رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت17

0
(0)

نزدیک یکسال رو من همینطوری گذروندم…باویلیام صمیمی‌تر شده بودیم،امسال رو روز تولدش باهم بودیم:)بعدازاون اتفاق توی عروسی یه چند ماهی ویلیام و مایکل باهم دیگه حرف نمیزدن…همونطور که حدس میزدم و گفتم…تابستون پرماجرایی شد…بعدشام آنا اومد دنبالم…اینقدردلم واسش تنگ شده بود چن روزی بود پیداش نبود…رفتم پیشش و پاتریک اومد پیشمون…با آنا کار داشت…
پاتریک=آنا سارارو میشناسی؟
آنا=اهان اره چطور
پاتریک=کلاس باتوئه نه
آنا=اره
پاتریک=تروخدا بهش بگو ازش خوشم اومده نمیدونم چطوری بهش بگم
آنا=از سارا؟
پاتریک=اره…راستی ساعت چند کلاس دارید شما؟
آنا=6تا7عصر
پاتریک=امروز ازساعت3نشستم دم در که ببینمش نیومده بود نه؟
آنا=امروووووز…نه امروزنیومده بود
من=یاااااخدااااا از3تا7اونجا نشستی خسته نباشییییی
پاتریک=اره دیگه واسه اینکه ببینمش
من=عجب حوصله‌ای داری
پاتریک=اره
دیگه بعدیکم دیگه حرف زدن رفت…که ویلیام برگشت…دقیقا مثل دیروز و پریروز لباس سفیدوشلوار مشکیشو پوشیده بود…پریروز توراه کلاس دیدمش مغازه بود دم در نشسته بود که وقتی منو دید پاشد سلام کرد دوستام داشتن قورتش میدادن اینقد نازبود که نگم…بگذریم…اومد پیش پاتریک و یکم بعد پاتریک دوباره آنارو صدارد که زیاد اهمیت نداد ولی بعد که رفتیم پیشش…پاتریک و ویلیام اومدن جلو…
پاتریک=میگم آنا…میاروچی؟اونو میشناسی؟
ویلیامم پشت سرش وایساده بود داشت با دست پاتریک بازی میکرد
آنا=نه میاکیه؟
من=چیکارش داری؟
پاتریک=همونی که تو اردوم بود
آنا=اردو باهامون بود؟
پاتریک=اره اره
من=چیکارش داری؟
آنا=خواهر کوچیکه‌ی سارارو نمیگی؟
پاتریک=نمیدونم دیگه فقط میدونم میاعه
من=چیکارش داری؟
اونا داشتن باهم حرف میزدن ویلیامم داشت با دست پاتریک بازی میکرد منم نگاشون میکردم
آنا=بخدا نمیدونم ولی میپرسم
من=چیکارش داری؟
ویلیام پاشد رفت دم در خونه پدربزرگ پاتریک پاتریکم درحال رفتن بود که وایساد
پاتریک=باش…چیزه این دوستم از میا خوشش میاد
با دست اشاره به ویلیام کرد یه نگاهیم بهش انداخت بعدشم رفت و…
من=تو*له سگگگگگگ
آنا=ایییییی واییییییییییی
اون شب رو حالم خیلی بد بود…بدترازچیزی که بشه توصیفش کرد!دوتامسکن خوردم…ولی بخاطر درد قلبم خوابم نمیبرد…واقعا حالم بدبود…تااینکه4ونیم شب خوابم برد…ازصبح روز بعدش از جوسیکا کلا درمورد میا پرسیدم…دوروز بعدش لونا…دخترخاله پاتریک بیرون بود که صداش زدم و گفتم بره پاتریکو صدابزنه…میدونی…این تابستون با پاتریک خیلی صمیمی شده بودم…باهم خوب بودیم و زیادم باهم بیرون میبودیم…لونا برگشت و گفت پاتریک والیباله و خونه نیست…ولی یکم دیگه برمیگرده…منم نشستم تااینکه برگشت…رفتم جلو و بعداز سلام و احوالپرسی…
من=پاتریک من واست پرسیدم
پاتریک=چی؟
من=راستی میارو واسه ویلیام میخواستی دیگه نه؟
پاتریک=میاکیه
من=وا میاااااا
پاتریک=میاکیه؟
من=همونیکه اون شب گفتی
پاتریک=کِی؟کدوم شب؟
من=عههههه خاک تو سرت مگه نگفتی آمار سارارو دربیاریم بامیا
پاتریک=اااااهاااااااااااا…میااااااا
من=اره واسه ویلیام میخواستی؟
پاتریک=نه باباااا شوخی کردم مخمو خورد ازبس گفت الیو عصبانی کردی و فلان و فلان جنبه شوخیم ندارین
من=اینم شدشوخی اخه؟
خلاصه زیاد حرف زد که ازش رد میشم
من=پس ویلیام چی
پاتریک=نه بابا چی چیو ویلیام
من=خودش جزمن دوست دختر نداره؟
پاتریک=الیزابت…من نمیخوام ناراحتت کنم،تو خواهر بزرگ منی!ویلیامم خب دوستمه اما واقعا نمیخوام ازت سوءاستفاده بشه…
من=داری میترسونیم!
پاتریک=هنوزم بکی رو دوس داره…این حرفمو نشنیده بگیر…
بااین حرفش لال شدم انگار!نمیدونستم باید چیکارکنم واقعا!بدون اینکه بفهمم چیشد دویدم سمت خونه و پشت در نشستم و به در تکیه دادم…باورم نمیشد!آنا که انگاری فهمید حالم بده اومده بود و تندتند درمیزد و نگران صدام میکرد…اما انگار توحال خودم نبودم،بی اراده اشکام جاری شدن…من داشتم گریه میکردم؟ازمن بعید بود…منی که همیشه میخندم،بااینکه خیلیاش فقط تظاهر به خوب بودنه اما چندین سال بود گریه نکرده بودم،خودمم باورم نمیشد!واقعا مسخرست…اشکامو تند پاک کردم و درو باز کردم سرمو که بالا آوردم ویلیامو با بکی سرکوچمون دیدم…همونجا میخ شدم و سریع برگشتم سمت خونه خواستم درو ببندم که آنا اجازه نداد و سریع اومد بغلم کرد،بدجور بغض کرده بودم ولی گریه نکردم فقط داشت گلومو فشار میداد انگار که خنجر کشیدن روش…
آنا=بیا بریم پیش پاتریک حداقل پیش اون اینقد ناراحت نباش خب؟
حس میکردم دارن شوخی میکنن باورم نمیشد…درسته هنوزم تو شوک بودم ولی بروی خودم نیاوردم…
پاتریک=خوبی ابجی؟
من=خوبم خوبم
همه ساکت بودن و سراشونو پایین انداخته بودن…خواستم سکوت بینمون روبشکنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x