رمان قلب بنفش پارت پنجاه و چهار
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_پنجاه و چهار
《راوی》
دستش را روی سر دردناکش فشار میداد…
دیگر در خانه اش هم نمیتوانست آرامش داشته باشد؛وقتی هر گوشه ای از آن،خاطره ای از او بود…
چشمش به دستمال سر تیدا افتاد…
چند وقتی می شد که همان جا بود…
آخرین شبی که کنارش بود،آن را از سرش باز کرده بود…
دستش را به سمت پاتختی برد و دستمال سر را چنگ زد…
جلوی بینی اش قرار داد و چشمانش را بست…
عطرش را داخل ریه هایش فرستاد…
چقدر دلش با مغزش دشمنی میکرد…
دل،او را با تمام وجود میخواست…
اما مغزش او را نمی پذیرفت…هیچ جوره!
دیر آمد و زود مجنونش کرد…
چه کسی فکرش را می کرد؟!
او که هر روزش با یک نفر می گذشت…او که به عشق می خندید؛حالا به این روز افتاده باشد…
انقدر دلتنگ عشق بی معرفتش باشد…دلتنگ کسی که او را ترک کرد و به قلبش لگد زد…
نه!از اولش هم اشتباهی رخ داده بود…
اشتباهی که کل زندگی اش را دود کرد…
این مرد دیوانه و شکست خورده او نبود…
او هر چیز را که میخواست به دست می آورد…
هیچ چیز در دنیا نباید او را از پا در می آورد…
یک دختر حق نداشت اینطور او را در هم بشکند…
صدای زنگ موبایلش،میان افکارش پرید…
اصلا حوصله نداشت…از صبح هزار بار زنگ زده بود...
با کلافگی تماس را وصل کرد…
_بله؟!
صدای شاد میلاد در گوشش پیچید
_ علیک سلام!سایه ات خیلی سنگین شده ها…ما هم که تحویل نمیگیری…
میلاد یکی از دوستان قدیمی اش بود…
جدیدا به ایران برگشته بود…
از وقتی هم که آمده بود،چند باری آرتا را به مهمانی هایش دعوت کرده بود اما او با این حال حوصله ی هیچکس و هیچ کاری را نداشت…برای همین هر بار رد می کرد…
_بیخیال!
با لحنی شاکی و متعجب گفت
_داری با خودت چی کار میکنی پسر؟!یه جوری باش که تو باورم بگنجه…تو؟!انقدر حالت خرابه که حتی درست و حسابی بهونه جور نمیکنی…
کمی مکث کرد و ادامه داد
_نکنه عاشق شدی داداش؟!
پشت بندش شروع به خندیدن کرد…
دستی به موهایش کشید…خیلی اعصاب داشت حالا او هم داشت نمک بر زخمش می پاشید و بیشتر روانش را به هم میریخت…
عصبی گفت
_چرت و پرت نگو!
_چشم چشم!چرا میزنی؟!
سعی کرد ولوم صدایش را کنترل کند
_سرم شلوغه!اگه کاری داری بعدا بگو.
تک خنده ای کرد که باعث شد عصبی تر شود…
_بین این همه شلوغی روزت،نمیخوای افتخار دیدنت رو بهمون بدی؟!
با جدیت گفت
_گفتم که الان موقعش نیست!
_اگه انقدر اصرار داری که حالت خوبه،پس امشب میبینمت!الکی هم بهونه نیار چون اصلا نمیتونی دست به سرم کنی.
صدای بوق ممتد بود که در گوشش طنین انداز شد…
با عصبانیت،گوشی را روی تخت پرتاب کرد…
نمیتوانست تحمل کند که در موردش،همه جا اینطور حرف میزنند…
نمیتوانست ببیند که دیگران از او آتویی داشته باشند یا لکه دار شدن غرورش را ببیند…
×××××××××××
پیراهن سیاه اش را پوشید و دکمه هایش را بست…
شیشه ی عطرش را از روی میز برداشت…
نگاهی بهش انداخت…
ته مانده هایش بود…
عطری که تیدا عاشقش بود!
البته…
تیدایی که چیزی جز یک دروغ نبود!
روی گردن و مچ دستش زد…
اخم هایش را در هم کشید…
از این هم متنفر شده بود!
اون دختر، خوب تمام چیزهای دور و برش را برایش زهر کرد…
یقه ی پیراهن را مرتب کرد و ساعتش را در دست انداخت…
مطمئن بود اگر همانطور می ایستاد،میتوانست ساعت ها خودخوری کند…
پس تا پشیمان نشده بود،سوئیچ را برداشت و از خانه بیرون آمد…
داخل ماشین نشست و به سمت ویلا راند…
به نگهبانی رسید…
میلاد با لبخند به استقبالش آمد…
دستش را فشرد
_سلام!
_کجایی تو آرتا خان؟!
سعی کرد لبخند زورکی روی لب هایش بنشاند…
تنها دلیل به اینجا آمدنش این بود که خودش را سر پا نشان دهد…
نگاهی به دور و برش انداخت…
امیر نگهبان ها را کنار زد و به طرف سالن راهنمایی اش کرد…
صدای بلند موزیک گوش هایش را آراز می داد…
چند قدمی جلو نرفته بود که با چند نفر دیگر از دوستان مشترکشان مواجه شد…
انقدر بی حوصله بود که به زور چند کلمه ای صحبت میکرد…
دیگران هم در این مواقع بیشتر پاپیچ می شدند و اعصابش را خورد میکردند…
_این آقا آرتای ما خیلی عوض شده ها…نه حرفی نه صدایی…
به دنباله ی حرف امیر،میلاد با شیطنت گفت
_نه دختری!
_راست میگن خدایی!بازنشسته شدی پسر؟!همین جا که وایسادی چشم هزار نفر دنبالته…
حرفش باعث خنده ی دیگران شد…
قابلیت این را داشت که حرصش را سر تک تک آنها خالی کند…
نگاهش را از آنها گرفت…
بحث های رندوم و بی سر و ته هیچوقت تمامی نداشتند…
بیشتر از یک ساعت نمی توانست تحمل کند…
برای اینکه شر میلاد را بخواباند،کمی دیگر می ماند و بعد می رفت…
تنهایی سمت بار رفت و روی صندلی نشست…
برای خودش مشروبی سفارش داد…
جسمش آنجا بود اما فکرش،روحش نه!
محتویات لیوان را یک نفس سر کشید…
صورتش از تلخی ای که یک جا وارد دهانش کرد جمع شد…
چرا این دل حالیش نمی شد؟!چرا آرامش نمی گذاشت؟!
دلش پر میزد برای خاطراتی که به یادگار گذاشته بود…
برای آن چشم هایی که دین و ایمانش شدند…
باورش نمی شد که با وجود این همه غم، دلش برایش تنگ بود…
هم درد و هم درمانش او بود!
یکی پس از دیگری،لیوان ها را خالی میکرد…
بدون اینکه خودش متوجه شود،دانه اشکی روی صورتش سر خورد…
سریع به خودش برگشت و آن را کنار زد…
سرش سنگین شده بود…
چشمهایش تار می دیدند…
سیگاری روشن کرد و گوشه ی لب گذاشت…
پک عمیقی زد و دودش را بیرون فوت کرد…
پلک هایش را روی هم فشار داد…
سیگارش از میان انگشتانش بیرون آمد…
چشم هایش را باز کرد و با اخم به مقابلش خیره شد…
_بهتر نیست به جای این سیگار،لب یه خانم زیبا روی لبات باشه خوشتیپ؟!
دختری که مقابلش بود را نمی شناخت…
کمی نزدیکتر آمد…
دقیق تر نگاه کرد…
موهای بلوند و چشمانی با لنز طوسی رنگ…
لباس قرمز کوتاهی به تن داشت که با رنگ لب هایش یکی بود…
با ناز و عشوه نگاهش کرد و خودش را کنارش انداخت…
_برای کی خودت رو اینجوری مست و داغون کردی؟!
بلند خندید و دستش را روی دستش گذاشت
_نگو عاشق دلسوخته ای که باورم نمیشه!
خشمش مانند آتشفشان،هر لحظه ممکن بود فوران کند…
هیچکس به چشمش نمی آمد…
باورش نمی شد تیدا چطور دست و پایش را بسته بود…
مگر یک نفر تا چه حد میتوانست نقشش را خوب بازی کند که او جادو شود….
خواست از جا بلند شود که
جام شرابی را به سمتش گرفت…
موهایش را آرام پشت گوشش فرستاد و خیره در چشمانش گفت
_بمون!بد نیست به منم افتخار یه نوشیدنی بدی!
×××××××××
سلام👋🏻
این هم پارت جدید تقدیم نگاه هاتون🥲
لطفا امتیاز بدین و کامنت هم یادتون نره❤شاید چند ثانیه بیشتر وقتتون رو نگیره اما حال نویسنده ها خیلی خوب میشه وقتی که میبینه داستان رو دنبال می کنید🥰
بچه ها ویو این پارت خییلی پایینه قرار بود فردا پارت داشته باشیم اما با این اوضاع نمیدونم چیکار کنم🤦🏻♀️
عالی بود نیوش جونم😘❤
مرسییی ستی جونم😍
جونم سرعت👏🏻🤣💋
میشه پارت بعدی رو زودتررررر بدی؟
خیلی قشنگ بود
چشم سعی میکنم😁ویو بالا بره چرا که نه
مرسیی مهی جون❤😘
تشگر
نبودی مهدیس جان😁😅
قربونت💕
ستی رمان منم تایید میکنی؟
فقط میخوام آرتا با این دختره ی بیریخت به تیدای من خیانت کنه دیگههع
خیلی قشنگ بود لطفا پارت جدید رو زود بدههه
این چه حرفیهههه😡🔪غلط کرده با هفت جدش🤬
مرسیی عشقم کم حرص بخوررر برای چیزی که اتفاق نیفتاده😂😂🥲❤
چشم ویو بره بالا حتما
😂😒♥️
خسته نباشی عزیزم.
عالی بود.
منتظر پارت بعد هستم
ممنونم مائده جانم سلامت باشیی😁💋😘
وای دختر خیلی قشنگ بود پارت طولانی هم بود کیف کردم🤩
دلم واسه آرتایی سوخت پس کجاست این تیدا باز قراره حرصم بده😤
مرسییی لیلا جونم از انرژی همیشگیتتت😍🔥🫂
بدبخت تیدا ببین یه پارت ازش تعریف میکنید پارت بعد آرتا عزیز میشه😂🤦🏻♀️
پارت بعد اون هم میبینید😁
منم برا حال خوب نویسنده ۱۰۰امتیز میدم اینم تشویق ,,,،👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
امتیاز
یه دنیا ممنونم نسرین جانم که هیچوقت محبت رو دریغ نمیکنی🥺❤🥲
فداتشم😍
عالی بود نیوشی 😍😍
منم الان ۱۰۰ امتیاز میدم به قلم زیبات❤️😍
مرسییی تارایی💋🥺❤
واقعععا خوشحالم که شماها هستین🥲😍
قربون پسرم که اینقدر مظلومه🤧🥲🥲🥲❤️
تیدای ….🦦
میزنمتتت ضحی به قرآن میزنمتااا😂😂😂🔪🤣
یعنی الان قدرت اینودارم که قاتل این دختره ی هول بشم وخداکنه آرتا محلش نذاره وگرنه اونم میکشم 🔪🔪🔪🔪🔪 این داستان نازی قاطی میکند امروز زیادی خشنم 😱🤣🤣🤣
این داستان نازی تغییر میکند 😂
نه دیگه نازی دیوانه میشود بنویسی بهتره حس این بیمارای چندشخصیتی رودارم🤣🤣
باور کن نازی تغییر میکند🤣
😂🤣یا خداااا نازی جاان calm down😂😂
مگه شروع کردی به خوندن دوباره؟😂🥲
حالا ببینیم چی میشه دیگه💋😁
هروقت که وقت داشته باشم پارت بیاد میخونم اگه ناراحت میشی دیگه نمیخونم🤣
نهههه بابا واسه چی ناراحت بشم🤦🏻♀️🤣
خیلی هم خوشحال شدم کامنتت رو دیدم اتهام نزن به منن💋🥲😂😂😂
امروز یه کوچولو بیکارم توسایت پلاسم🤣هی شمارواذیت میکنم
اتفاقا خوشحال میشیم کامنتت رو میبینیم😊🥺
عیب نداره بابا تا باشه از این اذیتا😂😂🤣❤
چرا من استرسرفتم از اینکه تیدا پیش آرتا نرفته؟🥺😥
یعنی کجا رفته دختره دیوانه🥺
دوس دارم زودتر همهچیز مشخص بشه و پشیمونی آرتا رو ببینم☹️😕
عالی بود نیوشییییی🤍✨️🥰
😂🥲حالا صبر کن پارت بعد میبینی کجاست
منم همینطور خواهر پیر شدم از دست اینا🤣🤦🏻♀️
فداتشم غزلیی❤😍
خداکنه بلایی سرش نیومده باشه😥🥺🥺
زودتر بهم برسونشون دیگه🥺😥
خدانکنه نیوشیییییی🤍🥰
نترس عزیزم تو هم calm down😂😂🤦🏻♀️
این جمله رو باید کامنت کنم پین بشه برای آرامش همگی🤣😁
بوس❤💋
سعی میکنم🥺😥
🤣🤣
💋🤍
این پارت برام دل نشین بود عزیزممم
خسته نباشی🩷💜
ممنونم گلم سلامت باشی😊🫂💕
من تازه اینو شروع کردم.دستت درد نکنه.خوب و عالی بود.البته چند پارتشو هنوز نخواندم.
ممنون از نظرت عزیزم خوشحال شدم💋❤
متشکرم که کامنت دادی واقعا دیدن حمایت ها بی نهایت خوشحالم میکنه😍