رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت37

5
(1)

-ینی باز تنهاشم؟
-ازاین ب بعد جای میونگ آقا ویلیام هستن!
-عهههه چرت نگووو عمراا ابدااااا
خندید
-عصبانی نشو…جدی میگم…اگرم میخوای برگرد کره پیش من و آری
-نه مرسی…حالا چطوری برسونمش کانادا؟!
-نمیخواد خودش میاد میونگو میبره
-خوبه پس…درضمن،من باید بامیونگ صحبت کنم
-چیکار میکنی مرموز
-بخدا هیچیییی فقط باید موضوع رو باهاش درمیون بزارم ببینم چی میگه نظرش چیه
-باشه…من دیگه قطع میکنم،مراقب خودت باش
چقد آرومم میکرد…تلفنو قطع کردم و راه افتادم سمت دفتر…بازم نمیدونم چرا ولی تند دروباز کردم
ویلیام=دزدگیری؟متاسفم اینجا دزدی نداریم
من=عجب!
نشسته بودن بستنی میخوردن بالواشک دوتایی
من=میبینم هنوزم عشق بستنی لواشکی
ویلیام=بله بله
من=خب مادیگه میریم…میونگ پاشو بریم
ویلیام=کجا؟یکم بمونین
من=نه بیشترازاین مزاحم نمیشیم
ویلیام=میرسونمتون
من=نه ممنون بامیونگ حرف دارم تامیرسیم خونه پیاده‌ام بهتره
ویلیام=هرطور راحتی
من=پس بااجازه…
دست میونگو گرفتم و رفتم سمت خونه…
من=میونگ…خاله جی یون زنگ زد
میونگ=همون که ی کشور دیگست؟
من=اره…میخواد تروببره پیش خودش
میونگ=من نمیرممممم وگرنه ویلیامم میبرم
خندیدم…
من=چیشده آقا ویلیام شده ویلیام؟!
میونگ=خودش میگه اینجوری دوس داره
من=خب…میونگ،اون خالته و میشه گفت تنها فامیل نزدیکت…پس من الان هیچ کاره‌ام و توباید برگردی…اونجام ی کشوره ک با کره فرق داره و مطمئنم توازش خوشت میاد،درست مثل اینجا…خاله‌ت خیلی نگرانته میگه باید پیش خودش باشی تاخیالش راحت باشه
میونگ=ولی اینجا داره خیلی خوش میگذره
من=میدونم عزیزم ولی خاله جی یون الان توراهه…خودتم میدونی اون چقدر دوست داره پس مطمئن باش اونجا بیشتر بهت خوش میگذره…خب؟
بغض کرده لب زد
میونگ=من به اینجا عادت کردم
من=به اونجام عادت میکنی،اونجا بهترم هست!
میونگ=باااشه…
من=دیگه رسیدیم خونه!بیابریم تو
میونگ=باشه
کیف و مانتومو رومبلا پرت کردم،یکم آب خوردم و رفتم پیش میونگ نشستم…مشغول بازی بود…بادقت نگاش کردم،چقدر شبیه خانم کیم بود…کاش الان پیشمون بود،رفتم گوشیو برداشتم و رفتم سمت یکی ازاتاقا و درو بستم نمیخواستم میونگ حس کنه من ازش خسته شدم و نمیخوامش،واقعاهم اینطور نبود!من بااون ازتنهایی دراومدم…زنگ زدم جی یون
-خانم هان؟
-سلام جی یون جان…خوبی
-میونگ چطوره؟
-حالش خوبه داره بازی میکنه
-ناراحت ک نشده؟
-نه نگران نباش…بهش خوش گذشته
نفس راحتی کشید
-خداروشکر
-جی یون…زنگ زدم ببینم کی میای؟
-من5روز دیگه میرسم اونجا،بااولین پرواز میام!
-باشه پس میبینمت
تلفنو قطع کردم و دستمو روصورتم گذاشتم…معلوم نبود بعد میونگ چ اتفاقی میوفته واسم…باصدای گوشیم سرمو چرخوندم سمتش…جوسیکا بود بار اول رو نتونستم جواب بدم،بار دوم ک زنگ زد گفتم نه انگار تا جواب ندم بیخیال نمیشه
-بله؟
-بله و کوفت چرا جواب نمیدی؟
-ببخشید طاقت جواب دادن نداشتم
-وا چته باز؟خوبی؟
-خوبم…ولی من بدون میونگ باز تنها میشم،جی یون داره اونو ازم میگیره
-چی داری میگی جی یون دیگه کیه
-خواهر کوچیک خانم کیم…
-شوخیت گرفته؟تازه داشتیم ب میونگ عادت میکردیما…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x