ذاتا آدم کنجکاوی نبودم اما این دختر زیادی رمز و راز داشت و منو کنجکاو میکرد..
با اوردن شام همه ساکت شدن و شام در سکوت صرف شد..
دیگه کم کم داشتیم آماده رفتن میشدیم ک یه پسر با موهایی ک دو طرفش رو از ته زده بود و اون وسط رو مث کاکل خروس سیخ کرده بود اومد سمت ما. از لباساش و تریپش کاملا مشخص بود بد پولداره..
نگاه هیزی به آترا انداخت و گف: میتونم شماره تون رو داشته باشم؟؟؟
خواستیم واکنش نشون بدیم ک آترا دستشو بالا اورد و با یه اشاره کوچیک بهمون فهموند ساکت باشیم..
سرشو به نشونه تایید تکون داد و پسره گوشیش رو داد دست آترا..
آترا تند تند شماره ای تایپ کرد و به پسرک داد..
پسر با نیش باز رفت..
با رفتنش آریسا با نیش باز گفت: این دفعه شماره کی رو دادی؟؟؟
آترا چشمکی به آریس زد..
هیراد با چشای گشاد شده گف: یعنی من همیشه شماره ها رو درست میبینم اما کسایی ک بهم شماره دادن از قصد اشتباه دادن؟؟
همه زدن زیر خنده و آرام گف: هیراد ما این ترفند رو از آترا یاد گرفتیم.. آخ یادش بخیر چقدر تو دانشکده مون پسرا رو اسکول میکردی ..
هانیا با خنده گف: پسرا شماره میخواستن از آترا.. آترا هم شماره استادا و رئیس حراست دانشگاه و اینا رو میداد.. بی چاره هااا..
من: میگم چ خوب شد ک اون روز به جای کارتتون شماره گشت ارشاد رو ندادین..
همه خندیدن و آترا با لبخند گف: جناب مهندس اونروزم از دستم در رفت..
بامزه لبخند میزد.. لبخندی که تبدیل به قهقه نشده بود..اما چالی رو گونه سمت چپش بوجود اورده بود.. چالی که آدم دلش میخواست انگشتش رو توش فرو کنه..
هانا گف: واااییی همه اینا به کنار فقط اون دفعه ک دم در مدرسه اون پسره اومده بود سراغمون سامیار اومده بود دنبالت زد ناکارش کرد..
چشمای آترا غمگین شد و با لحنی ک سعی داشت غمش رو نشون نده گف: خوشیش واس شما بود هاا نه من.. مامان بابا لندن بودن و سامی هم بهشون گفت مریض شدم و تا دو هفته نذاشت پامو از خونه بزارم بیرون و خودشم باهام سر سنگین بود.. انگار تصیر من بود..
سامیار کی بود؟؟؟ کی بود ک پشت هر جمله آترا انقدر دلتنگی و حسرت خوابیده بود؟؟؟ انقدر به نسبت سامیار با آترا فک کردم ک نفهمیدم بچه ها چی گفتن ک آترا بازم لبخند زد..
و من اون شب عجیب حس میکردم پشت این لبخند های قشنگش تلخی ای نهفته است..
بی تفاوتی نگاهش عجیب بهم دهن کجی میکرد..
بعد تر فهمیدم هیچ کس متوجه ای بی تفاوتی توی نگاهش نشده بود و همه فکر میکردن خوشحاله..
و نمیدونم چرا من اون کسی بودم که متوجهش شدم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

seti

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x