رمانرمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۱

4.4
(32)

سنگینی چیزی رو روی شکمش احساس میکرد اما حوصله این رو نداشت که چشمهاش رو باز کنه تو همون حالت بود که حس کرد موهاش هم داره کشیده میشه اعصابش به آخر رسیده بود چشمهاش رو باز کرد و با دیدن دو جفت چشم که حالا ترسیده بهش نگاه میکردن اخماش تو هم رفت یکی روی شکمش نشسته بود و آن یکی دستش درون موهای بیچاره اش نیم خیز شد روی تخت که باعث شد خواهرش از روش بیفتد روی تخت دخترک بیچاره با صورت جمع شده از درد بینیش را میمالید
:اه امیر چقدر میخوابی بابا گردنش را کج کرد که آن یکی خواهرش را دید چنان تخس نگاهش میکرد انگار یه چیزی طلبش بود بالش را روی سرش گذاشت تا صدایشان را نشنود:برید رد کارتون تا عصبانی نشدم اه تو خوابم آرامش نداریم خواهرش دریا ریز خندید ولی آن یکی از ترس عصبانیت برادرش لام تا کام حرفی نزد و با ایما و اشاره به دریا فهماند که سریع از اتاق جیم بزنند دوقلوهای عجیبی بودن هم از نظرظاهری هم از نظراخلاقی اصلا هیچ چیزشان شبیه به دوقلوها نبود برای همین پدر و مادرشان اسم های متفاوت از هم براشون گذاشتن یکی دریا و آن یکی ساحل کاملا مخالف همدیگه ولی جدانشدنی دیگر خواب از سرش پریده بود مگر آن وروجک ها گذاشتن کمی بخوابد مستی دیشب هنوز در سرش بود و کمی گیج بود ولی باید آماده میشد امروز قرار مهم کاری در شرکت داشت پدرش تاکید کرده بود که سریع خودش را برساند کت و شلوار آبی نفتی اش را تنش کرد این رنگ عجیب بهش میامد کرواتش را بست و از اتاق بیرون رفت معلوم نبود آن دو وروجک کجا جیم زده بودن سنی ازشان میگذشت مثلا بیست سالشان بود اما شیطنتشان قد دختربچه های نه ساله بود گاهی از دستشان کلافه میشد اما در دل علاقه زیادی به خواهرهای عزیزشان داشت و دلش نمیامد حتی دلشان را بشکند مثل همیشه ریحانه خانم صبحانه زیبایی روی میز چیده بود خدا میدانست که چقدر این پسر را دوست دارد تک پسر خانواده کیانی با دیدنش چشمانش برق میزد و شروع میکرد به قربان صدقه رفتن قد و بالایش این پسر با تمام کج خلقی هایش عزیز خانواده بود
:داری میای یه سر به پدربزرگت اینا بزن بنده خداها از وقتی که از کانادا برگشتی فقط یه بار تونستن ببینتت کفشهایش را پوشید و بعد از بوسیدن پیشانی مادرش دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:چشم مامان امر دیگه ای ندارید ریحانه خانم لبخندی زد و گفت:نه پسرم برو به سلامت سوار ماشینش شد و به سمت شرکت راند
دیگر از دست توضیحات استاد به ستوه آمده بود هوففف آخه پیری یه پات لب گوره دست از سر تدریس برنمیداری تو وویی چه نفسی داره ساعت ها براش کند میگذشت بالاخره با خسته نباشید استاد کلاس تمام شد حس کرد همه بچه ها همزمان باهاش یه نفس راحت کشیدن سریع از دانشگاه زد بیرون امروز دوستش زهرا نیامده بود سرما خورده بود باید قبل از رفتن به خانه سری بهش میزد سر راه یک آبمیوه بزرگ با کیک خرید و با تاکسی به طرف خانه دوستش حرکت کرد زنگ در را فشرد که مثل همیشه صدای شاد و بچگانه زینب خواهر کوچکش پیچید:سلام آبجی گندم الان باز میکنم لبخندی به ذوق دخترک زد وارد حیاطشان شد یه حیاط نقلی
کاشی کاری شده وسط حیاط یه حوض پر از آب بود که همیشه با زهرا مینشستن اینجا و ساعت ها با هم حرف میزدن زینب کوچولو جلوی پله ها ایستاده بود گونه اش را بوسید و بسته شکلاتی به دستش داد از همان هایی که عاشقشان بود جلوی در زیبا خانم با لبخند مهربانی ایستاده بود باهاش خوش و بشی کرد و سراغ زهرا را گرفت:والا گندم جون از دیروز تا الان چپیده تو اتاق نه چیزی میخوره نه دکتر میاد دیگه منو کلافه کرده با تاسف سری تکان داد و در اتاقش را باز کرد مثل خواهر بودن حتی برای وارد شدن به اتاق هم نیازی به در زدن نبود:سلام خانوم بداخلاق آخه تو چرا انقدر بدمریضی مامانت یکسره داشت شکایتتو پیش من میکرد زهرا لبخند کم جانی زد و گفت:سلام دوست با معرفت من نزدیکم نیا مریض میشیا :باشه بابا نوچ نوچ این چه وضعیه پاشو یه تکون به خودت بده بابا زخم بستر میگیریا زهرا بی توجه به حرفهایش پاکت آبمیوه را برداشت و گفت:مرسی خواهری راضی به این همه زحمت نبودم والا نگاه چپ چپی بهش کرد و گفت:به جای این حرف ها یکم غذای مقوی بخور تا زود خوب شی وگرنه خودم مجبورت میکنم و میبرمت دکتر خنده آرامی به حرص خوردن های دوست عزیزش کرد و با اصرارهای گندم مجبور شد سوپی که مادرش درست کرده بود بخورد یکساعتی پیشش ماند و بعد عزم رفتن کرد تا کمی استراحت کند دیگر دیر شده بود زیبا خانم همانجور یکسره ازش تشکر میکرد و دعا به جانش خانه شان تو یه کوچه بود یادش میامد که سیزده سال پیش زهرا و خانواده اش به این کوچه آمدن از همان موقع با هم همبازی شدن اینجور شد که کم کم دوست های صمیمی برای هم شدن خانواده هایشان هم با هم رفت و آمد داشتن و اینجوری بهم نزدیک تر بودن مادرش مثل همیشه در آشپزخانه بود از پشت بغلش کرد و ماچ محکمی از صورت گرد و تپلش گرفت گلرخ خانم با غرغر کنارش زد و گفت:ای خدا این چه کاراییه دختر خجالتم نمیکشه با خنده تیکه ای از کتلت تازه سرخ شده برداشت و گفت:عه وا گلی جونم چه خجالتی مادرمی دوست دارم ببوسمت از گوشه چشم نگاهش کرد و لبخندی روی لبش نشست این دختر بودنش در خانه نعمت بود مثل اسمش راسته که میگن دختر چراغ خونه ست واقعا که گندمش نور زندگی بود انقدر دوستش داشتن که گاهی میترسیدن ازدواج کند فکر مسخره ای بود ولی بدجور بهش وابسته بودن و نمیخواستن با هر کسی ازدواج کند پدرش حاج عباس در این مسئله خیلی سخت گیر بود از چهارده سالگی خواستگارهای رنگ و وارنگی داشت که همه شان را پدرش خودش رد میکرد میخواست دخترکش خوشبخت شود حساسیت پدرانه اش اجازه نمیداد گندمش را دست هر کسی دهد گندم در اتاق مشغول درس خواندن بود سال سوم دانشگاهش بود و درسش هم خیلی خوب بود خدا رو شکر که پدرش قبول کرد در همان رشته ای که دوست داشت ثبت نام کند آخر پدرش دوست داشت دکتر شود مثل همه خانواده های دیگر ولی گندم حتی طاقت نگاه کردن به خون هم نداشت از نوجوانی عاشق هنر و شعر بود برای همین رشته ادبیات را انتخاب کرد به طرز عجیبی شعر با زندگیش عجین شده بود حتی خودش هم چندین شعر سروده بود که در کتاب چاپ شده بود این اواخر هم مشغول نوشتن نمایشنامه بود آرامش عجیبی داشت نوشتن حتی میتوانست ساعت ها بنشیند و برای خودش شعر بخواند و بنویسد هدفش این بود که روزی کتاب شعری از خودش چاپ بشود برای این هدف باید سخت تلاش میکرد با صدای پدرش کتاب را بست و از پشت میز بلند شد لباسش را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت پدرش از سرکار میامد و حسابی خسته بود مثل همیشه از گردنش آویزان شد و دو طرف گونه زبر و پر از ریشش را بوسید:سلام حاجی جونم چطوره رشته اش ادبیات بود اما شخصیت متفاوتی داشت حرف زدنش گاهی شیطون میشد که هر کس نمیدانست فکر نمیکرد این دختر در دنیای شعر و شاعری سیر میکند البته نه آن که بددهن باشد نه ولی حسابی شاد و پر انرژی بود و شیطون گاهی هم در سکوت و خلوتش تنهایی را انتخاب میکرد در کل شخصیت چند گونه ای داشت به قول برادرش علی عین فصل بهار میمانست حاج عباس که از دیدن بلبل زبانی های دخترش خستگی از تنش در رفته بود با ذوق به حرفهایش گوش میداد:وای نمیدونین که حاج بابا چیشد رفته بودیم سینما حالا اون وسط فیلم عاشقانه داشت میداد بعد یه دختره چنان جیغی زد نگو با پسره که دوستش بود دعواش شد نبودین ببینین حالا ما نمیدونستیم فیلمو ببینیم یا اینا رو حاج عباس قهقه خنده اش به هوا رفت از دار دنیا دو پسر و همین یک دختر را داشت پسرهایش هر دو ازدواج کرده بودن و در حجره اش با هم کار میکردن یکی سبحان و آن یکی علی سر میز شام گلرخ خانم گفت که قرار است فردا به خانه عمه عاطیه اش بروند آخر روضه داشت هر یکماه عمه اش روضه برگزار میکرد فضای روضه ها را دوست داشت اما از آدم هایی که به آن جا میامدن خوشش نمیامد همه تظاهر و ریا بود بعضی ها هم که میامدن برای گشایش بختشان از نظرش مسخره میامد واقعا آن دخترها را درک نمیکرد جوری پذیرایی میکردن و جلوی حاج خانم ها خم و راست میشدن که گاهی از طرز فکرشان خنده اش میگرفت آخر مگر ازدواج کردن این شکلی بود که خودت را به بازیگری بزنی تا یه زنی خوشش بیاید و برای پسرش ازش خواستگاری کند آن مادرها را بگو آخر مگر عهد قاجار هست که مادر برای پسر انتخاب کند پس این وسط تکلیف عشق چی میشد امیدوار بود اینجور آدم ها سر عقل بیایند البته که چشمش آب نمیخورد شومیز زیبای مشکیش را پوشید که روی آستین هایش چین میخورد و روی گردن و سر آستین هایش نواردوزی طلایی کار شده بود شال مشکیش را سر کرد این رنگ تضاد زیبایی با پوست سفیدش ایجاد میکرد موهای گیس شده عسلی زیتونیش از زیر شال بهش میامد به زدن یک رژ گوشتی بسنده کرد و کمی عطر به خودش زد گلرخ خانم با دیدن دخترش ابرو در هم کشید:وای گندم مگه داریم میریم عروسی دختر پاک کن اون آرایشتو با چشمان گرد شده به مادرش خیره شد :من که آرایش نکردم گلرخ خانم اخمش هنوز سرجایش بود: با من یکی به دو نکن زیادی به خودت رسیدی دوست داری پشت سرت حرف در بیارن تعجبی نداشت این جماعتی که مادرش ازش حرف میزد را به خوبی میشناخت ولی آخر مگر آراستگی و به خود رسیدن از نظرشان گناه بود !! حتما که نباید چادر مشکی سرش میکرد تا از نظر بقیه خوب برسد او گندم بود خودش بود این حرف ها برایش مسخره و تکراری بود در تمام این سال ها حتی جواب این آدم ها رو هم نمیداد هر کسی به کیش خود مگر خودش به آن ها گیر میداد که خود را زیر چادر مخفی میکردن جوری که فقط دماغشان معلوم بود هر کس برای خود شخصیتی داشت شخصیت او هم این بود در دل راضی بود که نیازی به تظاهر و نقش بازی کردن ندارد خانه عمه شلوغ پلوغ بود در آن جمع مادربزرگش را دید و به سویش رفت مادربزرگ که خانم جون صدایش میزد نگاه پر حرصی بهش کرد و رویش را ازش برگرداند و در جواب سلامش یک سلام زیر لبی داد گندم با ناراحتی لبش را زیر دندانش کشید به این رفتارها عادت داشت ولی آخه در این جمع این نوع رفتار درست بود آن هم با پچ پچ درگوشی زن ها کنار دختر عمویش فاطمه نشست سرش پایین بود ولی صداها را میشنید :وای تهمینه جان میدونی دختره شاعر شده :یا خدا حتما پس فردا هم میخواد ترانه بخونه از حرص پوست ناخنش را میکند این جماعت با هنر هم مشکل داشتن هر چیزی که رنگ داشت برای آن که حرفهای آن ها آزارش ندهد تصمیم گرفت برود آشپزخانه تا در کارها به عمه اش کمک کند عمه عاطیه با دیدنش چشمانش برقی زد و با قربان صدقه گفت:اومدی قربونت برم بیا اینجا پیش مریم حلواها رو بچین خوشگل عمه لبخندی زد و همانجور که عمه اش گفته بود در چیدن حلواها به دخترعمه اش مریم کمک کرد مادرش هم داشت در استکان ها چای میریخت او هم تفکرش به این ها نمیخورد اما برای حفظ ظاهر هم که شده جلوی این ها چادر مشکی سر میکرد وگرنه که مادرش اهل چادر گذاشتن نبود این رفتار مادرش را نمیپسندید شاید از سر احترام بود ولی این رفتار یک شخصیت دیگر ازش میساخت که میخواست جلوی خانواده شوهرش خوب به نظر برسد نمیدانست شاید مادرش از بحث و جدل بدش میامد از آبرو ولی او اینطور فکر نمیکرد اگر بحث احترام باشد دو طرفه اش خوب است با صدای لاله رشته افکارش پاره شد:وای وای ببینش گندم چجوری جلوی مامانم خودشیرینی میکنه با تعجب به جایی که مریم اشاره کرده بود خیره شد منظورش با شیوا بود ؟! : خب بیچاره داره پذیرایی میکنه وا مریم این چه حرفیه مریم چپ چپ نگاهش کرد و با صدای آهسته ای زیر گوشش گفت:تو که نمیدونی دختر از دیشب اومده اینجا یه ریز داره کار میکنه من که میدونم هدفش چیه ولی دلم به حالش میسوزه بیچاره چشمانش را ریز کرد:چه هدفی :وا خودتو به اون راه نزن داره واسه خان داداشم تور پهن میکنه چشمانش گرد شد نگاهش را دوباره به شیوا داد داشت عرقش را با دست پاک میکرد خنده اش گرفت حتما امروز که میرفت خانه تخت میگرفت میخوابید خب آخه مجبوری دختر یعنی همه این ها برای شوهر بود فکر کرد دوره این چیزها گذشته ولی خودش یک نمونه اش جلوی چشمش بود سینی استکان ها را دوباره پر از چای کرد جلوی درگاه آشپزخانه شیوا را دید:تو برو بشین دختر خسته شدی من خودم میبرم انگار که ارثش را ازش گرفته بودن لبش را بهم فشرد و به تندی از کنارش گذشت وا این چرا همچین کرد با بیخیالی شانه اش را بالا انداخت و مشغول پذیرایی از مهمان های تازه رسیده شد نگاه همه با کنجکاوی رویش میچرخید بعضی ها با تحسین و بعضی ها هم جوری با غضب نگاه میکردن که گندم فکر میکرد این ها به درد این میخورن که در جهنم مامور عذاب باشند خودش از فکرش خنده اش گرفت در آشپزخانه شیوا با حرص
نظاره گر گندم بود از دیشب تا الان کار کرده بود خودش را کشته بود ولی حالا این دختر یک سینی چای برده بود کلی عمه قربان صدقه اش میرفت واقعا که از همان اول هم ازش بدش میامد دخترک پررو فکر میکند با این کارها میتواند دل مهدی را ببرد با آن موهایش ههه نمیداند مهدی عاشق دخترهای محجبه هست بالاخره روضه تمام شد فقط خودمانی ها مانده بودن عاطیه خانم با ظرف آش در دستش به سمت گلرخ خانم اومد :اینم برای خان داداشم شما که شام نمیمونید چی میشد زنگ میزدیم به خان داداشم همه امشب دور هم جمع بشیم گلرخ خانم دستی به شانه اش زد و گفت:دستت دردنکنه عاطی جون باشه برای یه وقت دیگه گندم هم فردا امتحان داره امروز فرصت نشد درسشو بخونه عاطیه خانم نگاهش را به سمت گندم برگرداند و با تحسین خیره اش شد:گندم جان حتما باید یه شب بیاید خونه ما برای شام ها با خنده به عمه اش نگاه کرد و گفت:باشه عمه جون حتما فقط باید قول بدی یه خورشت فسنجون خوشمزه برام درست کنی مادرش سقلمه ای بهش زد که یعنی خجالت بکش خندهاش را قورت داد اما عاطیه خانم با لبخند مهربانی جوابش را این گونه داد:چرا که نه عزیزم فسنجون درست میکنم مخصوص تو لبخندی به این همه مهربانیش زد دو تا عمه داشت ولی عمه عاطیه اش همیشه او را جور دیگری دوست داشت عین خاله نداشته اش بود موقع رفتن خانم جون چیزی در گوش مادرش گفت که نفهمید حتما بعدا از مادرش میپرسد در حیاط چشمش به مهدی افتاد حتما تازه رسیده بود مهدی با سری پایین با همه سلام علیک کرد گلرخ خانم با خوشرویی باهاش احوالپرسی کرد نگاهش به گندم افتاد:سلام دختردایی کم پیدایی لبخندی زد:سلام کجا کم پیدام میبینی که اینجام لبخند مهدی پررنگ تر شد این دختر برخلاف دخترهای دیگر خجالتی در صورتش نبود و وقتی با کسی حرف میزد سرش را بالا میگرفت نگاهش به موهایش افتاد و اخمی کرد با همین سر و وضع قرار بود برود بیرون کاپشنش را از روی نرده برداشت و گفت:زندایی وایسین میرسونمتون گلرخ خانم ایستاد و گفت:نه مادر خودمون میریم الان تاکسی میرسه همانجور که نگاهش به نیم رخ گندم بود به سمت در حیاط رفت و گفت:نه بابا تعارف نکنید تا من هستم تاکسی چیه گلرخ خانم چادرش را سفت چسبید و سرش را پایین انداخت و اما گندم با حرص لبانش را بهم میفشرد *کی گفت آخه تو ما رو برسونی مگه راننده ای هوفف در آن طرف عاطیه خانم با لبخند ناظر این صحنه بود وقتی سوار ماشین شدن قیافه شیوا دیدنی بود کارد میزدی خونش در نمیامد سوار ماشین پدرش شد و در دل گفت:خلایق هر چه لایق
در ماشین سکوت بود که مهدی خودش رشته سکوت را شکست:چقدر مونده دیگه دانشگاهت تموم شه دخترعمه سرش را بالا آورد مخاطبش او بود حرصش میگرفت که او را دخترعمه صدا میزد مگر اسم نداشت:یکساله دیگه سرش را چند بار تکان داد انگار داشت در ذهنش چیزی را تایید میکرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x