رمان هزار و سی و شش روز

رمان هزار و سی و شش روز پارت هفت

4.7
(7)

🌒هزار و سی و شش روز 🌒
🌒پارت هفتم🌒
روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم
چه شبایی به یاد حرفای قشنگ دروغینت به سقف سفید و لوستر اتاقم خیره میشدم و لبخند میزدم حتی بعضی وقتا از زور هیجان و خوشحالی کوسن تختمو بر میداشتم و جیغ میکشیدم تا هیجان و حسی که بهت داشتم با اینکار تخلیه بشه ولی حالا فقط داشتم به سقف نگاه میکردم تا سعی کنم فراموشت کنم ولی…
میشد؟!
مغزم پوزخندی بهم زد، اگر میتونستم هزار و سی و شش روز پیش فراموشت میکردم
سلول به سلول تنم نسخه بغلته، تمام مویرگام از کمبود جملات قشنگت درد میکنه
همیشه حسرت اینکه چرا برای اخرین بار حضوری باهات صحبت نکردم رو میخورم
حتی نزاشتم بهم زنگ بزنی، نمیخاستم بفهمی چقدر از هم فرو پاشیدم بخاطرت، نمیخواستم بدونی چقدر غرورم خورد شده بخاطرت
جمله اخرتو یادته؟ گفتی واقعا میخای بری؟
گفتم اره ولی هیچکسی جز خودمو و خدا نمیدونست چقدر کلمه نه رو فریاد زدم، جیغ زدم تا بشنوی ولی نفهمیدی
هیچوقت فراموش نمیکنم اون شبو
شبی که به هوای سردرد و معده درد به مهمونی خداحافطی داییم نرفتم

منی که حتی حاضر نبودم از صدم ثانیه ای که با داییم وقت میگذرونم بگذرم…
هرچی بهت میگفتم فقط اون استیکر نفرین شده اسمایل رو میفرستادی
هیچی نمیگفتی و فقد میخوندی حرفامو
اگر یک بار فقط یک بار بهم میگفتی نرو تا زانو برات گردنمو خم میکردم و میگفتم چشم
ولی نگفتی و امان از نگفتنت که باعث شد زندگیمو به خاک سیاه بشونم
از سقف دل کندم و به پهلو توی خودم جمع شدم
سرمو به بالش فشار دادم، به گرمای سینه تو نبود ولی از هیچی بهتر بود
صدای باز شدن در اومد، احتمالا یا مامانه یا دایی
وقتی صدای حرکت اومد فهمیدم مامان نیست بوی عطر تلخ داییم داخل اتاق پیچید
چشمامو بستم تا بازم مجبور نشم توی چشماش نگاه کنم و بهش دروغ بگم
روی تخت پشت بهم نشست
دستی روی موهام کشید
_یعنی اینقدر اون پسر ارزش داشته بخوای چندین سال از زندگیتو شبیه مرده ها بگذرونی؟
فهمیدن اینکه از کجا فهمیده چیز غیر قابل درکی نبود اون شغلش همین بود و با یه حرکت ادما میتونست درداشونو بفهمه
میخواستم داد بزنم بگم نه دایی ارزش نداشت
ولی هزار سال عزاداری برای مردن دلم ارزش داره

اروم و با حرص گفت:
_اخه دختر زبون نفهم تو داییت اینهمه باهاش رفیقی، کارش همینه چرا نباید بیای بگی و بزاری توی دلت بمونه!

راست میگفت منو داییم جدا از رابطه دایی و خواهرزاده یه رفیق فوق صمیمی بود برام که از همه چیزم به جز تو خبر داشت ولی اینو نه نمیتونستم بگم این درد تاوان انتخاب تو بود و باید بپذیرمش
نفس عمیقی کشید و سرمو بوسید و رفت
چشمامو باز کردم
چشام پر شد ولی اشکی نریخت من حتی حاضر نبودم چشمایی که تو یه روزی عاشقشون بودیو بارونی کنم اونوقت تو چجوری دلت اومد اون رفتارارو باهام بکنی؟
چشمامو بستم و به خواب رفتم
صبح با برخورد ریشای دایی از خواب بیدار شدم
توعم همیشه ته ریشاتو به گردنم میمالیدی و قلقلکم میدادی
لعنتی به افکارم که حتی سر صبح هم ولم نمیکرد فرستادم
چشمامو باز کردم و با صورت خندون داییم مواجه شدم و باز حسرت اینو خوردم چرا نباید بجای دیدن تصویر داییم تصویر تو جلوی روم نمایان میشد، چرا نباید تصویر بابام نمایان میشد؟
_صبح بخیر اِلی خانوم
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
_صبح شماهم بخیر
_به خرس گفتی برو من جاتو تا ابد پر میکنم پاشو دیگه خجالت بکش
خنده ای کردم و از روی تخت بلند شدم و رفتم سرویس وقتی بیرون اومدم دیدم دست به کمر با اخم بهم نگاه میکنه
_چیشده؟
_اینهمه زحمت کشیدم یه ساعته دارم جون میکنم تا تورو با ناز و نوازش بلندت کنم اونوقت تو میپری از تخت میری دستشویی؟
خندم گرفت
_پس چکار باید میکردم؟
_پاداش اونهمه سختی و مرمت برای بیدار کردن خرس خانوم یه بوس و یه بغل نیست؟
_اره واقعا هست
بغلش کردم و بوسه ای روی سرم زد
_بوی موهات فرق کرده
اره من بعد از تو حتی بوی موهام که عاشقشون بودی هم عوض کردم
_اره دیگه اون بو رو دوست نداشتم این بهتره
_ولی بنظرم اون بهتره، چون بیشتر بوی ماهینی که همیشه غماشو میورد پیشم رو میداد
خودمو زدم به کوچه علی چپ و نشنیده گرفتم حرفشو و رفتم سمت میز ارایشم و. مشغول شونه زدن موهام شدم
دایی خیره شده بود بهم
_بزار من برات ببافم
تو هم عاشق بافتن موهای بلندم بودی
سری تکون دادم و پشتمو کردم بهش تا موهامو ببافه
خودم بهت یاد دادم موهامو چجوری ببافی
اولین بار که خواستی موهامو ببافی همه ی موهام بهم گره خورده بود و پدرم در اومده بود تا بازش کنم از هم ولی بعد چند بار بالاخره یاد گرفتی و تونستی ببافیش
هروقت موهامو میبافتی دو روز اون بافت رو باز نمیکردم
نمیخواستم رد دستات از سرم بره اما حالا نزدیک به دو سال و نیمه که سر و موهام از لمس شدن بین دستات محرومه
_عفت؟ کجایی؟
_جانم؟ تموم شد؟
_اره کش رو بده بهم
کشی بهش دادم و موهامو بست
برگردوندم سمت خودش و گفت:
_زیر چشمات چرا اینقدر سیاهه؟
صدای مامان اومد که گفت بیاین صبحانه منم سریع برای ماستمالی قضیه گفتم:
_هیچی ریملمو دیشب درست نشستم برای همین پخش شده تا تو بری پایین منم میشورمش و میام
دایی که انگار حرفمو باور نکرده با خونسردی گفت:
_وایمیسم بشوریش باهم بریم پایین
_پوفف دایی، بخاطر کم خوابیه
_کم خوابی یه روزه دو روزه نه دو سال و نیم

انگار مامان بازم درموردم بهش گفته که با وجود نبودنش همه اتفاقاتو میدونه
_چیز خاصی نیست دایی، خیلیا اینطورین
_ولی ماهین من اینطوری نبود
بغضم گرفت
راست میگفت من اینطوری نبودم
_اشکالی نداره الان کانسیلر میزنم حلش میکنم
مشغول کانسیلر زدن بودم و نگاه خیره شو روی خودم حس میکردم
با تاسف گفت:
_یعنی اینقدر میخواستیش که یا نبودنش بخوای خودتو از درون بکشی؟
پوزخندی از سر حسرت زدم و خنده چرتی روی لبم نشوندم
_شاید
سریع از اتاق اومدم تا از خجالت زیر نگاهش اب نشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Eda

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود من شیفته این رمانم✨ عحب دایی داره ولی متم همیشه دوست داشتم یه دایی یا عموی جوون داشته باشم ولی متاسفانه تمون فامیل فاصله سنیشون زیادن

خیلی دوست دارم بدونم اون مرد کی بود که ماهین رو ترک کرد کاش یه فلش بک هم بذاری

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

مگه واقعیه😳

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

نه منظورم از فلش بک اینه که حداقل با اون مرد، عشق سابق ماهین آشنا شیم نه این که حقایق زود برملا شه

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی
حمایت

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی مثل همیشه عالییییی❤️
چقد داییش باحالهههه دلم همچین دایی خواست🥲

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x