رمان انقضای عشقمان

رمان انقضای عشقمان قسمت ششم

3.2
(45)

توی خوابگاه اتفاقاتی که رقم خورده بود رو برای شیدا گفتم و اون هم ابراز خوشحالی کرد.
چون دیگه فردا کلاسی نداشتیم آریا من رو دعوت کرد تا فقط دور شهر بچرخیم و بیشتر به‌هم دیگه نزدیک بشیم. البته که شیدا رو هم دعوت کرد؛ اما شیدا گفت که نمی‌خواد مزاحم خلوتمون بشه و بهتر بود تنهایی به این شهرگردی بریم. من باید خیلی زود به مامان این‌ها خبر می‌دادم که توی این چند روزه چه اتفاقاتی افتاده چون اصلاً باب میلم نبود که از خونواده‌ام مخفی‌کاری کنم. شاید زیادی مامانی بودم.
با تک بوقی که از ماشین سفید رنگش خورد، متوجه شدم که آریاست پس از در خروجی خوابگاه فاصله گرفتم و سمت ماشین قدم برداشتم.
پیاده شد و با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم و طبق همیشه در رو واسه‌ام باز کرد. یعنی عادتش بود یا خودشیرینی می‌کرد؟
لبخندزنان سوار شدم و اون هم ماشین رو دور زد و زودی نشست.
از کوچه خوابگاه بیرون شدیم. هوای شهر از شانسمون خیلی خوب بود و آریا شیشه‌ها رو پایین داده بود. یک دستم رو بیرون بردم تا از سیلی باد استقبال کنم و نقش لبخندی روی لب‌هام حک شده بود.
آریا موزیک ملایمی گذاشت و رانندگی می‌کرد. حدوداً بعد نیم‌ساعتی که گذشت و هیچ حرفی بین‌مون حتی رهگذر نشد، ماشین رو گوشه‌ای از خیابون پارک کرد که سمتش چرخیدم و سوالی نگاهش کردم.
هم‌زمان که کمربندش رو باز می‌کرد، با خوش‌رویی گفت:
– برم یک آب هویچی بگیرم. فکر کنم زبون‌هامون خشک شده که نمی‌تونیم حرفی بزنیم.
من هم به طعنه‌اش خنده‌ای کردم و آریا از ماشین پیاده شد و رفت.
به اون سر خیابون دویید و من با چشم دنبالش می‌کردم. ناگهان گوشیش که روی داشبورد بود، حواسم رو جمع خودش کرد. دست دراز کردم و گوشی رو برداشتم. اسم آرام نامی روی صفحه گوشی چشمک میزد. متعجب شدم که کی می‌تونه باشه. شاید خواهرش بود.
شونه‌ای بالا انداختم. فعلاً کارهای آریا ربطی به من نداشت. لازم باشه خودش بهم میگه که این شخص کیه.
گوشی چند بار دیگه هم زنگ خورد که مدام وسوسه می‌شدم جواب بدم؛ ولی باز با یادآوری حریم خصوصی آریا منصرف می‌شدم. فعلاً نه!
آریا تندی سمت ماشین اومد و در رو باز کرد. با لبخند لیوان بزرگی سمتم گرفت که با خوش‌رویی تشکری کردم و آب‌ هویچ رو ازش گرفتم.
در طرف خودش رو نیم‌باز نگه داشته بود و آب‌ هویجش رو می‌نوشید.
– اوم خوش‌مزه‌ است.
لبخندی زد و گفت:
– کجا بریم؟
– عام نمی‌دونم. مثلاً تو من رو دعوت کردی‌ها.
تک‌خندی زد و گفت:
– من که فقط خواستم با تو باشم، همین.
گونه‌هام رنگ گرفت و سرم رو زیر انداختم و چه‌ قدر حرف‌هاش من رو هوایی می‌کرد!
– لیدا!
– هوم؟
– لیدا!
– هوم؟
تندی گفت:
– لیدا!
– ای بابا! بله؟
خیره به‌هم بودیم که با قیافه‌ای آویزون گفت:
– لیدا!
تک‌خندی زدم.
– چیه؟
– اوف جان، جانم، این‌ها توی لغت‌نامه ذهنت نیست؟
متعجب بهش نگاه کردم و یک‌‌باره زیر خنده زدم و منقطع بین خنده‌هام گفتم:
– خی… لی پررو… پر رویی!
حق به جانب گفت:
– مگه دروغ میگم؟ این‌قدر رفتارت سرده که نمی‌دونم چه جوری این رابطه رو پیش ببرم؟
خنده‌ام رو خوردم.
– چی فکر کردی؟ این که من روز اولی قربون صدقه‌ات هم برم؟ نه جناب.
– نخیر من که نمیگم این رفتار رو داشته باشی، (مرموز) هرچند اگه انجام هم بدی من اصلاً مخالف نیستم‌ها.
با کیف دستیم به بازوش کوبیدم و پررویی ریز نثارش کردم که بلند خندید و سپس ملتمس گفت:
– جون من یک کمی هم تو راه بیا!
عمیق نگاهش کردم و گرفته گفتم:
– آه یک چیزهایی توی زندگیم پیش اومده که تو ازش بی‌خبری، شاید اگه اعتمادم رو به دست آوردی، بهت گفتم. لطفاً ازم نخواه که به این زودی باهات خو بگیرم که اصلاً شدنی نیست آریا.
قیافه اون هم گرفته شد و با لبخندی تلخ گفت:
– همه یک گذشته تلخ دارن؛ اما هرچی باشه من پشتتم لیدا، باشه؟
لبخندی زدم و ریز گفتم:
– ممنون!
اون هم به تایید چشم‌هاش رو بست.
اون روز چند ساعتی باهم وقت گذروندیم و در آخر آریا من رو به خوابگاه رسوند.
مانتوم رو داشتم بیرون می‌آوردم که شیدا زودی گفت:
– چه خبر؟ چه‌طوری بود؟
– تا الآن که فهمیدم زیادی عجوله!
تک‌خندی زد.
– کدوم پسر عجول نیست؟
لبخندی زدم و روی تخت نشستم. نگار گفت:
– رفتنی شدی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم که سحر گفت:
– حالا کی هست؟
شیدا جواب داد.
– از بچه‌های دانشگاه‌ست.
سحر: لیدا جان حواست رو جمع کن. اعتماد به هر کسی کار درستی نیست، ازش مطمئن شو، بعد جواب قطعی رو بده.
نگار: آره، بحث یک زندگی و همراهیه.
سرم رو تکونی دادم و متفکر گفتم:
– ممنون بچه‌ها، خودم هم همین فکر رو دارم.
شیدا کف دست‌هاش رو به‌ هم کوبید و گفت:
– فک زدن فعلاً بسه، می‌خوام بخوابم.
و روی تختش دراز کشید و پشت به ما کرد. آهی کشیدم. یک حس‌هایی داشتم. ترس، خواستن، دل‌زدگی و تضاد بود و تضاد.
این‌قدر بیرون هله‌ هوله خورده بودم که اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم و از اون‌جایی هم که خسته بودم، تصمیم گرفتم قبل مطالعه کمی چرت بزنم.
با جیغ رو به آریا که با خنده می‌دویید، گفتم:
– آریا خیلی خری! ببین لباس‌هام رو به گند کشیدی.
با فاصله دوری از من ایستاد و خندون گفت:
– بد کردم خواستم سر حال بیارمت؟
حرصی گفتم:
– آخه با آب‌ میوه؟!
نالیدم.
– وای صورتم چسبون شده!
آریا چشمکی زد و چون روش فشار بود، سمت دست‌ شویی رفت. پوف از دست این پسر! مثلاً اومده بودیم شهربازی. با اصرار آریا سوار یک وسیله هوایی شدیم و من چون از ارتفاع می‌ترسیدم، وقتی بازی تموم شد، حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم و حالم خوش نبود که آریا رفت تا برام آب‌ میوه‌ای بگیره تا فشارم سرجاش بیاد؛ اما تا چند جرعه خوردم و چشم‌هام دیگه سیاهی نرفت، آقا دیوونه بازیش گل کرد و باقی‌ مونده شربت رو روی صورتم ریخت که شال و مانتوم به گند کشیده شد. اَه اَه!
سه_چهار روزی میشد که با آریا بودم و لحظه به لحظه بیش‌تر توی دلم جا باز می‌کرد. منتهی مونده بود که به خونواده‌ام راجع بهش بگم و قصد داشتم امشب این موضوع رو به مادرم بگم. دیگه باید این آشنایی رو رسمیش می‌کردم.
با دستمال کاغذی که از توی کیفم درآورده بودم، داشتم صورتم رو با اکراه پاک می‌کردم. هر چند هنوزه صورتم چسبون بود و حس شکرکی داشتم پس به خاطره همین خواستم بلند بشم تا صورتم رو قبل این‌که آریا بیاد بشورم.
بلند شدم که صدای زنگ گوشی مانع حرکتم شد. سر چرخوندم که گوشی آریا رو روی نیمکت چوبی دیدم و باز این بشر گوشیش رو جا گذاشته بود.
گوشی رو برای ا*ر*ض*ا کنجکاویم برداشتم و با دیدن اسم آرام، شاخک‌هام تکون خوردن. دوباره این دختر؟
پوفی کشیدم. حالا که می‌خواستم راجع به آریا به مامان این‌ها بگم پس بهتر بود بیشتر ازش بدونم.
هر چند توی این مدت خودش بهم یک چیزهایی گفته بود. این‌که پدر و مادرش فوت کردن و با خواهرش زندگی می‌کنه؛ اما اسمش رو نگفت و تا همین حد واسه‌ام تعریف کرد که بفهمم با کی در ارتباط و تماسم.
امشب باید ازش می‌پرسیدم. صدای گوشی قطع شد که نفسم رو رها کردم؛ اما با صدای پیامکش دوباره گوشی رو از روی نیمکت برداشتم‌. پیامی از همون آرام نام ارسال شده بود.
سمت راهی که آریا رفته بود، نگاهی انداختم و وقتی اون رو ندیدم، روی پیامک زدم و از اون‌جایی هم که صفحه رمز داشت، فقط پیامک تا حدودی گسترده شد؛ اما می‌تونستم تماماً پیامی که ارسال شده بود رو بخونم؛ ولی… .
هر لحظه از خوندن پیام بیشتر متعجب و گیج می‌شدم.
– آریا چرا جواب گوشیم رو نمیدی؟ باید ببینمت. ملوک دیگه خیلی عاصی شده. کار رو تموم کن دیگه پسر! ساعت(…) توی رستوران(…) میبینمت، دیر نکنی که من هم کلافه‌ام.
چه کاری؟ ملوک کیه؟ این آرام نام چرا باید آریا رو ببینه؟
یک حسی عجیب داشتم؛ ولی تا از دور آریا رو دیدم سریعاً گوشی رو خاموش و سرجاش گذاشتم. خیلی کنجکاو بودم که بدونم راجع به چی می‌گفت؟ اصلاً خودش کی بود؟
اما هیچ راهی جز این‌که تعقیبش کنم، نداشتم پس… .
همین امشب قرار رو گذاشته بود و من هم خودم رو بی‌خبر و به ظاهر مشغول کیفم کردم که صداش اومد.
– آخیش! بریم؟
متفکر نگاهش کردم که سری با خنده تکون داد.
– چیه؟
چشم‌هام رو محکم بستم و سرم رو خفیف تکونی دادم.
– هی… هیچی، هیچی، آره بریم.
از روی نیمکت بلند شدم که آریا هم گوشیش رو برداشت و روشنش کرد. انگار داشت پیام رو می‌خوند که اخم‌هاش توی هم رفت و من که زیر چشمی داشتم نگاهش می‌کردم تا نگاه زیر زیرکیش رو دیدم، فوری مسیر دیدم رو تغییر دادم.
عصبی پوفی کشید و سر تکون داد. سوار ماشین شدیم و من دیگه به حرکات جنتلمنانه‌اش عادت کرده بودم. توی راه به شیدا پیام دادم که با یک تاکسی ته کوچه منتظر باشه. باید می‌فهمیدم آریا با کی قرار داره.
وقتی جلوی خوابگاه نگه داشت، از هم خداحافظی کردیم؛ ولی آریا مثل سری‌های قبل ازم خداحافظی نکرد و عبوس و کلافه به نظر می‌رسید که بیشتر به کنجکاویم دامن زد.
همین که ماشین آریا از کوچه خارج شد، به عقب چرخیدم که درست جلوی پام تاکسی زرد رنگی ترمز کرد. بدون درنگ توی ماشین پریدم و تندی گفتم:
– آقا سریع حرکت کن، سریع!
مرد که از هیجانم به دست و پا افتاده بود، زودی پا روی پدال گاز فشرد و سریع از کوچه بیرون زد که ماشین آریا رو با فاصله‌ای دیدم.
– آقا همون ماشین سفید رنگ جلوییت رو تعقیب کن.
راننده: ببخشید؟
– آقا خواهش می‌کنم!
راننده اخمی کرد.
– خانم من شانس این کارها رو ندارم.
حرصی گفتم:
– دو برابر کرایه بدم، چی؟
جا خورد؛ ولی گفت:
– مشکلی نیست.
مردک پول‌ پرست! شیدا متعجب رو به من گفت:
– چی شده لیدا؟ چرا این‌قدر پریشونی؟ آریا رو چرا می‌خوای تعقیب کنی؟
کلافه گفتم:
– هیس! بعداً بهت میگم، فعلاً ساکت.
شیدا هم که دید فقط چشم شدم و دارم ماشین آریا رو دید می‌زنم، سکوت کرد و هیچ نگفت. ته دلم یک جوری بود، دل‌ شوره و آشفتگی روم سایه زده بود.
بعد چند دقیقه‌ای که گذشت و آریا جلوی رستورانی توقف کرد، من کرایه رو دوبله شده به راننده دادم که راننده تشکری کرد؛ ولی به خاطره عجله‌ای که داشتم، جوابش رو ندادم و همراه شیدا از ماشین پیاده شدیم.
آریا داخل رستوران شد و من و شیدا به دو طرف خیابون نگاهی انداختیم و سریع از عرض خیابون عبور کردیم.
محتاطانه وارد رستوران شدیم. شلوغ و سرد بود و کمی هم سر و صدا فضا رو اشغال کرده بود.
شیدا به آرنجم زد و گفت:
– دیدمش، اون نیست؟
مسیر نگاه شیدا رو دنبال کردم که به آریا رسیدم. سرم رو تکونی دادم و نزدیکش پشت میزی نشستیم. شیدا بی‌صبرانه گفت:
– نمیگی؟
– شیدا لطفاً ساکت، بعداً بهت میگم دیگه.
پوفی کشید و با صدای زنی که داشت با آریا حرف میزد، سربلند کردیم. به زن مقابل آریا چشم دوختیم؛ اما… .
از دیدنش خشکم زد. این… ای… این‌که… این‌که… .
شیدا متعجب گفت:
– این دیگه کیه؟
نفسم بالا نمی‌اومد و با دهانی باز به زنی که مطمئن بودم همون آرام نام هست، زل زده بودم. ای… این… این… .
نتونستم جوابش رو بدم و در عوض از چشم چپم قطره اشکی ریخت. محال بود نشناسمش. اون چهره، اون قیافه، تا ابد توی ذهنم حک شده بود؛ اما اون، این‌جا؟!
همچنان نگاهم خیره آرام بود که شیدا متعجب بازوم رو گرفت و ریز تکونم داد.
– لیدا؟ لیدا؟
لب زدم.
– امکان نداره!
شیدا که زمزمه‌ام رو نشنیده بود، گفت:
– ای بابا، لیدا؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
ناگهان انگار چیزی رو کشف کرده باشه، هینی کشید و با چشم‌هایی گرد شده گفت:
– نکنه آریا غیر تو با یکی دیگه‌ام هست؟ الآن این دختره، دوست‌ دختر جناب نیست؟
حرصم گرفت، آتیش گرفتم، می‌خواست این رو هم ازم بگیره؟ نه نمی‌ذارم، نمی‌ذارم!
با غیظ و خشم گفتم:
– خودشه. همونی که… .
ادامه حرفم با هجوم یک‌‌باره اشک‌هام نیمه موند که شیدا کلافه گفت:
– چی میگی تو لیدا؟
نفس عمیقی کشیدم و عصبی سمت آریا رفتم. نمی‌ذاشتم آریا رو هم ازم بگیره.
شیدا هلک‌کنان دنبالم دویید و من با قدم‌های بلند و عصبی سمتشون‌ می‌رفتم؛ ولی با شنیدن مکالمه‌شون در چندقدمیشون مکث کردم.
حواسشون پی من نبود و آریا پشت به من و اون درست رو به‌ روم بود که اگه سر بالا می‌کرد، می‌تونست من رو ببینه.
آرام: خب، خوب رفتی، آفرین.
آریا: هه داداش تو بودن این خوبی‌ها رو هم داره دیگه.
آرام نیشخندی زد و گفت:
– باید خیلی زود به خواستگاریش بری. ملوک خیلی بی‌طاقت شده. البته حق هم داره، نوزده سال منتظر این روز بوده، باید ما تمومش کنیم.
– شک نکن، همین فردا، پس فردا، ازش خواستگاری می‌کنم. هه خیلی زود وا داد!
آرام پوزخندی پر تمسخر زد.
– رگ و ریشه‌شون همینه دیگه. لیام این‌طور نبود؟ اون هم با چند ناز و عشوه خام شد و رفت.
– آه کنجکاوم بدونم آخر این بازی چی میشه؟
آرام لبخندی کریح زد.
– معلومه، ملوک این همه سال بیهوده صبر نکرده.
بعد مکثی خشن و مرموز گفت:
– عاقبت همه‌شون درده، درد از دست دادن عزیز، مرگ لیدا و لیام!
آریا تک‌خندی زد و به پشتی صندلی تکیه زد.
– بی‌صبرانه منتظر اون روزم!
و آرام، لبخندی بدجنس نقش صورتی شد که شباهت زیادی به آریا داشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x