رمان آیدا

رمان آیدا پارت 30

4.6
(33)

ساعت نزدیک های ۱۲ بود.

سام کنار پنجره خیره ی بیرون بود و آیدا به خاطر خستگی های زیاد همان طور نشسته خوابش برده بود

خسته بود و خوابش می آمد.

چند چند دقیقه ای گذشته بود که از پایین صداهایی به گوشش خورد

مطمئن بود کسی از در وارد نشده!

لبخندی روی لبش نقش بست.

صدای اولین تیر که به گوشش خورد مطمئن شد که خود پرهام است!

آیدا با ترس از خواب پرید و برای چند ثانیه خیره ی اطراف شد

صدای تیراندازی بیشتر از قبل شده بود

تند از جایش بلند شد و کنار سام ایستاد:

-اینجا چه خبر شده

دستش را داخل جیب شلوارش گذاشت و آرام گفت:

-پرهام اومده

با شنیدن حرفش خوشحالی و ترس همزمان به وجودش هجوم آوردند

دقیقا نمی‌دانستند آن پایین چه خبر است

دقایق بسیار زیادی طول کشید تا صدای شلیک و تیراندازی قطع شد و بعد از مدتی صدای آشنایش را پشت در شنید

لبخند عمیقی روی لبش نشست.

خوب می‌دانست که پرهام می آید!

در اتاق با ضرب باز شد و پرهام و جیمز مقابلش نمایان شدند

با دیدن سام جیمز را به سمت زمین هول داد و با خیالی آسوده به سمتش آمد:

-حالت خوبه داداش؟

همان طور که نگاهش روی جیمز بود زمزمه کرد:

-خوبم

کنارش روی زمین زانو زد و گفت:

-چی فکر میکردی با خودت؟!

اما جای او پرهام تند جواب داد:

-بچه ها پلیس خبر کردن باید بریم سام

پوزخندی به صورتش زد و از کنارش بلند شد.

پرهام از اتاق خارج شد و سام همان طور که به سمت در راه می افتاد زمزمه کرد:

-بیا آیدا

جیمز پشتش به در بود و نگاهی به صورتش نمی‌کرد

تا آیدا خودش را به او برساند جیمز تند از جایش بلند شد و اسحله ای را که پشت کمرش بود را بیرون کشید

با صدای بلندی فریاد زد:

-وایستا سامی

تا به خودش بیاید و واکنشی نشان دهد اولین گلوله اش پایش را نشانه گرفت

درد در تمام ساق پایش پیچید و باعث شد با فریاد روی زمین خم شود

قبل از آنکه نزدیک سام شود پرهام وارد اتاق شد

با دیدن صحنه ی مقابلش تند صندلی که در دست داشت را به سمت جیمز پرت کرد و بدون توجه به سام به سمتش قدم تند کرد.

با برخورد صندلی به پایش کنترلش را از دست داده بود

با خشم اسلحه را از دستش گرفت و به صندلی اشاره کرد:

-بشین!

در این میان صدای اشک آلود آیدا بود که مانع از کارش میشد.

آخ که دلش میخواست سر سام را از بدنش جدا کند

آخر مگر آیدا جایش آنجا بود؟!

وقتی دید هیچ حرکتی نمیکند اسلحه را بالا آورد و با همان صورت عصبی اش به سمت صندلی هدایتش کرد.

گویا او هم چاره نداشت چون بدون حرفی روی صندلی جای گرفت و حتی در مقابل پرهام که دست و پا هایش را می‌بست واکنشی نشان نداد!

شاید او هم مبارزه را برای بعد موکول کرده بود.

با تمام سرعت خودش را کنار سام رساند و همان طور که دستش را زیر بازویش می انداخت گفت:

-باید بریم

از جایش بلند شد اما قبل از خروج نگاهش را به صورت جیمز انداخت که با صورتی خشمناک خیره اش بود

درد داشت و حالش هیچ خوب نبود اما از اتاق خارج نشد

از پرهام کمک خواست و با چند قدم کوتاه نزدیکش شد.

وقت نداشت پس دستش را بالا آورد و محکم روی صورتش نشاند

سرگیجه گرفته بود اما خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:

-این برای آیدا.

تسویه حساب خودم بمونه واسه بعد!

بیشتر ماندن جایز نبود

چون پلیس ها سر میرسیدند و هرگز نباید انجام می‌بودند

لنگان لنگان با کمکشان از آنجا خارج شد

خونریزی پایش هر لحظه بیشتر میشد

به کمکشان در صندلی عقب جای گرفت و آیدا هم کنارش نشست

پرهام سوار شد و حرکت کردند.

با همان صدای لرزانش زمزمه کرد:

-باید بریم بیمارستان خون‌ریزی داره پاش

سام برای نگرانی هایش لبخند محوی زد.

اما پرهام با اخم نگاهش کرد و گفت:

-نمیشه!

آیدا که معنی حرف هایش را متوجه نمیشد.

سکوت کرد و منتظر ماند

شاید مقصد خانه بود.

سام دستش را محکم روی پایش گذاشته بود و چشم هایش بسته بود

با فکری سری سالش را از سرش باز کرد و به طرف پایش خم شد

سام چشم هایش را باز کرد اما حرکتی نکرد

تند شال را دور پایش بست و سرش را عقب کشید

لبخند محوش عجیب برایش شیرین بود

در لحظه به هیچ عنوان دلش نمی‌خواست به احساساتش فکر کند

اصلا قبول کردن آن احساسات برایش دشوار ترین چیز بود!

صدای پرهام که با موبایلشان حرف میزد به گوشش خورد کمی خیالش راحت شد

چون داشت دکتر خبر میکرد برای خانه.

….

با کمکشان از ماشین پیاده شد و وارد خانه شدند

مردی در سالن منتظرشان بود

حدس میزد دکتر باشد.

با دیدن پایش تند گفت:

-باید هرچه سری تر گلوله رو از پاش در بیاریم

پرهام با اشاره ی دکتر سام را به سمت اتاقش برد.

 

(کامنت فراموش نشه ✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
4 ماه قبل

اول.

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

خسته نباشی😍

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

اخی🥲سام چقد گوگولیه🥲
خسته نباشی 👏👏

لیلا ✍️
4 ماه قبل

اولش فکر کردم جیمز بیهوش شده چون هیچ حرفی نمیزد، در کل خوب تونستی این صحنه‌های سخت رو به تصویر بکشی خداقوت✨

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
4 ماه قبل

خسته نباشی🙂✨️

نسرین احمدی
نسرین احمدی
4 ماه قبل

مطمئنم جمیز درباره سراغش میاد فقط بلایی سر آیدا نیاره چرا آیدا به فرار فکر نمی کنه و راه فراری رو پیدا نمی کنه اینجوری انگار ناامید شده علتش چیه نویسنده عزیز

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
انگار سام داره کم کم عاشق میشه

Newshaaa ♡
4 ماه قبل

دارم پارت فردا رو آماده میکنم الان نمیتونم بخونم اما فردا حتما میام نظرمو میدم💋😘

الماس شرق
4 ماه قبل

پیوی روبیکام و چک کن😕

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x